🌟بعضی شبا یه خوابایی میبینم که اصن روم نمیشه برا کسی تعریف کنم ولی دلم خیلی میخواد بدونم تعبیرشون چیه یه کانال پیدا کردم که خوابمو دقیق و درست تعبیر میکنه برام 😳👇
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به همه خانومای گل.
اوایل زندگی من خیلی عصبی می شدم و اشتباهات رو سریع به همسری با دعوا میگفتم!
بعد اون با #صبر و #منطق ثابت میکرد #اشتباه می کنم. بعد من مجبور بودم کلی عذرخواهی کنم. 😕 الان صبر می کنم و حرفم رو با محبت بهش میگم.
خانوما سعی کنین معنویت رو تو زندگیتون بیارین.
✅ غذا یا کیک های خاص رو تو مناسبت های مذهبی و #اعیاد بپزین.
✅موقع پخت و پز #ذکر بگین.
✅ می تونین هر روز که زحمت غذا رو به نیت نذری یکی از ائمه انجام بدین. این جوری هر روز غذای نذری می خورین☺☺
همسر من #لکنت زبون دارن ولی من الان اصلا لکنتشون رو متوجه نمی شم از بس نکات مثبت اخلاقی شو باخودم تکرار می کنم.
اقایی به خاطر شغلش مجبوره خیلی صحبت کنه (فروشندگی) یک روز بهم گفت:
خانومی اگه #لطف خدا و #کمک های تو نبود من نمی تونستم اینقدر خوب کار کنم.
منم گفتم: آقایی من اینقدر #قوی ه که هیچ چیز مانع پیشرفتش نیست و من بهش #افتخار می کنم.
✍ این خانم با تاکید روی نکات مثبت همسرشون، نقطه ضعف شون رو کوچیک کردن و الان به شوهرشون افتخار می کنن.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
من داییم و زندایم که الان دو سال از عروسیشون میگذره به خاطر یه مرغ عاشق شدن و ازدواج کردن
داستان از این قرار بوده که اینا باهم همسایه بودن ولی تا حالا همو ندیده بودن یه روز که داییم داشته میرفته سر کار میبینه که یه مرغ از در حیاط یه خونه میدوه و میاد بیرون داییم هم میگیرتش و میبره که پسشون بده همون موقع زنداییم رو میبینه و عاشقش میشه و چند روز بعدم میرن خواستگاریش 😁😁 جالب اینجاست مرغه رو تو خونه نگهداشتن ، یعنی مثل ملکه بهش رسیدگی میکنن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🌺 یاد حرف قاضی افتادم اگر واقعا عاشق زنتی اجازه بده که اون هم بره و مادر بشه.. س
#داستان_زندگی 🌱
"مریم"
بیشتر از دو سال بود که جدا شده بودم و هر چند خیلی سخت بود ولی کم کم واقعیت رو قبول کرده بودم و با سرنوشتم کنار اومده بودم ..
کسی پیش من در مورد عباس و خانواده اش صحبت نمیکرد ولی اون روز وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای گریه ی مامان نگران شدم و با سرعت خودم رو کنارش رسوندم و پرسیدم چی شده؟؟
مامان دستش رو کوبید توی سینه اش و گفت اون ذلیل شده تو رو بدبخت کرد خودش دوباره پسردار شده ..
حس کردم قلبم رو کشیدند بیرون و فشارش میدند ولی خیلی زود خودم رو جمع و جور کردم و گفتم مهم نیست .. امیدوارم یه جین بچه بیاره ..
مامان گفت از روز اول دلم باهاش روشن نبود .. یادته اصرار میکردم بری به پسرخاله اش.. تو و بابات پاتون کردید توی یه کفش که الا و بلا فقط عباس..
بابا که زل زده بود به تلویزیون گفت گذشته ها گذشته ...
مامان با همون گریه گفت آره اون وقت از ذوق فامیلات چشمهات رو بستی .. مریم بچه بود عقلش نمیرسید چقدر گفتم پسرخاله اش تحصیل کرده اس ، وضعش خوبه ..
کلافه بلند شدم و گفتم مامان بسه تو رو خدا مگه مشکل ما وضع مالی و اینجور چیزا بود ..
مامان گفت نه بخاطر اخلاق بد خودش و ننه باباش بود ..
جعبه ی دستمال رو گرفتم جلوی مامان و گفتم تو رو خدا تمومش کن ..
مامان سرش رو بلند کرد و دستمالی برداشت و گفت اگه زنش میشدی الان داشتی تو آلمان کیف دنیا رو می کردی ..
تحمل حرفهای مامان رو نداشتم .. کیفم رو برداشتم و به اتاقم پناه بردم ..
دراز کشیدم و فکر کردم .. به گذشته ... به زندگیم .. به عباس...
به این که اگه به گذشته برمیگشتم باز هم عباس رو انتخاب میکردم من چند سال با عشق باهاش زندگی کردم و مطمئنن اگر به عباس نمیرسیدم تا ابد حسرتش تو دلم میموند ..
میدونستم مامان تا دو سه روز اعصابش خرابه و همش به جون بابا غر میزنه ولی وقتی فردا از سرکار برگشتم و در رو باز کردم مامان با روی خندون اومد به پیشوازم و گفت خسته نباشی لباسهاتو عوض کن بیا شام بخوریم ..
خسته بودم .. کمی دراز کشیدم که مامان دوباره از پایین پله ها صدام کرد ..
رفتم پایین..
مامان سفره رو باز کرده بود و هر دوتاشون کنار سفره نشسته بودند ..
کمی غذا کشیدم مامان یک کفگیر دیگه هم برام کشید و گفت بخور کمی جون بگیری .. رنگ به صورت نداری ..
با ناراحتی گفتم ماماان نکش .. میل ندارم ..
مامان با چشمهایی که برق شادی میزد گفت به زورم شده بخور یهو دیدی عروس شدی ...
جوابی ندادم و مشغول خوردن شدم که مامان گفت میدونی امروز کی زنگ زده بود؟؟..
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام.من ۲۵ سالمه.۲ سال عقد بودم و یک ساله که اومدم خونه خودم. همسرم از اقوام هستن و این باعث مشکلات زیادی تو زندگیه ما شده.
ولی حرف اصلیم اینه که من به همون دلیل که بالا گفتم نمیتونم درد دلمو به کسی بگم. 🙄 و همسرم هم جوری نیس که بشه باهاش #درد و دل کرد. خیلی اذیت میشم وقتی باید مثل دیوونه ها باخودم حرف بزنم.
یه فکری به ذهنم رسید که یه #دفتر بخرم و همه حرفامو به اون بزنم. وقتی مینویسم، حالم بهتر میشه و تخلیه میشم. خواستم بگم اگه نمیتونین باکسی #درددل کنید #نوشتن روش خیلی خوبیه که #تسکین پیدا کنین.
شادباشین همگی❤️
✍ این خانم با سیاست و استفاده از روش نوشتن درد دل هایش توانسته زندگیش رو بهتر کنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
ما تو روستا زندگی میکنم یه نفر میره حموم تو اب که بود یه نفر دیگه میره این بنده خدا میبینه پاش سم داره لباس بر میدار فرار میکنه تو راه یه نفر بهش میگه چرا عجله داری میگه تو حموم یه نفر پاش سم داره طرف پاش میار جلو میگه اینطوری این تا خونه فرار میکنه پشت سرشم نگاه نمیکنه😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام.روز بخیر.خیلی ممنون از کانال خوبتون و ایده های خوبی که میذارین😍
من و همسرم دوران #نامزدیمون خیلی #طولانی شده بود و این باعث #اختلاف های زیادی شده بود.
طوری که اصلا اجازه نمیدادن ما با هم حتی بیرون بریم و همیشه از هم جدا بودیم و اگر هم جایی میرفتیم من باید تا ۸ شب خونه بودم حتما😞
اینها همه اختلافات بین منو همسرم رو زیاد کرده بودو به جایی رسید که من درخواست #طلاق دادم🙈
یه چند ماهی اصلا با همسرم ارتباط نداشتم تا یه شب همسرم اومد خونمون و از پدرم خواهش کرد که یه فرصت دیگه بهش بده و گفت ک چقد منو دوس داره😉
خدا رو شکر از اون ب بعد مشکلات بین منو شوهرم خیلی کمتر شد ولی خانواده هامون نه!😕 بطوری ک چشم دیدن همو ندارن!
واین تقصیر ما بود که #مشکلاتمون رو خودمون حل نمیکردیم و به #خانواده ها #اطلاع میدادیم.
خانمای عزیز ازتون خواهش میکنم مشکلات پیش پا افتاده تون رو اصلا پیش خانواده هاتون بروز ندین، چون زنو شوهر دعواهاشون یادشون میره ولی بقیه همیشه ی ذهنیت منفی تو ذهنشون میمونه.
خیلی ممنون از همتون دوستون دارم❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
بله برونم😍❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•