#درددلاعضا
#اعتمادبیجا
وسط کوچه مونده بودم چی کار کنم. یه حال بدی بود. بغض فشار میاورد ولی ناباوری اجازه نمیداد تبدیلبه اشک بشه.
نفس کشیدنم انگار متوقف شده بود. کاملا بی اراده پشت در خونه رفتم و زنگ رو فشار دادم.
چند لحظهی بعد شوهرمبا زیرشلواری و رکابی در رو باز کرد. با دیدنمن جا خورد. فقط نگاش کردم. صدای دوستم رو شنیدم که میگفت. عزیزم بیا تو غذا یخ کرد.
به زور پرسیدم.عقدش کردی؟ از خجالت سرشو پایین انداخت و گفت موقته.
مسیرمرو سمت خونه کج کردم. رسیدم خونه نگاه دخترام کردم و تازه بغضم ترکید. نمیدونم اون روز اونجا چی شد که شب شوهرمنیومد خونه.
اولش باهاش قهر کردم. فردا شب هم که خواست بیاد نذاشتم و راهش ندادم.
دخترام نمیدونستن چی شده و از رفتار های من شاکی بودن.
بی قراری میکردن و دلشون برای پدرشون تنگ شده بود.