#تلخوشیرین4
طولی نکشید که ثریا خانم مادر ناصر به بالای پشت بام اومد با دیدن من نگران شد . وقتی که قضیه رو بهش گفتم دستم رو گرفت و منو به پایین برد.
زیر لب زمزمه میکرد_ وای صدیقه خدا ازم نگذره که انقدر زدن ضالمی هستی ... خدا به اون کمرت بزنه صدیقه.
ثریا خانم منو پایین برد ازشون تشکر کردم و بعدش با خود ثریا خانم به روستا خودمون خونه پدرم رفتم.
پدرم با دیدنم شوکه شد و گفت_ اینجا چیکار میکنی؟ نشستم و قضیه رو بهش گفتم و ازش کمک خواستم اما پدرم گفت _دخترم خودت که آذر رو میشناسی اگه بفهمه اومدی اینجا شر به پا میکنه
گریه کردم از پدرم خواستم حداقل بزاره توی انباری بمونم گفتم من اونجا بافندگی میکنم کاری که بلد بودم از همون طریق خرجمو در می آوردم .
بهش گفتم که حتی یک لقمه غذا از خونتون نمیخورم فقط بذارین که بمونم پدرم قبول کرد و دستی به انباری کشید
لامپی برام وصل کرد منم همونجا زندگی زندگی کردم.
روز بعدش که خانواده محسن شوهرم اومده بودن دنبالم
به بابام گفتن که ما فکر کردیم الهام رفته تو خونه اما بعد اینکه قفل رو شکستیم الهام نبوده و فهمیدیم که از پشت بام فرار کرده اومده اینجا .
پدرم گفت که الهام نمیخواد برگرده اونقدر اذیتش کردین که حاضر نیست برگرده به اون خونه .
نامادریم که متوجه حضور من شد اولش داد و بیداد راه انداخت اما بعدش گفت اشکالی نداره بمونه اما به شرطی که کارای خونه رو انجام بده.
منم هم بافندگی میکردم هم کار خونه پدرم را انجام میدادم.
ادامه دارد.
کپی حرام.