eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
💐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
پسر کوچیکه همسایه رفته بودن باغشون یه سطل از این دلو ها که باهاش از چاه آب میکشن رو پر از سیب های کوچیک که بعضی هاشون هم لکی و سوراخ بود کرده بود و برامون آورد. منم ازش تشکر کردم گفتم خودت هم از این سیب ها بخور عموجون، گفت نه همش مال شماس ما از این سیبا زیاد داریم میدیم گاوامون بخورن 😂😂😂😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
به وقت خاستگاری سلام من ی دختر عمه دارم چن ماه پیش براش خاستگار اومد..بعد عمم اینا تو خونشون ی کمد دارن قفل درش خرابه و تقریبا لبه ی مبلشون تا در چن سانتی فاصله داره.... اقا این خاستگارا اومدن و داماد دقیق رفت نشت بغل درب کمد چن دقیقه گذشت و داماد که داشت چایی میخورد این درب کمد باز شد و همه‌ی پتو ها ریختن سر داماد😂😂 هیچی دیگه هنوزم خانواده داماد رفتن تا جواب بدن 😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🎀 به اصرار مامان چند قاشق غذا خوردم و دراز کشیدم .. چشمهام میسوخت و فقط میخواستم ب
🌸🌺 یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه.. سرم رو خم کردم و دست پسرم رو بوسیدم، بغض راه نفسم رو بسته بود مامان پرسید دادگاه چی شد .. نتونستم جواب بدم ترسیدم اشکم بریزه بدون جواب به اتاق خواب رفتم و نفس بلندی کشیدم و همزمان به اشکهام اجازه ی بارش دادم سرم رو بالا گرفتم و زیر لب گفتم خدا.. چی میشد به من و مریم بچه ی سالم میدادی من بچه میخواستم ولی نه اینطوری بچه ام بی مادر بزرگ بشه زنم رو، عشق جوونیهام رو از دست بدم .. دلم برای مریم ، برای خندیدنش ، برای اون چشمهای درشتش یه ذره شده بود .. چند ماه از جدایی من و مریم میگذشت.. مریم حتی یک دونه از جهیزیه اش رو نبرد و خونمون دست نخورده مونده بود، منم بدون مریم نمیتونستم تو اون خونه دووم بیارم و بعد از کار به خونه ی مامان میرفتم. مدت صیغه ی بین من و نرگس تموم شده بود.. نرگس به خونه ی خودش برگشته بود و هرروز به دیدن پسرمون میومد اون روز هم وقتی از سرکار برگشتم و ماشین رو پارک میکردم نرگس رو دیدم که از خونه ی مامان بیرون اومد موقع شام بابا گفت عباس اینطوری که نمیشه ، اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو درآوردی خواستی زندگیت شیرین و گرم بشه الان خودت بی سر و همسر ، یه بچه ی بی مادر هم مونده رو دست مادرت قاشق غذا رو پایین آوردم و گفتم دیگه همه چی از دست من خارج شده نمیدونم باید چه خاکی به سرم بریزم.. بابا دستش رو گذاشت روی زانوم و گفت خاک ریختن نداره .. مادر این بچه رو بگیر لااقل بچه ات پیش مادرش بزرگ بشه .. مامان بلند داد زد دیگه چی.. اون لیاقت پسر منو نداره.. بابا که همیشه آروم رفتار میکرد داد بلندتری زد و گفت بسه دیگه.. بسه اینقدر گفتی و گفتی این شد حال و روز پسرت .. چطور لیاقت داشت بشه مادر نوه ات ؟ لااقل دلت به نوه ات بسوزه زن.. آروم گفتم برای من بعد از مریم فرقی نداره چه نرگس چه زن دیگه ای.. بابا همونطور که با اخم به مامان خیره شده بود گفت برای ما هم فرقی نداره ولی حتما واسه پسرت فرق داره بلند شدم و گفتم تا ببینم چی میشه.. بابا گفت مامانت فردا با نرگس حرف بزنه؟ مامان صورتش رو جمع کرد و گفت من این کار رو نمیکنم .. بابا جواب داد خودم حرف میزنم نمیدونم بابا چی گفت و چه کار کرد که مامان خودش چند روز بعد با نرگس صحبت کرد و رفتیم محضر و عقد کردیم .. نرگس خیلی خوشحال بود طوری به من و پسرمون محبت میکرد که گاهی خسته کننده میشد ولی زندگی تو اون خونه برام سخت بود و جای جای خونه منو یاد مریم می انداخت .. خونه رو گذاشتم برای فروش و تو کوچه ی مامان یه آپارتمان خریدم پسرم مبین دوساله بود که بچه دوممون هم به دنیا اومد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
گل خواستگاریم قشنگه؟🥺 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خيلي ممنون از كانال قشنگتون و مرسي از تجربه تون دوستان ❤️ شوهرم امسال به خاطر حجم کارهاش خونه میاد. بعد از این همه مدت دیروز بهش زنگ زدم و کردم بریم بیرون. ولی اون مثل همیشه گفت که کلی دارم!🙄 منم بهش گفتم: عیبی نداره عزیزم. درکت میکنم. ساعت 4 بعدازظهر بود که یهو درو باز کرد و اومد خونه!!! دستم رو گرفت و گفت: امروز مرخصی گرفتم. 😍 گفت: چون تو کردی و منو کردی، هر طور شده می خواستم بیام پیشت. ☺️🙏 یه روزم بود قرار بود برم شهرستان و خیلی بودم ولی هرچی ابراز میکردم همسری توجه نمیکرد! قبل از رفتن پشت خرید، یک براش نوشتم.😍 اینکه چقدر دوستش دارم و اون به من بی توجهی می کنه اون وقت این احساس به من دست میده که زودتر می خواد من برم تا یه نفس راحت بکشه ولی با تمام اینها من منتظرم که زودتر برگردم و ببینمش. فرداش زنگ زد که فردا دوستش بلیط برگشت را به من میده که یه دفعه صدای زنگ اومد، همسرم بود. شب گذشته ش 10 ساعت رانندگی کرده بود که بتونه خودش را برسونه شهرستان! باورم نمیشه. این نامه عاشقانه معجزه میکنه. 😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
سلام ب دوستانم من نوزده سالم ک  بود .. ماشینمو گذاشته بودم  برای فروش. یکی زنگ زد گفت بدون رنگه ؟ گفتم: نه ، خاکستریع . گفت : نه، منطورم اینه رنگ شدگی داره ؟ با یه حالت عاقل اندر سفیه ای گفتم : معلومه ک داره . ماشین بی رنگ اساسا وجود نداره . همه  رو رنگ میکنن . ماشین منم خاکستریه . گفت : گوشی رو بده ب بابات . حاجی در اییییین حد تباه بودم 😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 الهی به امید تو ❣ من 22 و همسرم 26سالشه. من اوایل زندگیم خیلی داشتم و مقصر خودم بودم. مدام می کردم و با جنگ حرفم رو میزدم و میکردم. اما خدا رو شکر تصمیمم عوض شد.☺️ با خوندن تجربه هاتون فهمیدم خودمم. الان به شوهرم میدم، پیامای عاشقانه تون😍 رو ویرایش میکنم اسمم یا اسم شوهرمو مینویسم و براش میفرستم، اونم با استیکر یا پیام عاشقانه جوابمو میده 😍 از بانو های عزیز میخوام بیشتر تجربه هاشون بفرستن، من که عاشق خوندن پیاماتونم. ممنونم. ❤️آرزوی سلامتی و سربلندی برای همه شما .🙏 ✍ این خانم با پذیرش اشتباهاتش و استفاده از ایده پیام های عاشقانه تونستن زندگی شون رو از نو بسازن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش دستبند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
من وقتی پام خواب میره بی‌حس میشه..‌ باید بشینم و از جام بلند نشم تا خوب بشه... برای خواهرم خواستگار اومده بود که دیگه حرفهای اخررو بزنن تا اومدن بلند بشن من پاهام خواب رفت مامانم چشمک زد یعنی پاشو منم تا پاشدم تِپ پخش زمین شدم مامانم اومد بلندم کنه جوری نیشگونم گرفت که جونم رفت یه لحظه😩حالا این ماجرا واسه ۱۰ سال پیشه اما هنوز که هنوزهههه مادر شوهر خواهرم با یه حالتی به راه رفتم نگاه می‌کنه که انگار مشکل دارم، هرچی هم توضیح میدم فایده نداره بازم اسکن میشم هر دفعه😂🤪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام سپاس بابت کانال خوبتون. من و نفسم با وجود یک دختر چهارده ساله ودو تا پسر شش و دو ساله هنوز عاشق همیم😍 و همیشه حتی جلوی بچه ها برای زدن همدیگه از آقایی،خانمی،عشقم، نفسم،جیگر و...استفاده می کنیم . بااینکه من الان حدود چهل سالمه خودمو برای آقایی می کنم مثلا چند وقت پیش دستم رو گرفتم جلوی عشقم وبا غصه گفتم 😢 ببین یکی از نگین های حلقه ی ازدواجمون افتاده ، اونم فوری دستمو گرفت و گفت بده درستش کنم ،اینکه غصه نداره عزیزم تو جون بخواه. 😅 راستی به ی آقایی هم آخرین راز من هست که هیچ وقت شوخی نگیرینش.💝 باسپاس فراوان از ادمین و مدیر محترم کانال بیستتون💪👏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳
به وقت عروسی چهارسال پیش بود فکر کنم یه زلزله تو تهران اومد که همه ریختن بیرون . شب بود. عروسیه دخترعموم بود تو باغ تالار‌بعدش منم خانواده ی پدریم عروسیارو میترکونن انقدر خوبن..هیجی دیگه ماساعت ۱۱ از تالار اومدین بیرون برای دنبال عروس و این چیزا.. دیدیم همه ی مردم بیرونن😂😂😭بعد ما هی میپرسیدیم چیشده اونا میگفتن هیچی زلزله اومده به عروسیتون برسین ما هم اصلا انگار نه انگار رفتیم خونه ی عموم.یه پارک جلو در خونشون بود ولی ادم اونجا بودن داشتن جشن مارو نگاه میکردن و متاسف میشدن کلا زلزله رو یادشون رفت😂😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
۲۹ آذر ۱۴۰۳