#درددلاعضا
#تلاش.
دختری هستم که تو خانوادهی خیلی سنتی بزرگ شدم. متاسفانه به دختر تو خانوادهی من زیاد اهمیت نمیدن. سه تا برادر بزرگدارم و خودم تک دخترم.
با اصرار خودم که دوست دارم درس بخونم به شرط اینکه دانشگاه دولتی قبول شم که هزینه نداشته باشه. وارد دانشگاه شدم. فوق دیپلممرو که گرفتم پدرمگفت دیگه کافیه باید شوهر کنی. تمایل به ازدواج نداشتم ولی نظر من اصلا مهم نبود. اولین خاستگاری که در خونمون رو زد شد شوهرم. نه گذاشتن باهاش حرف بزنم نه حرفی از تفاهم بود. خاستگاری و عقد. مهریه هم انقدر کم برامدرنظر گرفتن که انگار ندارم. فقط جهیزیهی خوبی بهم دادن. اونمبه خاطر اینکه حرف مردم رو نشنون.
خیلی برامسخت بود. انگار من رو معامله کردن. بعد از ازدواج هم باهام سرد برخورد کردن که نرم خونشون.
با ایناوصاف وضعیت روحیم به شوهرم دل بستم.
مرد مهربونی بود. هر روز که از سر کار میاومد با موتورش من رو از خونه بیرون میبرد و میگردوند. وضعمون از نظر اقتصادی زیاد جالب نبود اما انقدر که بهم محبت میکرد دوستش داشتم
#درددلاعضا
#تلاش.
شش ماهی گذشت و من باردار شدم. فکر اینکه اگر دختر باشه مثل من بدبخت میشه داشت میکشتم. شب تا صبح گریه میکردمو به خدا التماس میکردمکه به من پسر بده. تا یه دختر دیگه روی کرهی زمین رنج بی محبتی خانوادهش رو نچشه.
گریه هام انقدر طولانی و زیاد شد تا همه بهم اعتراض کردم. اونا نمیدونستن علت گریهی من چیه. خودمم نگفتم.
تا افتادمروی خونریزی و بچه سقط شد.همه ناراحت بودن ولی من خوشحال. با خودمگفتم حتما دختر بوده خدا به گریه های من راحتش کرده.
خیلی بهم ظلمشده بود. ترس این رو داشتم که دختری رو به دنیا بیارم و بدبخت کنم.
شوهرم از فکرم آگاه بود و گفت خیالت راحت اگر خدا به ما دختر بده میشه ملکهی این خونه و من نمیزارم اذیت بشه. اما اینحرف ها کجا و استرس درونی من کجا
#درددلاعضا
#تلاش.
پنج ماه از سقطم نگذشته بود که دوباره باردار شدم. تا چهار ماهگی که مشخص شد بچهم پسره از استرس اصلا وزن نگرفتم و لاغر شدم اما از اون به بعد حالم خوب شد تا پسرم بهدنیا اومد.
تمامکمبود ها و عقده هام رو برای پسرم جبرانکردم. هر چی میخواست براش تهیه میکردم. چهار سالش بود که متوجه رفتار مشکوک شوهرم شدم. از کار اخراجش کردن و علتش رو به من نمیگفت. اول طلاهای من رو فروخت و گفت باید خونهی مستقل بگیریم. گفتم الانکه بیکار شدیم بریممستاجری که سخت میگذره اما حرفش یکی بود و قبول نکرد. از خونهی پدرش بلند شدیم. به بهانهی پول نداشتم تکه تکه جهیزیهی من رو میبرد و میفروخت.کمی ازش رو خرجمون میکرد و الباقیش رو معلومنبود چی کار میکنه.
موعد اجاره خونه شد اما پولی نداشتیم تلوزیونم رو برد فروخت و اجاره رو داد. خانم صاحبخونه پنهانی از شوهرم بهم گفت به نظرش شوهرم معتاد شده. تاره به چهرهی شوهرم دقت کردم.
زیر چشم هاش گود شده بود و گونه هاش از لاغری داخل رفته بود. قدش خمیده بود و دندون هاش سیاه شده بود. تمام این تغییرات رو من از خستگی میدیدم ولی همسرم معتاد شده بود
#درددلاعضا
#تلاش.۴
حالا خانوادهای که من رو نمیخواستن برای من دلسوز شدن. پدرم پیغام داد باید طلاق بگیری و بچه رو بدی به خودش. اما من روز های خوبم با شوهرم رو فراموش نکرده بودم. گفتم طلاق نمیگیرم. میمونم و درستش میکنم. اونا هممن رو طرد کردن. به شوهرم گفتم ترککن گفت نمیتونم. گفتمپس دیگه حق نداری وسایل من رو بفروشی. با فوق دیپلمی که داشتم بهم جایی کار نمیدادن. تا به واسطه ی خانم صاحب خونه متوجه شدم که نهضت سواد اموزی دنبال مربی میگرده فوری رفتم و فرمش رو پر کردم و پذیرفته شدم. صبح ها درس میدادم و شب ها کار در منزل میاوردم. غروب هم نزدیکمحلمون جایی بود که خانم ها سبزی پاکمیکردن. منم میرفتم. در طول شبانه روز فقط چهار ساعت استراحت میکردم. دو ماه نشد که وضع زندگیمروبراه شد. با اولین پولی که برام موند یه تلوزیون خریدم تا پسرم باهاش مشغول باشه.
همسرم هم گاهی از من پول میگرفت گاهی هم از پدرو مادرش.
#درددلاعضا
#تلاش.
اهمیتی به حرف هیچ کدوم ندادم. من خوشبخت بودم هر چند شوهرم معتاد بود و سر کار نمیرفت.
به من که کاری نداشت. با شوهرم صد بار بهتر از خونهی پدرم راحت بودم.
اینجا حالا بسته به شرایط بهای بیشتری میدیدم.
تازه ماشین خریده بودم و با پسرمتفریح میکردیم که متوجه شدم باردارم. باز هم همون استرس اونبار که اگر دختر باشه چی میشه.
اصلا من دیگه بچه میخواستم چیکار؟ یه شوهر معتاد و بدون هیچ حامی.به شوهرمنگفتم و برای سقط به مطبی یکی از همکار هام معرفی کرده بود رفتم.
هزینه رو پرداخت کردم و اماده شدم تا سقط کنم. اما صدای خندهی دختر بچهای توی گوشم پیچید. با خودم گفتم خانوادهی تو به تو بی توجهی کردن خب تو دختر به دنیا بیار و بهش توجه کن. با گریه به دکتر گفتم نمیخوام سقط کنم. دلخکر شد گفت ما پول پس نمیدیم اما اصلا برام مهم نبود. از مطبش بیرون اومدم و رفتم امام زاده حسن. انقدر گریه کردم و استغفار کردم که دلم راضی شد و به خونه برگشتم
#درددلاعضا
#تلاش.
چهار سال گذشت و کودکی پسرم با اینروش کار کردن من تباه شد. اما چارهای نداشتم برای زنده موندن باید تلاش میکردم. یه روز مدیر مدرسه گفت اموزش و پرورش اعلام نیاز نیرو کرده و گفته از معلم های خوب نهضت استفاده میکنه. خب درامد اونکار برام بیشتر بود و دردسر نهضت رو هم نداشت. خیلی زود کارهامردیف شد و من شدم معلم دانش اموز های کلاس اولی. کار سبزی پاککردن رو کنار گذاشتم و اما کار در منزل رو نه. از طرفی تو مدرسه دو شیفت وایمیستادم.
انقدر کار کردم و وام گرفتم که تونستم یه خونهی کوچیک بخرم.
فشار خانوادهم برای طلاق هر لحظه بیشتر میشد. مدام میگفتن تو حیفی نمون توی اون زندگی
اما من کنار شوهر معتادمشکوفا شده بودم. مثلا توی خونهی پدرم حیف نمیشدم؟
#درددلاعضا
#تلاش.
اهمیتی به حرف هیچ کدوم ندادم. من خوشبخت بودم هر چند شوهرم معتاد بود و سر کار نمیرفت.
به من که کاری نداشت. با شوهرم صد بار بهتر از خونهی پدرم راحت بودم.
اینجا حالا بسته به شرایط بهای بیشتری میدیدم.
تازه ماشین خریده بودم و با پسرمتفریح میکردیم که متوجه شدم باردارم. باز هم همون استرس اونبار که اگر دختر باشه چی میشه.
اصلا من دیگه بچه میخواستم چیکار؟ یه شوهر معتاد و بدون هیچ حامی.به شوهرمنگفتم و برای سقط به مطبی یکی از همکار هام معرفی کرده بود رفتم.
هزینه رو پرداخت کردم و اماده شدم تا سقط کنم. اما صدای خندهی دختر بچهای توی گوشم پیچید. با خودم گفتم خانوادهی تو به تو بی توجهی کردن خب تو دختر به دنیا بیار و بهش توجه کن. با گریه به دکتر گفتم نمیخوام سقط کنم. دلخکر شد گفت ما پول پس نمیدیم اما اصلا برام مهم نبود. از مطبش بیرون اومدم و رفتم امام زاده حسن. انقدر گریه کردم و استغفار کردم که دلم راضی شد و به خونه برگشتم
#درددلاعضا
#تلاش.
شب به شوهرم خبر بارداریم رو دادم و گفتم که میخواستم چی کار کنم. خیلی ناراحت شد و تو فکر رفت.
فکر میکردم شوهرن زیاد برام مهمنیست. اون شب شوهرم رفت بیرون و دیگه برنگشت. تازه فهمیدم به همون حضور خمارش چقدر نیاز دارم. خیلی دنبالش گشتم ولی پیداش نکردم. چهار ماهه بودم رفتم سونو گرافی و گفتن فرزندم دختره.
هم خوشحال بودم هم ناراحت. رسیدم خونه ماشین رو پارککردم و کلید رو توی در انداختم که صدای خندهی پسرم با پدرش رو شنیدم. عصبی شدم. هر چند از برگشتش خوشحال بود.خواستم برم داخل و هر چی فحش بلدم بهش بدم که تو زندگی رو به بازی گرفتی. یه روز بری یه روز بیای؟ چهار ماهه هر جا بودی الانم برو اما در رو که باز کردم و سرحالیش رو که دیدمفهمیدم ترک کرده. جه روز خوبی بود اون روز برام. شوهرم ترک کرده بود و اون سه ماه تو کمپ بود. هر دو گریه کردیم.گفت وقتی شنیده داره صاحب یه بچه ی دیگه میشه. حالش از خودش بهم خورده که بابای دو تای بچهای بعد زندگیت رو این ریختی کردی. گفت وقتی دیدم تو مرد تر از من توی این زندگی هستی به غیرت خودم تف کردم.