#بیثباتی_شخصیت ۱
دوم دبیرستان بودم که داییم عاشق دختری بود اما مامانم و عزیزجونم برای رفتن به خاستگاری مخالفت میکردند.
یروز از مامانم علت ممانعت کردنش رو که پرسیدم کفت داییت دم دمی مزاجه هردقیقه یه حرف و نظری داره اصلا اعتباری پیش من و مادربزرگت نداره که براش استین بالا بزنیم.نمیفهمیدم منظورش چیه ولی همین که متوجه شدم دلایلی برای خودشون دارم بیخیال شدم.
یروز داییم اومد جلوی مدرسه و گفت باید کاری براش انجام بدم. سوار موتورش شدم من رو برد جلوی یه خونه و گفت دختری که میخوام تو این خونه میشینند.اونم دبیرستانیه و یه مدرسه دیگه درس میخونه...
ازم خواست برم دم خونشون و به بهونه ی کتاب گرفتن دختره رو بکشونم بیرون تاداییم بتونه سریع حرفاش رو بهش بزنه.
ادامه دارد...
کپی حرام
#بیثباتی_شخصیت ۲
وقتی در زدم اول یه خانم در رو برام باز کرد وقتی گفتم همکلاسی دخترشم اول تعارفم کرد برم داخل بعد هم رفت تا دخترشو صدا کنه.
یه دختر بورِ چشم ابی اومد بیرون خیلی خوشگل و ناز بود بعد از سلام خودم رو معرفی کردم و دلیل اومدنم رو گفتم و دایی رو که کنار موتورش ایستاده بود و نکاهمون میکرد نشون دادم اولش قبول نمیکرد و میخواست بره خونه تا وقتی دایی نزدیکمون شد و سلام کرد دختره که حالا فهمیده بودم اسمش هانیه ست به ارومی جواب داد بعدم گفت شما رو دیدم چند وقته تعقیبم میکنی داداشم اگه بفهمه تیکه بزرگم گوشمه اگه حرفی داری رسما با خونواده ت بیا.بعدم بدون خدافظی رفت تو خونه ودر رو بست.
دایی عصبی به در نگاه میکرد بهم گفت تو یکاری کن مامانت و عزیز رو راضی کن بیان خاستگاری...
ادامه دارد...
کپی حرام
#بیثباتی_شخصیت ۳
توی راه بهش گفتم مامانم از چی میترسه دایی گفت اون رفتارای من مال چندسال پیش بود من الان دیگه تغییر کردم ادم دیگه ای شدم...
من و دایی اونقدر خواهش و تمنا کردیم تا مامان و عزیزم راضی شدند و بالاخره رفتند خاستکاری و مدتی بعد در مراسم عقدکنون اونها برادر عروس که اسمش هادی بود از من خوشش اومد و مادرش ازم خاستکاری کرد البته اون هنوز سرباز بود...دوسال از ازدواج دایی وهانیه گذشته بود که من و هادی هم در تدارک مراسم عروسی خودمون بودیم یه روز هادی ازم پرسید تو میدونی هانیه و داییت چه مشکلی باهم دارند؟ با تعجب گفتم اما اونا که باهم مشکلی ندارند.
گفت من همه اخلاقهای خواهرم رو میشناسم داره ابروداری میکنه وگرنه مشکلات کم ندارند.
یروز که سرم خلوت بود زنگ زدم به هانیه با کمی گفتگو سفره ی دلش رو پهن کرد برام.
ادامه دارد...
کپی حرام
#بیثباتی_شخصیت ۴
انگار خیلی وقته منتظر احوالپرسی من بوده..
با گریه گفت داییت خیلی وقته اذیتم میکنه مدام میگه تو لاغری باید کمی جاق بشی...ولی کافیه یکی دوکیلو وزن اضافه کنم اونوقت میره رو اعصابم ومیگه دای چاق میشی خوشم نمیاد...میگه لنز تیره بذار چشمت وقتی میذارم میگه بدم میاد برو برش دار..
همه میرن مو بلوند میکنند اونوقت داییت من رو مجبور کرده برم موهام رو پرکلاغی تیره کنم تازه همونروز ایراد میگیره که من منظورم این قدر تیره نبود....بعد از مدتی دوباره به پیشنهاد خودش بلوطی رنگ کردم بازم ایراد گرفت... خسته م کرده از بس میخواد من رو تغییر بده.تازه وقتی از جایی برمیگردیم شروع میکنه به ایراد گرفتن که چرا اینجوری حرف نزدی یا اونجوری رفتار نکردی دفعه ی بعد دوباره برعکس حرف قبلیش رو بهم میگه و توقعش تغییر میکنع...
ادامه دارد.
کپی حرام
هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
#بیثباتی_شخصیت ۵
داییت همه حواسش به اینه که مردم چه تصوری از ما دارند زندگی رو بهم کوفت کرده...اصلا تعادل روحی نداره یه لحظه شاده و سرشار از انرژی یه لحظه عین افسرده ها میشینه یه گوشه بعد من رو هم دعوا میکنه میگه چرا عین بچه ها اینقدر شنگولی...
من که نمیتونم روحیاتم رو بسته به روحیات دم دمی اون تغییر بدم؟
چند روز پیش توی رستوران خودش یه خاطره ی خنده دار تعریف کرد و غش کرد از خنده من که خندیدم دعوام کرد میگه چرا همش نیشت بازه...در صورتی که بیصدا خندیدم و کلا صندلیم رو به دیوار بود و کسی من رو نمیدید که حالا بگم غیرتی شده...
واقعا رفتار دایی بد بوده ...بعدا که با دایی صحبت کردم تازه متوجه ترسهای مامان و عزیز بوقت خاستگاری شدم.
ادامه دارد..
کپی حرام
#بیثباتی_شخصیت ۵
داییت همه حواسش به اینه که مردم چه تصوری از ما دارند زندگی رو بهم کوفت کرده...اصلا تعادل روحی نداره یه لحظه شاده و سرشار از انرژی یه لحظه عین افسرده ها میشینه یه گوشه بعد من رو هم دعوا میکنه میگه چرا عین بچه ها اینقدر شنگولی...
من که نمیتونم روحیاتم رو بسته به روحیات دم دمی اون تغییر بدم؟
چند روز پیش توی رستوران خودش یه خاطره ی خنده دار تعریف کرد و غش کرد از خنده من که خندیدم دعوام کرد میگه چرا همش نیشت بازه...در صورتی که بیصدا خندیدم و کلا صندلیم رو به دیوار بود و کسی من رو نمیدید که حالا بگم غیرتی شده...
واقعا رفتار دایی بد بوده ...بعدا که با دایی صحبت کردم تازه متوجه ترسهای مامان و عزیز بوقت خاستگاری شدم.
ادامه دارد..
کپی حرام
#بیثباتی_شخصیت ۶
دایی حتما یه اختلال روانی داشت که این رفتارهارو نشون میداد اما برای رفتن پیش مشاور و روانشناس مقاومت میکرد یکی دوسال بعد حتی توی جمع و شلوغی هم به هانیه گیر میداد و ابروریزی راه مینداخت..واقعا نمیتونستی بفهمی چی ازت میخواد اون بدبخت هرکاری میکرد یه گیری بهش میداد.در نهایت یسال بعد هانیه درخواست طلاق داد...و توی دادگاه تونست مشکل دایی رو ثابت کنه ...و جدایی اونها باعث شد روابط من وهادی و خونواده ش هم تا مدتها تحت الشعاع قرار بگیره...لطفا اگه دختر یا پسری دارید که میدونید ثبات شخصیتی ندارند قبل از ازدواج حتما نزد مشاور بفرستینش.یا لااقل خونواده دختر رو درجریان بذارید تا با اطلاعات کافی و دید باز درمورد اون ازدواج تصمیم بگیرند ...
پایان.
کپی حرام