eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.2هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌱🍃 ساعت یازده بود که سعید زنگ زد مردد بودم واسه جواب دادن .. پنج شش بار زنگ خورد که
🌸🍃❤️ "عباس" از وقتی با مامان همسایه شده بودیم بیشتر اوقات بعد از کار به اونجا میرفتم چون نرگس با وجود دوتا بچه ی کوچیک کمی عصبی شده بود و مدام سر بچه ها داد میزد .. من بخاطر بچه ها سکوت میکردم و تنها کاری که میشد ترک خونه بود .. اون روز مبین رو هم همراهم به خونه ی مامان بردم .. احساس کردم مامان کمی دستپاچه است و کمی هم رنگش پریده بود .. بابا هم بی حوصله بود .. اشاره ای به مامان کردم و پرسیدم چی شده؟ دعواتون شده .. مامان گفت نه بابا مگه بچه ایم .. +پس رنگت چرا پریده .. مامان دستی به صورتش کشیدو گفت نه خوبم .. بابا الله اکبری گفت و اومد روی مبل روبه روی من نشست و به مامان گفت بالاخره که چی؟ ما نگیم از کس دیگه ای که میشنوه .. نگران شدم و گفتم چرا مرموز رفتار میکنید ؟ بگید چی شده ؟ بابا نگاه عمیقی بهم کرد و گفت مریم .. ازدواج کرده .. یک لحظه حس کردم قلبم از حرکت ایستاد چند ثانیه مکث کردم نمیتونستم هیچ کاری کنم و هیچ حرفی بزنم که بابا ادامه داد و گفت با سعید ... پسر خالت عروسی کرده .. حرفی که میشنیدم رو باور نکردم .. بلند گفتم چی ؟؟ با سعید؟؟ نعره زدم غلط کرده .. به سمت تلفن رفتم و میخواستم به خونشون زنگ بزنم .. بابا بازوم رو گرفت و گفت به تو چه ربطی داره ، طلاقش دادی .. تمام صورتم میلرزید داد زدم بیجا کرده ، اون از لج من زن اون شده .. با مشت چند بار کوبیدم به دیوار .. مامان اومد دستم رو بگیره که به عقب هولش دادم و گفتم خیالت راحت شد.. تو باعث شدی .. تو گفتی زن بگیر که الان اون سعید بیمعرفت بره خواستگاری زن من .. سرم رو کوبیدم به دیوار .. صدای گریه ی مامان و گریه های مبین با هم قاطی شده بود .. مامان مبین رو بغل کرد و گفت نکن پسرم .. نگاه کن به این بچه ات صدتای مریم می ارزه .. وقتی قیافه ی ترسیده ی مبین رو دیدم دلم براش سوخت و کمی آروم شدم ... کمی که گذشت مامان برام آب آورد .. ازش نگرفتم و بدون مبین از خونه بیرون رفتم .. دلم بیقرار بود ... پشت فرمون با صدای بلند گریه میکردم .. حس میکردم صدای خورد شدنم رو همه شنیدند و دیگه نمیتونم سرم رو بلند کنم .. آخر شب به خونه برگشتم و وقتی نرگس میخواست شروع کنه به غر زدن داد بلندی هم سر اون کشیدم ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دوران کلاس های آنلاین دبیر فیزیکمون تازه عروسی کرده بود پروفایل میزاشت من و عشقم و صبحونه کنار اقاییم و از این چیزا و یه بار هم یه عکس گزاشته بوده نهار سوسیس تخم مرغ دست‌پخت اقایییم🤣 فرداش مسموم شده بود نیومد 😂 کل کلاس استوری و عکس هاش رو می فرستادن برا هم و میخندیدن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 باسلام خدمت خانومای عزیز و ادمین محترم🌹 امروز میخوام یکی از تجربیاتمو براتون بگم.... من 20سالمه آقاییم 32. من قراره چند روز بعد برم شهرستان عروسی و همش دارم خرید میکنم دیروز باید دوتا بازار دور ازهم میرفتم آقایی هم ازسرکار اومده بود خسته بود😞ازش خواهش کردم و اقایی مهربونم درخواستمو رد نکرد ولی نمیدونست قراره دوتا بازار بریم.🙈 اولش رفتیم بازاری که نزدیک خونمون بود بعدش که گفتم بریم فلان جا قیافش گرفته شد و غر زد که تو این ترافیک چجوری برم اون سر تهران. ولی من اینکه بد رفتاری کنم و بگم باید بری خیلی ریلکس قیافمو مظلوم کردمو گفتم اشکال نداره عزیزم برگردیم خونمون من که دوس ندارم عزیزدلم اخم کنه. خلاصه اقایی با این حرفای من نرم شد و تا خود شب باهام تو بازار گشت اصلا هم غر نزد اخرشم حرف حرف من شد.😁😁 ایشالله همتون زندگی شیرینی داشته باشین❤️ ✍ از نظر روانشناسی مردها طاقت زیادی برای خرید در بازار ندارند برعکس زنان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‎ من تصمیم گرفتم یه کمی خلاقیت به خرج بدم و لبوهای خوش‌رنگ رو به شکل گل‌های زیبا در بیارم. بعد از پختن، لبوها رو گرد گرد برش زدم و با حوصله و هنر، به شکل گل‌های دوست‌داشتنی درآوردم تا زیباتر بشه🌹🌹 🎈 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه شما : سلام خانوما و دختر خانومای خوشگل یه خواهشی ازتون داشتم البته که این نسل جدید همشون درجه یک و گلن اگه یه عروسی رفتین و لباس میکاپ و شینیون عروس مورد پسند شما واقع نشد بعد مراسم یا حتی حین مراسم به ذوقش نزنین و ایراد نگیرین 💔🤌 بخدا که دلش میشگنه با این هزینه های سرسام آور سالن های زیبایی سخته بخدا حتی اگه از نظر خودش بهترین و زیباترین شده باشه بعدش دلزده میشه از عکساش و ... خودم عروس قبل محرمم متاسفانه با وجود اینکه همه چیو لایت انتخاب کرده بودم بعدش کلی ازم ایراد گرفتن طوری که فک میکردم یا من زشتم یا کار ارایشگر بد بوده( ولی همسر مادر و خاهر همسرم بشدت راضی بودن و میگفتن ماه شدی) اما خب حس میکنم اشتباه کردم ک این سبکو انتخاب کردم خواستم طوری باشه که همیشه عکسام و فیلمام قشنگ باشه و چیزای عجق وجقی انتخاب نکنم ک از مد بیفته... 😭( البته شاید من روحیه حساسی دارم یا ممکنه هر عروسی همینطور باشه بالاخره قشنگ ترین شب زندگیشه) این حرفو که میزنم خودمم بهش پایبندم هزار بار رفتم عروسی ممکنه کسی کنارم بوده باشه بگه عروس فلان چیزش خوب نیس و من همیشه جواب دادم خب سلیقه اش اینطوری بوده دوس داشته دلش با همون شاده خواهشا دل نشکونین 🥺🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام ۱۲ ۱۳ سالم بود عروسی پسر عمو بابام از یکی دوهفته پیش کارت عروسی برامون اورده بودن ما همه اماده شدیم مامانم رفته بود ارایشگاه و... دیگ رفتیم تالار وقتی رسیدیم دیدیم عروسی یکی دیگه است 😂😂 مامانم بجای بیست سوم بیست دوم خونده بود روی کارتو رفتیم خونه مامانم تا صبح نشسته خوابیده بود تا موهاش خراب نشه 😂😂😂 فردا شبش باز رفتیم چون بچه بودیم تو ماشین خیلیییی تاکید کردن که از ماجرا دیشب چیزی نگیم به کسی 😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من زیاد پاراگلایدر میرفتم، ی روز سر یکی از سایت های شلوغ دوتا خانم ایستاده بودن و خیلی خوشم اومد ، گفتم نیمه ی گمشدمو ، عروس مادرمو پیدا کردم. 😂 روم نمیشد برم جلو ، نیم ساعت داشتم فکر میکردم چکار کنم ، بعد از دوتا اقا خواستم برن آدرسی چیزی از خانومه بگیرن، گفت کدوم گفتم اون،گفت اون که خانوممه،من😵‍💫 گفتم نه اون که نه کناریش گفت اونم خواهرمه🫤 خانمه این رفیقمه، من🫣یهو یکی صدام زد گفتم الان میام رفتم ک رفتم بعد از اون کلا بیخیال ازدواج شدم روز سختی بود برام😢 الان ۴۳ سالمه هنوز یالقوزم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام عزيزان . ممنون از ايده هاى جالبتون . من با اينكه هجده ساله كه ازدواج كردم ولى از ايده هاتون خيلى استفاده ميكنم و برام خيلى هم مفيد بوده. كانال خوبتون رو به همه معرفى ميكنم. 👌👌👌 خدا خيرتون بده. من تو سن هفده سالكى عقد كردم و بعد از شش ماه عروسى كرديم شوهرم هم بيست و دوسالش بود خيلى همديكرو دوست داريم ولى زيادى رو هم كرديم . ولى سخت ترين مشكلم از وقتى شروع شد كه توى تمام فاميل شوهرم شده بود كه همسرم با يك خانم ازدواج كرده. اين حرف ها منو حسابى افسرده و داغون كرده بود. ولى خدارو شكر من خيلى اهل و هستم وشروع كردم از خواستن و مهم تر از همه نذاشتم خانوادم بفهمن . حتى اين حرف رو خانواده ى شوهرم كاملا باور كرده بودن. ولى من با خودم فكر كردم كه حتى اكر اين حقيقت داشته باشه من هرطور شده بايد شوهرم رو بيارم به سمت خودم . اصلا به روى شوهرم نياوردم كه ته دلم حرفهاى بقيه روم تاثير كذاشته و ناراحتم . يك روز كه ما رفته بوديم خونه ى مادر شوهرم . مادر شوهرم موضوع رو از شوهرم جويا شد منم همون موقع شروع كردم از شوهرم و اطمينان دادم كه شوهر من اين كارو نكرده و نخواهد كرد و گفتم من و همسرم عاشق هميم و بدون هم نميتونيم نفس بكشيم. همسرم كاملا از اين رفتار من شد و شروع كرد حرفهاى منو تاييد كردن. اصلا توقع نداشت ازش دفاع كنم. از اون موقع دهن همه بسته شد و همسرم محبتش هزار برابر شد. البته اين موضوع براى ده سال قبله و ما تو اين سالها عاشقانه با هم زندكى كرديم . ❤️ براتون آرزوى خوشبختى ميكنم.😊 خدا قوت. ✍ امام علی علیه السلام : گاهی خود را به تغافل ( ندیدن ، نشنیدن ) بزنید ، این برای شما بهتر است •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دخترم یه  عید نوروز ما رفته بودیم روستامون بعد خونه دایی اینان هم روستا هست چایی درست کرده بودن همه ی مامانم و خالم و.... داشتن می‌خوردن و میگفتن این یه جوره هم رنگش هم مزش بعد که اومدن از اول چایی درست کنن در فلاسک که باز کردن دیدن جوراب کثیف  داییم داخل فلاکس بوده همه با سرعت رفتن سمت دستشویی و 🤮 بعد به داییم گفتن چرا این اینجاس گفت نمی‌دونم من فلاسکو شستم جورابمو حوصلم نشد بشورم فکر کنم اشتباهی انداختم تو فلاسک..😐🤣 بلافاصله جلسه سران فامیل تشکیل شد تصمیم گرفتن زنش بدن تا از این نکبت خلاص بشه، ظرف ی هفته نشست سر سفره عقد 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اینم یه دیزاین شیک من از یه جام ساده استفاده کردم اسفنج هم خشک هست و با چسب حرارتی چسبوندم و و شمع آرایی کردم داخل جام و با انارهای کوچولو و بلوط ‌کاج میتونید پر کنید🥀🥰 🎈 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری سلام میخواستم خاطره خواستگاریمو براتون بنویسم من سارام ۲۰ سالمه و نامزدم ۲۴ سالشه ما با خانواده هامون هماهنگ کرده بودیم وسطای خواستگاری بگن ما بریم اتاق که حرفامونو بزنیم که یادشون رفت و موقع خدافظی من به مامانم گفتم که نرفتیم اتاق و مامانم به مامان نامزدم و اون به شوهرش گفت تا اینکه اخر اون گفت بزارید برن اتاق حرفاشونو بزنن🤌🏻😐 ما خیلی شیک و مجلسی پاشدیم اومدیم اول نامزدم رفت تو بعد من تا اومدم در اتاقو ببندم یهو دیدم یه سوسک ازین بالدارا رو در کمدمه🪳 پریدم بیرون در اتاقو بستم گفتم آاااای بیایدددد سوسک🤣 اون بدبختم اون تو مونده بود من درو گرفته بودم که سوسک نیاد بیرون😂 بعدش انقد خجالت کشیدم روم نمیشد برم تو جمع بشینم مامان نامزدم گفت اشکالی نداره که میترسی دیگه دست خودت که نیست😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام من چند روز با این کانال آشنا شدم،، مطالب دوستان تو همین مدت کم خیلی خیلی برام جالب بوده و مفید،، دیروز مطلب یکی از دوستان رو میخوندم که نوشتن برای همسر خوبی داره و می شه بعضی ها رو با نامه مطرح کرد، و یا بنویسیم خیلی تاثیر داره،، دیشب اینکار رو انجام دادم و یه نامه قدردانی نوشتم برای همسرم،،کلی ازش تعریف کردم از اینکه واسه رفاه ما تلاش میکنه و کلی هندونه گذاشتم زیر بغلش،، گذاشتم زیر گوشیش که صبح ببینه،،، صبح بیدار شدم دیدم خیلی مهربون و بابت نامه کرد،، خیلی وقت بود هیچ تشکری در کار نبود،، به دلم حرف کوتاهش ،، گفتم بگم،، ممنون از کانالتون،، امیدوارم کانون زندگی همه شاد و گرم باشه ✍ نوشتن نامه واقعا خیلی از مشکلات رو حل میکنه و واقعا میکنه 👌 چنانچه خداوند در قرآن به سوگند میخورد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•