#بدجنس ۱
ما توی تهران زندگی میکنیم محله مون قدیمی هست و تقریبا همه همدیگرو میشناسن یا باهم فامیلیم، دورادور همه از حال و روز همدیگه باخبریم مادر بزرگم ی پسر عمو داشت که مرد خوب ولی ریا کار و به شدت جاه طلبی بود تقریبا همه میدونستن و دستش برای همه رو شده بود شش تا پسر داشت و سه تا دختر، زنشم از اون سیاست مدارایی بود که همه اطرافیانشو روی ی انگشت میچرخوند وضع مالیشون هم عالی بود ی روز خبر رسید پسر سومی اقا نوری زن گرفته وقتی فهمیدم خوشحال شدم و براشون ارزوی خوشبختی کردم هر کسی که میفهمید علی با سمیرا ازدواج کرده اولین حرفی که میزد این بود بیچاره سمیرا که باید با مادر علی کنار بیاد، تحمل اون زن کار هر کسی نبود چون به جزیی ترین مسائل زندگی بچه هاشم کار داشت و این براش افتخار بود میگفت مراقبشونم که اذیت نشن و سرشون کلاه نره انگار عروس و دامادهاش میخواستن از اینا پول بدزدن
#بدجنس ۲
علی و سمیرا بعد از چند ماه دوران عقدی که همه میدونستن چقدر مشکل دارن، شب عروسیشون همه میزا پر بود از مهمون و خوراکی های مختلف، عذرا خانم زن اقا نوری خیلی متشحص بود و نذاشته بود هیچ کم و کسری باشه، مراسمشون حسابی دهن پر کن بود.
ی مدتی از زندگی علی و سمیرا میگذشت که دوباره دعواها شروع شد و همه میدونستن که مقصر اصلی عذرا خانم هست اگر این دوتا رو به حال خودشون رها کنه اینجوری نمیشن و زندگیشون اروم هست ولی مگه کسی جرات داشت به عذرا خانم همچین حرفی بزنه؟!
یک سال دیگه گذشت و خبرپیچید که سمیرا بارداره عذرا خانم که قبلا تو مردم برای حفظ ظاهر با سمیرا خوش برخورد بود بعد از بارداری سمیرا ی جوری رفتار میکرد که انگار سمیرا هووش هست و ناراحته که هووش از شوهرش بچه داره
#بدجنس ۳
این زن خیلی علنی حسودی میکرد ی بار سمیرا اومده بود خونمون روضه و بعدشم یکم بیشتر نشست مامانم گفت زندگیت خوبه؟ بغص کرد و چونه ش لرزید گفت نه اصلا نمیذارن ی اب خوش از گلومون پایین بره روزگارم رو سیاه کردن نه نای موندن دارم نه پای رفتن اگر حامله نبودم بخدا طلاق میگرفتم زار زار گریه میکرد و میگفت که قبل از حاملگی شرایطش بهتر بوده گفت حداقل در حد ی دعوا یا بی احترامی بود اما الان کتکم میزنه مامانم خواست راهنماییش کنه بهش گفت هر مردی ی قلقی داره شوهرت حتما عصبیه قلقش رو پیدا کن تا زندگیت اروم شه سری تکون داد و گفت قلق ؟ بخدا شوهرم خوبه ولی این مادرشوهرم هی میاد ی شری بپا میکنه میره شوهرم دیگه خودشم میدونه کار مادرشه ولی مادرش ی جوری عصبیش میکنه و میندازش به جون من که خودمونم تعجب میکنیم
#بدجنس ۴
دلم براش سوخت اشک هاش رو پاک کرد و کمی به زمین خیره شد گفت صدبار خواستم طلاق بگیرم هر بار اومدن التماس و قول دادن اخرم هیچی به هیچی فقط از خدا میخوام که منو این بچه رو راحت کنه فقط مرگ منو میتونه راحت کنه از این زندگی، مامانم دلداریش داد و بهش گفت به خدا توکل کن خدا بزرگه و نمیذاره هیچ ظلمی بی جواب بمونه یکم که اروم شد کلی قسممون داد که بین خودمون بمونه و اگر بفهمن روزگارش سیاه تر میشه وقتی که رفت به مامانم گفتم من همیشه حسرت زندگی اینارو میخوردم مامانم انقدر براش ناراحت بود که حتی محل منم نذاشت فقط گفت صدای دوهول از دور خوشه ولی نمیدونم این زن چه جوری میخواد تقاص بده اون یکی عروساشم اوضاعشون همینه، سه سال گذشت و بچه سمیرا دیگه بزرگ شده بود اختلافات علی و سمیرا هم هر روز بدتر از قبل میشد تا اینکه ی روز سمیرا علی رو ترک کرد مامانم پیگیر اخبار محله نبود ولی زن عموم که حسابی فضول بود میدونست اومد وفت تقاضای طلاق داده نه مهریه بهش دادن نه بچه فقط گفتن طلاقت میدیم برو
#بدجنس ۵
زن عموم یکمم حرف زد و بعد رفت سه ماه بعد که رفتیم مسجد چون شبای اول محرم بود همه میومدن و خبر داشتیم سمیرا از وقتی طلاق گرفته بچه ش رو ندیده مادرشوهرش با بچه سمیرا اومده بود، سمیرا هم اومد وقتی بچه رو دید خواست بره سمتش که عذرا خانم بچه رو نگه داشت و اجازه نداد به سمیرا هم گفت مادر بودی طلاق نمیگرفتی، سمیرا گفت تو هم زندگیم رو خراب کردی هم بچمو گرفتی الانم نمیذاری بیاد پیشم به حق این شبا انقدر داغ ببینی که اشک چشمت خشک نشه، عذرا خانمم خندید و گفت به حرف گربه سیاه باروننمیاد، دو هفته گذشت که خبر اومد دختر وسطی عذرا خانم سکته کرده فوت شده همه خیلی براش ناراحت بودن و میدونستن تقاص کاریه که با سمیرا کرد یک ماه بعدش یکی از پسراشون فوت شد و بازم عذرا خانم میگفت اه سمیرا نیست تا اینکه پسربزرگه ش تصادف کرد رفت کما، مامانم بهش گفت لجبازی نکن اه ی مادر دنبالته بچه ش رو بده بهش عذرا خانم که ترسیده بود قبول کرد و گفت بهش بگو حلالمون کنه بچه رو داد به مادرم و گفت ببر بده بهش، مامانم بچه رو داد به سمیرا و بهش گفت حلالشون کن گفت نمیکنم ازشمنمیگذرم ولی انشالله دیگه نمیرن حالا که بچه م رو داده نفرینم رو پسمیگیرم، بعد از اون ماجراها عدرا خانم دیگه خودش رو جمع کرد و کاری به کسی نداشت انگار فقط منتظر بود یکی نفرینش کنه بچه هاش بمیرن