eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴بلایی که سر دختر پنج ساله امد🔴 «من مادر دو دختر بچه هستم، دو شیفت کار می کردم که بتونم معاشمون رو تأمین کنم. چون همسرم فوت کرده بود شرایطمون خیلی سخت بود. هرشب توی مسیر محل کارم دخترهام رو میذاشتم پیش یکی از همسایه ها، اون شب ، همه چیز به نظر عادی می اومد.دخترم ملیکا کاملا سالم بود. اما اواسط شب، از طرف اون خانم یه پیامک برام اومد که داره ملیکا رو می بره بیمارستان. موقعی که من رسیدم بچه م تموم کرده بود .فقط پنج سالش بود. وقتی علت مرگ بچه م رو از زبون پزشک شنیدم پام سست شد و محکم افتادم روی زمین😔👇🏻🔞 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db مادرها حتما بخونن👆❌
۲۳ آذر ۱۴۰۳
پیرزن ۷۶۰ ساله که هنوز زنده است +عکس👇⛔️🔞 https://eitaa.com/joinchat/3078488073C9f200627db
۲۳ آذر ۱۴۰۳
🌹به آیه آیه قرآن احمدی صلوات ♥️به بهترین گل گلزار سرمدی صلوات 🌹به اهل بیت رسول گرامی اسلام 🌹به غنچه غنچه باغ محمدی صلوات ♥️نذر سلامتی و ظهور امام زمان (عج) صلوات ✨🌹الّلهُمَّ     ✨🌹صَلِّ عَلَی         ✨🌹مُحَمَّدٍ           ✨🌹وَآلِ مُحَمَّدٍ              ✨🌹وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🕊️🕊️🌾🌸🌾🕊️🕊️
۲۴ آذر ۱۴۰۳
آقا من امروز جراحی دندون انجام دادم برگشت اسنپ گرفتم بعد چون اثر بی حسی هنوز بود و نمیتونستم خوب حرف بزنم تا نشستم تو ماشین ، با یه صدا و لحن عجیب و غریبی سلام کردم ، از اونجا به بعد راننده هر چی میخواست بگه با زبون اشاره باهام صحبت میکرد، فکر کرده بود من مشکل شنوایی یا گویایی دارم .منم نامردی نکردم و با اشاره هی بهش میگفتم :بلندتررر بگو نشنیدم اونم هی داد میزد و زبون اشارشو غلیظ تر میکرد😂دیگه موقع پیاده شدن بهش پیام دادم و گفتم دندون جراحی کردم واسه همین نمیتونم صحبت کنم. فقط نگاه تاسف بار راننده بهم… •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام به همه خانمای گل و ممنون از تجربیاتتون. من ۳۰ و اقامون ۳۹ سالشه. الان هشت ساله ازدواج کردیم و یه دختر شش ساله دارم. بعد ازدواج همه چی خوب بود تا اینکه فهمیدم اقامون گرفتار شده. قبلا اگر از دستش ناراحت میشدم، اونم ناراحت میشد ولی وقتی فهمیدم و بهش گفتم زد. هنوز هم جاش رو دستم مونده. کردم و رفتم خونه بابام ولی داشتم دیوونه میشدم. یه شب جاریم گفت: بچسب به زندگیت. شوهرت ادم خوبیه. همه جا برات سنگ تموم گذاشته حالا نامردیه ولش کنی تو این شرایط. همون شب اومدم خونه، چند روز بعد زنگ زدم بردنش و الان کرده. خدارو شکر خیلی خوب شده از قبلش هم بهتر. ✍ موقع مشکلات به خوبی های همسرتون فکر کنید و تنهاش نذارید. شما تنها یارش هستین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌺🌱🌺 مامان نتونست آروم بشینه و زنگ زد به عباس و کلی بهش بد و بیراه گفت و عباس فقط می
🍀🍀 "عباس" حس میکردم در و دیوار خونه روی سرم خراب شدند .. نبود مریم رو نمیتونستم تحمل کنم .. تو تاریکی روی کاناپه دراز کشیده بودم ... گوشیم روی ویبره بود .. صدای لرزیدنش رو شنیدم .. نگاهی به ساعتم کردم از یک گذشته بود .. حدس زدم مریم که زنگ میزنه و اون هم دلش برای من تنگ شده .. با این فکر گوشی رو برداشتم .. نرگس بود .. نمیخواستم جواب بدم ولی وقتی بعد از قطع شدن دوباره زنگ زد جوابش رو دادم .. تا تماس رو برقرار کردم نرگس با ناله گفت عباس .. بیا .. بچه داره دنیا میاد .. سوئیچم رو برداشتم و توی راه زنگ زدم به مامانم که بره پیش نرگس .. با سرعت رانندگی میکردم و چند دقیقه بعد رسیدم جلوی خونه ی نرگس .. در باز بود و وارد که شدم دیدم مامان دست نرگس رو گرفته و از پله ها پایین میاره .. تا منو دید گفت کیسه آبش پاره شده زود باید برسونیم بیمارستان .. خیابونها خلوت بود و زودتر از معمول به بیمارستان رسیدیم . نرگس موقع رفتن به زایشگاه به ساکی که دست مامان بود اشاره کرد و به من گفت خودم یه دست لباس خریدم تو ساکه .. با استرس پشت در نشستیم .. صدای فریاد نرگس به گوش میرسید .. مامان زیر لب ذکر میگفت .. نگاهم کرد و گفت اینقدر نرفتیم وسایل بچه بخریم تا زایمان کرد باز خوبه زن به فکری بوده ، یه دست لباس خریده .. صدای نرگس قطع شد و چند دقیقه بعد پرستار در زایشگاه رو باز کرد و صدامون کرد .. با لبخند گفت چشمتون روشن یه پسر تپل و سالم .. مامانشم حالش خوبه .. از خوشحالی با مامان همدیگر رو بغل کردیم .. مامان زنگ زد به بابا که خبر بده .. منم دلم میخواست زنگ بزنم و به مریم خبر بدم ولی ترسیدم ناراحت بشه .. کمی که گذشت بچه رو آوردند و دیدیم .. مامان میگفت کپی امیرعلی.. خداروشکر همبازی میشن .. دلم براش ضعف رفت .. مامان رفت پیش نرگس و به من گفت تو برگرد خونه .. صبح بیا واسه مرخص کردن و بقیه پول نرگس رو بیار که بهش بدیم .. فردا تا مرخص کنم نزدیک ظهر شد .. وارد اتاق نرگس شدم که کمک کنم .. داشت به پسرم شیر میداد و با انگشتش موهای بچه رو نوازش میکرد .. مامان گفت تا بچه شیر میخوره من میرم دستشویی.. کنار تخت نشستم و با لذت شیر خوردن بچه رو نگاه میکردم که قطره ی اشکی روی لباس بچه افتاد .. به نرگس نگاه کردم ، گریه میکرد .. حرفی نزدم .. بدون اینکه نگاهم کنه با بغض گفت میشه فقط سه روز، سه روز اجازه بدی نگهش دارم تا شیر خودم رو بخوره؟؟ خیره شده بودم به بچه که .. اون لحظه نه بخاطر نرگس که فقط دلم به پسرم سوخت و گفتم باشه .. ولی فقط سه روز حتی یک ساعت هم بیشتر اجازه نمیدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
سلام خسته نباشید من از ۱۰سالگی یه مرغ مینا اوردم و تا ۱۷سالگی باهامون بزرگ شد کلا عضوی از خانوادمون بود و ما اینو مینو صدا میزدیم خیلی حرف میزد اسم خودش میگفت (مینو، سلام، الو، ابگوشت،بیا و...) وقتی مرد فقط من بودم که نشسته بودم پای قفسش و گریه میکردم تا اینکه ۱۹سالم شد امسال مامانم تصمیم گرفت یه مرغ مینا دیگه بخره و خرید خیلی کوچولو بود حتی نمیتونست رو پاهاش وایسه خیلی حس عجیبی بهش داشتم خودم دونه با آب قاطی میکردم کوچولو کوچولو میدادمش ، وقتی تونست رو پاهاش وایسه گذاشتمش تو همون قفس مینو ما گفتیم اینو مینا صدا بزنیم دیگ مینو نگیم ولی چند روزیه داره میگه مینو مینو مینو سلام ، خیلی برام عجیبه چون کسی اسم مینورو به این یاد نداده بود.... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
به وقت خواستگاری سلام😂 من یه خاطره قرار اول خواستگاری میخوام بگم برای پارساله آقا من یه خواستگار دارم خودشون اصرار کردن بیان دیگع گفتم اوکیه بیان مشکلی نیس ادم سخت پسندی نبودم ولی خب ... خلاصه اومدن خاستگاری و گفتم ک چنبار باید همو ببینیم و فلان خانواده ها اوکی دادن قرار اول گفت میان دنبالت اومد ی لحظه دیدمش کپ کردم😐 ی پیراهن بسیار چروک قرمز با شلوار کثیف تنش بود ی کلاه کپ رنگ و رو رفته کاری با اینا ندارم سر ظهر بود هی گف من گشنمه بریم نهار گشنمه بریم نهار من گفتم نه منکه گرسنم نیست خلاصه به اصرار اوشون رفتیم نهار کجا؟ گف بریم کته کبابی گفتم اوکی اقا رفتیم گف چی میخوری گفتم من گرسنم نیست گفت ن تنهایی نمیتونم بخورم گفتم باشه یه کوبیده برا خودشم جوجه گفت رفتیم نشستیم غذارو آوردن دیدم برا خودش برنج هم گفته هیچی نگفتم دیگه خب من گرسنم نبود ولی با حرفش واقعا شوکه شدم برگشت گفت ببخشیدا برا تو کته نگفتم یکم چاقی گفتم نخوری بهتره 😐😐😐 همونجا بلند شدم برگشتم 😂😂 اینو به هیشکی نگفتم حتی مادرمم پرسید گفتم فقط تفاهم نداریم بگو نه مادرش زیاد زنگ زد گفتم نه مامان تفاهم نداریم شاید الان خیلیاتون بگید حرف خاصی نزده ک ولی از نظر من خیلی حرف بزرگی بود الان هیچی نشده اینجوری میگه فردا ک رفتیم سر یه سقف چیا قرارع بگه خلاصه که گفتم اینجا بگم حداقل کسی نمیشناسه منو😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خدمت همه دوستای عزیزم. تشکر از ادمین عزیز که بهترین کانال رو دارن اداره میکنن.🌹 ماها که توی این کانال تجربه های عزیزان رو میخونیم وظیفه داریم اگر خودمون هم تجربه ای داریم بفرستیم، شاید یه تلنگر کوچیک تو زندگی هامون بشه. این سومین تجربه ای هست که میفرستم. چندوقت پیش یکی از اقوام درمورد شوهرم حرفی زد که قرار بود بین خودم و نامزدم باشه و کسی نفهمه. وقتی دیدم اون شخص هم فهمیده خیلی عصبی شدم و سریع به نامزدم پیام دادم که تو دهنت لقه و حرفی رو نمیتونی پیش خودت نگه داری. گفتم اصلا ما زندگی مشترک نداریم، زندگی ما همگانیه. من این حدس رو پیش خودم که شاید فامیلمون میگه. اقایی هم خییییییلی خییییلی ناراحت شده بود. یک ماه از قضیه گذشت و من فهمیدم که اون حرف از طریق مادر شوهرم گفته شده و بی گناه همسرمو مجازات کردم.😕 البته گرفتم که دیگه بعضی مسائل رو حتی به مادر یا پدرشون هم نگن و براش توضیح دادم که وقتی ما میکنیم یعنی یه خونواده کوچیک دونفره تشکیل میدیم و خیلی حرف یا کارایی که میخوایم انجام بدیم بهتره اونا ندونن. همسرمم قبول کرد. الانم خیییلی پشیمونم که اون رفتار کردم. ✍ وقتی عصبانی هستید سخنرانی کنید تا پشیمان کننده ترین سخنرانی عمرتان را داشته باشید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
👡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳
تجربه عقد : سلام دخترم ۱۸ سالمه ی ماه میشه عقد کردم یجورایی راضی ام نمیگم نامزدم آدم بدی هستش ولی خوب دلم باهاش نیست حسی ندارم همش فکر جدایی به سرم میزنه .. همش/به بابام اینا میگم نمیشه جدا بشیم ؟. کلا روزها همش میشینم گریه میکنم و پشیمونم نمیدونم چیشد ک قبول کردم ولی الان راهی نیس💔تو خانواده ما رسم جدایی و طلاق نیس 😞 خیلی مراقب باشید با کسی که دلتون باهاش نیست توی رابطه نرید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۴ آذر ۱۴۰۳