eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
7.4هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
خانم بیست وسه ساله ای هستم یک خواهر و یک برادر کوچیکتر ازخودم دارم. باپدرمادرم یک خانواده پنج نفره میشیم. چندماهی از سال تحصیلی اول دبیرستان گذشته بود که یک شب حالم بد شد خانواده‌م من رو به دکتر بردن بعد از انجام چند آزمایش دکترایی که برای معاینه پیششون رفته بودم خبر یک مریضی که به معده وروده م ربط داشت رو به خودم خانواده م دادن. ازاون روز به بعد تاسه سال هر روز دکتر رفتن و ازمایش دادن و چکاپ کردن و هر چند ماه پیش یک متخصص رفتن شروع شد. بخاطر مریضیم انگیزه‌ای برای درس خوندن نداشتم. بعد از گرفتن دیپلم بیخیال دانشگاه رفتن شدم. چند ماهی از گرفتن دیپلمم گذشته بود که دوتا خواستگاری که ازطریق آشناها معرفی شده بودن برای خواستگاری به خونه مون اومدن. باصحبت های که درشب خواستگاری شد جواب هر دو مراسم خواستگاری منفی شد. بعدازچندماه پسر آشنا یکی ازخانواده مادری به خواستگاریم اومد. بعد از برگزاری مراسم صحبت بزرگترها باپیشنهاد بزرگترها برای صحبت کردن به اتاق من رفتیم. قبل ازاینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه پاکتی که نامه پزشک ها وآزمایش داخلش بودروجلوی دست پسری که بعنوان خواستگاربخونه مون اومده بودگذاشتم ادامه دارد
۲ وگفتم آقا پیام من یه مریضی دارم که تحت درمان هستم الان حالم بهتره دکترگفته شاید کامل خوب بشم شایدم لازم باشه برای همیشه دارو بخورم. پیام نگاهی به صورتم کردوگفت :شبی که برای بار اول اومدیم خواستگاری مهرت به دلم نشست عاشقت شدم این چیزای هم که گفتی برای من اهمیتی نداره. دکتر میریم خوب میشی مهم دوست داشتنه که من دوستون دارم قول میدم خوشبختت کنم. ازحرفاش خوشحال شدم لبخند به لبم اومد و گفتم پس دیگه حرفی نیست. بعد از تموم شدن مراسم مامان وباباصدام زدن وپرسیدن نظرت راجب پسرشون چیه؟ گفتن تافردا جواب ازمون میخوان سرم روپایین انداختم وگفتم بنظرم پسرخوبیه حالا هر طور صلاح میدونید. مامان وبابا ازشنیدن جوابم خوشحال شدن گفتن پس مبارکه مراسم نامزدی برگزارشد. بعد از یکماه همراه خانواده داماد برای خرید عقد به بازار رفتیم. هر روز احساس خوشبختی میکردم احساس میکردم دنیا به کام منه. بهتر از پیام توی دنیا وجونداره خدا همین یه دونه روبرای خوشبختی من افریده. مراسم عقد برگزار شد بعد از چند ماه مراسم عروسی که خانوادم برای خرج تدارکات و طلا به پیام کمک کردن برگزارشد من وپیام سرخونه زندگیمون رفتیم
۳ بعدازسه ماه زندگی مشترکمون چندروزی روحالت تحوع و دل پیچه داشتم. پیام بامامانم تماس گرفت مامان سریع به خونه مون اومد پیام به آژانس زنگ زد سه تایی به مطب دکتررفتیم. شرایطم روبه دکترگفتم ودکترسریع آزمایش فوری برام نوشت ازمطب بیرون رفتیم به ازمایشگاه روبروی مطب رفتیم بعداز‌ انجام کارای پذیریش ونمونه خون گرفتن ازدستم نیم ساعت بعد باخوندن اسمم پیام به سمت جوابدهی رفت وجواب ازمایش روگرفت دوباره به مطب دکتر برگشتیم. دکترعینکش روی بینیش تنظیم کرد نگاهی به برگه ازمایش انداخت وگفت حدسم درست بود شما باردارید. باحرف دکتر انگار یه سطل اب یخ ریختن روی سرم من ومامان. خیره به همدیگه نگاه میکردیم دکتربادیدن حالمون پرسید خوشحال نشدید اب دهنم روقورت دادم وگفتم من تازه ازدواج کردم فعلا قصد بچه دارشدن نداشتیم مامان نگاهی به دکترکردوگفت خانم دکتر دخترمن تحت درمان نباید بدون مشورت با پزشوش باردار میشید. برای همین نگران شدیم. دکتر به بقیه حرفهای مامان گوش کرد وگفت پس سریع‌تر با دکترش صحبت کنید یه سونوهم انجام بدید ببینید وضعیت چطوره ازمطب دکترخارج شدیم پیام بادیدن من ومامان ازروی صندلی بلندشد به سمتمون اومدوپرسید چی شد؟مامان بعد از چند ثانیه سکوت گفت سوگند بارداره.
۳ بعدازسه ماه زندگی مشترکمون چندروزی روحالت تحوع و دل پیچه داشتم. پیام بامامانم تماس گرفت مامان سریع به خونه مون اومد پیام به آژانس زنگ زد سه تایی به مطب دکتررفتیم. شرایطم روبه دکترگفتم ودکترسریع آزمایش فوری برام نوشت ازمطب بیرون رفتیم به ازمایشگاه روبروی مطب رفتیم بعداز‌ انجام کارای پذیریش ونمونه خون گرفتن ازدستم نیم ساعت بعد باخوندن اسمم پیام به سمت جوابدهی رفت وجواب ازمایش روگرفت دوباره به مطب دکتر برگشتیم. دکترعینکش روی بینیش تنظیم کرد نگاهی به برگه ازمایش انداخت وگفت حدسم درست بود شما باردارید. باحرف دکتر انگار یه سطل اب یخ ریختن روی سرم من ومامان. خیره به همدیگه نگاه میکردیم دکتربادیدن حالمون پرسید خوشحال نشدید اب دهنم روقورت دادم وگفتم من تازه ازدواج کردم فعلا قصد بچه دارشدن نداشتیم مامان نگاهی به دکترکردوگفت خانم دکتر دخترمن تحت درمان نباید بدون مشورت با پزشوش باردار میشید. برای همین نگران شدیم. دکتر به بقیه حرفهای مامان گوش کرد وگفت پس سریع‌تر با دکترش صحبت کنید یه سونوهم انجام بدید ببینید وضعیت چطوره ازمطب دکترخارج شدیم پیام بادیدن من ومامان ازروی صندلی بلندشد به سمتمون اومدوپرسید چی شد؟مامان بعد از چند ثانیه سکوت گفت سوگند بارداره.