eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.8هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
داداشم یه خاطره باحال داره همیشه میگه یه روز داشتم با موتور بر میگشتم خونه، بابام زنگ زد گفت کجایی؟ گفتم فلان خیابون گفت یه فرعی جلوته از اونجا بیا میانبره😐 گفتم باشه و قطع کردم داشتم از مسیری که بابام گفته بود میرفتم فهمیدم ایسگا شدم😐 این فرعی راهم رو چهار برابر میکرد همون موقع بارون گرفت موتور هم خراب شد😐😕 موتور رو گذاشتم گوشه جاده پیاده داشتم میرفتم خونه تا فرداش برگردم موتور رو هم ببرم بعد از نیم ساعت یه ماشین با سرعت کم اومد کنارم .. اینقد بارون شدید بود که  برام اهمیتی نداشت کیه فوری سوار ماشین شدم ربع ساعت بعد هوش و حواسم اومد سر جاش و نگاه کردم ببینم راننده کیه؟! دور و برم رو نگاه کردم دیدم،  شیشه های ماشین سیاههِ سیاه بود و هیچی معلوم نبود رو صندلی ماشین هم کسی نبود ماشین راننده نداشت💔😳 ربع ساعت تمام داشتم میلرزیدم😢 لبه جاده دره بود و تا ماشین میخواست بیوفته تو دره یه دست از تو شیشه میومد داخل و ماشین رو هدایت میکرد😳 یه نور دیدم و با تمام قدرتم دوییدم بیرون و رفتم سمت نور قهوه خونه بود تا رسیدم اونجا بیهوش شدم به هوش که اومدم داستان رو براشون تعریف کردم قهوه خونه رو سکوت فرا گرفت یهو دو نفر اومدن داخل یکیشون به اونیکی گفت عه احمد نگا این همون اسکلیه که وقتی ماشینو هول میدادیم سوار ماشین شد😐😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خواهرم توی یه مسابقه ی عکس غذا توی ایتا شرکت کرده(کاراش عالیه)، بعد داشت واسه بقیه شرکت‌کننده‌ها رو میدید یهو دید یه نفر یکی از عکس های سینی سالاد خودشو فرستاده و صاحب مسابقه هم کلی به‌به و چه‌چه از سلیقه‌ی طرف دنبال این بود که ببینه کی عکس دزدی فرستاده که آخرش رسید به شوهرش🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به خانومای گل میخواستم از تجربیاتم دراختیارتون بذارم. بنده و همسرم 23 سال داریم. مادرشوهرم آدم هستن و رابطه خوبی با هم نداریم. الان یک ساله عقدیم. تو این مدت حرف و حدیث زیاد بود تا اینکه سر بی احترامی فامیلاش اوضاع بدتر شد و مادرشوهرم روی افتاد که عروسی نمیگیرم. منو همسرم از دوران طولانی عذاب میکشیدیم. چاره ای نبود، کردیم. با وجود اینکه نبودیم. الان اوضاع بهتره. خانومایی که توی عقدین برای رسیدن به زندگی خوب باید گاهی کوتاه اومد. یه نصیحت دیگه مردا مثل بچه میمونن. با رام خودتون بکنید و از هنر گفتن چشم پوشی نکنید. امیدوارم زندگیاتون پر از عشق باشه❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هرچی لک رو دیوار دارین با این ترفند تمیز کنید به کانال ما بپیوندید ‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به همه ى خانوماى گل ايرانى☺️مريم هستم ٢٥ ساله😉 منم ميخواستم چند تا از تجربه هامو بگم. 👍 هيچ وقت با اقايى نكنيد.😐 هر وقت دعواتون شد كنيد و بگيد وقتى شدى با هم ميكنيم.👌 لباساى خوشگل و جذاب بپوشين💋👗👠💅💄 و هميشه يه شربت ،چاى ،ميوه اى چيزى براى داشته باشين ؛وقتى ميخوايين برين بيرون كفشاى اقايى رو كنين بذارين جلوى پاشون 👞بگين: بفرمائين بپوشين خيلى خوشحال ميشن ؛😊هر وقت بهش شدين يا شماره ى ناشناسى اذيتتون كرد😕 با مهربونى و صادقانه بهش بگين اين چيز ..خيلى منو اذيت ميكنه. بعد براتون حلش ميكنه ☺️ كاراگاه بازيو كنار بذارين بدتر ميشه ؛ در آخر هميشه موقع سركار رفتن بدرقه و خدافظى و موقع اومدن به خونه سلام و گويى يادتون نره. اميدوارم زندگيتون مثل عسل شيرين باشه. برامنم دعا كنين •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند کاربردی😀 ‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🟢 معتبر ترین کانال لوازم خانگی در ایتا ✅ 🟣دوست داری باکیفیت ترین لوازم برقی رو بگیری، اما جای مطمئن و با قیمت مناسب پیدا نمیکنی⁉️😞 🎉ارسال به سراسر کشور | تنوع بالا🌱 🎉 بهترین کیفیت | با قیمت مناسب🌱 💢لوکس ترین وسایل خونه رو از ما بخر و تمااام دغدغه های ذهنت رو برای همیشه بزار کنار🥰 [ https://eitaa.com/joinchat/431096177C4cf2fedf55 ] 🛑 عضو شو تا پاک نشدهههــ👆هههه❗
به وقت خواستگاری سلام ی خاطره دارم از خواستگاری خالم🫠 خاله من تو محله کارش براش خواستگار پیدا شده بود حسابدار ثبت احواله‌ و اولین بار عمه پسره دیده بودتش و دونه دونه خانواده شون به صورت نامحسوس اومده بودن خاله مو دیده بودنو خوششون‌ اومده بود به هر زبونی که شده شماره مادر بزرگمو‌ از خالم میگیرن و زنگ میزنن‌ با اینکه خالم دلش راضی نبود ولی با کلی اصرار اومدن بار اول که عمه خانم و مادر پسره اومدن و کلی حرف زدن و قرار بر بار دوم شد بار دوم که کله خانواده اومدن و خاله م پسررو‌ دید اصلا ازش خوشش نیومد خاله م از لاغری آقا اشکال گرفت. بهم نمیخوردن خلاصه که حرف زدن و اینا بازم خالم جواب رد داد و راضی نبود ولی بالاخره‌ خانواده پسر اصراررررر‌ که خب بازم فکر کنه شاید نظرش عوض شه آخر سر که خالم اصرارشون‌ رو دید و برای جلسه بعدی رضایت داد و به مامان بزرگم گفت هروقت زنگ زدن اجازه بده بیان مامان پسرِ زنگ میزنه میگه ما استخاره گرفتیم خوب نیومده و این حرفا 😂😂😂 فقط قیافه ما😐😐😐 بابا ملت قبل از اینکه اصلا پا جلو بزارید باید استخاره می‌گرفتید نه اینکه دو سه جلسه اومدین و صدبار زنگ ... خلاصه قبلش مطمئن بشید بعد برید خواستگاری مردم مضحکه ی شما نیستن 👀 ضمنا برای ازدواج استخاره نمیگیرن، حداقل من ندیدم کسی بگیره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
به وقت خواستگاری من یه دختر دایی دارم هم سن خودمه و سالی که کنکور داشتم با هم درس میخوندیم 😅 😁 بعد من یه بار که رفته بودم خونه داییم برای درس خوندن یادم رفت کتابمو بیارم چون واقعا کارش داشتم و مجبور شدم شب ساعت ۱۱ برم بگیرمش 😊 خونه هامون اونموقع ویلایی بود و همسایه بغلی مون هم میشدن😅 دیدم سر و صدا میاد که دختر داییم گفت برای خواهرم خواستگار اومده و گفتش با پسره الان رفتن تو اتاق حرف بزنن بعد هی اصرار می‌کرد که بیا از پشت پنجره از پشت پرده تو تاریکی دید نداره که پسره رو ببین منم که داشتم از فضولی می‌ترکیدم یواشکی رفتیم باهم و دوتایی نگاه کردیم و دیدم پسره خیلی متشخص نشسته بود و خیلی با کلاس صحبت می‌کرد😌 ولی پشتش به ما بود و خیلی دوست داشتم برگرده و چهرش روببینم چه شکلیه که یه دفعه خواهر دختر داییم که داشت با پسره صحبت می‌کرد یه دفعه چشمش به ما افتاد و طوری که انگار جن دیده با چشمای گرد شده و با صوت یه بسم الله گفت و پسره ام با شک برگشت و قشنگ با هامون چشم تو چشم شد و منم هول شدم و یه دفعه گفتم سلام 😁 اونم چنان جیغی زد که پنجره ها لرزیدن 😑😂 هیچی دیگه... منم فقط فرار کردم ولی دختر داییم گفت بابام بخاطر اینکه اونجوری جیغ زد گفته این از دوتا بچه می‌ترسه فرار میکنه فردا چجوری میخواد زندگی بچرخونه😑 ولی خیلی دلم میخواست به پسره بگم من به تو سلام دادم تو جیغ زدی مرد گنده😐😐😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کت و شلوار داماد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍀🌸 اون شب موقع برگشت کمی خرید کردم و خودم از پله ها بالا بردم و تا نرگس بالا بیاد
🎀🌱🎀 عباس برگشت به سمت مریم و آروم گفت تو برو بشین تو ماشین ، من الان میام .. مریم بی توجه به حرف عباس یک قدم دیگه جلوتر اومد و گفت عباس دستش رو ول کن .. حامله است .. عباس دستم رو با شدت ول کرد و گفت همین الان برگرد خونت .. هر چی میخواهی میگم مامان برات میاره .. چشمهام پر آب شد و با بغض گفتم دو روزه نیومدی ببینمت .. پیامم میدم انگار نه انگار .. با این حرفم عباس برگشت به مریم نگاه کرد .. مریم هم با چهره متعجب زل زده بود به دهان من .. انگار که نمیدونسته نرگسی وجود داره .. نگاه دلخوری به عباس انداخت و برگشت سمت خونه و رفت داخل .. عباس دستش رو بالا برد و تو هوا مشت کرد و تو همون حالت گفت برو دعا کن به جون پسرم وگرنه دندونات رو میریختم تو شکمت .. برگشت در ماشین رو بست و رفت خونه .. میدونستم زیاد مهربون برخورد نمیکنه ولی توقع همچین رفتاری رو هم نداشتم .. فهمیدم عباس خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو میکردم مریم رو دوست داره .. با چشم گریون برگشتم خونه.. پسرم تو شکمم تکون میخورد و چقدر دوست داشتم الان عباس هم بود تا باهم این صحنه رو میدیدیم .. دستم رو گذاشتم روی شکمم و گفتم پسرم .. پسر قشنگم .. من چقدر بدبختم که نمیتونم بزرگ شدن تو رو ببینم .. هیچ وقت هم نمیفهمی من مامانت بودم .. حتی اسم منو هم بهت نمیگن .. با صدای زنگ ، اشکهام رو پاک کردم و بلند شدم .. حدس زدم عباس اومده ولی مامانش بود .. همین که وارد شد با تعجب پرسید چرا گریه کردی ؟ واسه بچه که اتفاقی نیوفتاده.. دوباره دستی زیر چشمهام کشیدم و ماجرا رو براش تعریف کردم .. آروم پشت دستش کوبید و گفت چرا رفتی؟؟ مریم فکر میکرد عباس دیگه دیدن تو نمیاد ... خدا کنه دعواشون نشه .. زیر لب گفتم من نمیدونستم وگرنه حرفی نمیزدم . دستش رو کرد تو کیفش و یه بسته پسته و گردو در آورد و گفت اینارو بخور .. این مدت هم به خیر بگذره من یه نفس راحت بکشم .. بلند شد و به سمت در رفت .. دوباره برگشت و پرسید این بار که دکتر رفتی تاریخ زایمانت رو دقیق گفت؟ نفس بلندی کشیدم و گفتم بیست و سه روز دیگه .. هنوز هم هیچی واسش نخریدیم . مامان عباس یه ابروش رو بالا انداخت و گفت تو کاری به این چیزها نداشته باش ، خودمون به وقتش میخریم . با این حرفش دوباره یادآوری کرد که من هیچ کاره ی بچم هستم اون شب همش منتظر بودم عباس زنگ بزنه یا پیامی بده .. حتی تو پیامش بخواد دعوام کنه ولی اینطوری نادیده ام نگیره . تا فردا صبر کردم و نزدیکهای ظهر بود که دلم رو زدم به دریا و دوباره بهش پیام دادم ولی این بار بهش دروغ گفتم و نوشتم که از صبح درد دارم و میترسم بچه زودتر دنیا بیاد نقشه ام گرفت و زنگ زد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•