eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
7.3هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
1 هفت سال از مرگ همسرم می‌گذشت با اینکه حضانت دخترام با من بود با وجود این‌ تو این مدت خیلی عذاب کشیدم خانواده همسرم خیلی اذیتم کردن مدام تحت فشارم می‌ذاشتم که دخترامو ازم بگیرن اما با واسطه شدن فامیل و دوست و آشناها خانواده شوهرم بیخیال شدند . از طرفی مادرشوهرم به پدرشوهرم می‌گفت این دو تا دختر رو می‌خوای چیکار؟ پسر بودن می‌تونستم جای یونس خدا بیامرز بزرگشون کنم اما این دوتا دختر را کجای دلم بزارم! دختر که همش دردسره فردا روز که بزرگ شن باید بیفتی دنبالشون که یه وقت راه کج نرن و برات آبرو روزی درست نکنن. پدر شوهرم دیگه بیخیال شد بیشتر به خاطر حرف‌های مادر شوهرم بود که خیلی زن سنگدلی بود و دخترای من را با حرفاش ناراحت میکرد. حتی دخترام با اینکه خیلی در حقش محبت می‌کنند اما اون زن بازم میگه که من به نوه احتیاج ندارم پسر من خیلی وقت پیش فوت کرده و از اون روز شما مادرتون هم برای من مردین. ادامه‌دارد. کپی حرام.
2 صدای فاطمه زهرا من را به خودم برگردوند_ مامان منو آجی داریم میریم. شما کاری ندارین؟ نگاهشون کردم با نگرانی لب زدم_ دخترم مادربزرگت می‌دونه ....باهاش هماهنگ کردین که می‌خوایم بریم خونشون؟ حسنا سرش رو به اطراف تکون داد و گفت _ فاطمه زهرا نذاشت زنگ بزنم. حسنا که بزرگتر بود می دونست مادربزرگش چقدر سنگدله و بازم ممکنه مثل دفعه‌های قبل دلشون رو بشکنه واسه همین زیاد موافق رفتن نبود. رو به فاطمه زهرا گفتم_ بهتر بود که قبلش با مادربزرگتون زنگ می‌زدید و باهاش هماهنگ می‌کردید‌. خودتون که که دیگه با رفتارهای اون زن آشنایی دارید. ادامه دارد. کپی حرام.
3 فاطمه زهرا کلافه پوفی کشید و گفت _ مامان تو رو خدا کشش ندین میریم یه سر می‌زنیم میایم.. دلمون برای بابابزرگ تنگ شده. اصلاً اگه مامان بزرگ حرف زد ما کاری به کارش نداریم ..داریم برای دیدن آقا جون میریم . من که هرچی می‌گفتم فاطمه زهرا بازم کار خودشو می‌کرد.. برای همین سری تکون دادم _ برین دخترم خدا پشت پناهتون. خداحافظی گرفتم.. بعد از رفتنشون روی کاناپه نشستم بازم به موضوعی فکر کردم که این همه سال ذهن منو به خودش درگیر کرده بود و هیچ جوابی برای سئوالم پیدا نمیکردم . بعد از این همه مدت هنوز نفهمیدم مادر شوهرم چرا مخالفت کرد برای اینکه پدرشوهرم بچه‌های یونس رو پیش خودش ببره. گاهی اوقات فکر میکنم شاید مادرشوهرم با خودش می‌گه دخترا پیش من باشند تا من نتونم به ازدواج فکر کنم تنها چیزی که به ذهنم می‌رسید همین بود . ادامه دارد. کپی حرام.
4 این جواب با منطق جور در نمیاد. تو شهرستان و محلی که ما زندگی می‌کردیم رسم بر این بود که اگه زن بمیره مرد می‌تونه سریعاً ازدواج کنه ولی اگه مردی بمیره زنش تا ابد حق نداره که ازدواج کنه و باید تنها زندگی کنه! این رسم منطقه ما بود با وجود همچین رسمی این فکر اصلا درست نبود. اما مخالفت‌های مادریونس برای ازدواجش با من رد کاملا یادمه . خیلی مخالف بود یونس انقدر منو دوست داشت که در نهایت حرفای مادرشو زیر پا گذاشت و باهام ازدواج کرد . به شبی که خبر فوت یونس را برام آوردم فکر کردم...شوهرم مسافرکشی می‌کرد و اون شب که تو جاده بود تصادف کرد. شوهرم همراه دو تا از مسافراش فوت کردند بعد از اون تصادف هم من تنها موندم با کلی مشکلات و اتفاقات تلخی که برام افتاد اما سعی کردم که قوی بمونم و خاطر دخترام جنگیدم. ادامه‌دارد. کپی حرام.
5 شب که دخترا به خونه اومدن خیلی ناراحت و دپرس بودن .. همونطور که حدس می‌زدم بازم مادر یونس با حرفاش دخترامو ناراحت کرده بود. رفتم و به فاطمه زهرا گفتم_ اتفاقی افتاده مادر؟ چرا تو وخواهرت انقدر پکر شدین؟ فاطمه زهرا حرفی نزد و سکوت کرده بود که حسنا با ناراحتی گفت_ مامان مادربزرگ مثل همیشه ما رو سنگ روی روی یخ کرد. گفت که پسرم به خاطر اینکه شکم شما دو تا دختر بی‌مصرف و مادرتون رو سیر کنه محبور بود شب و روز بره تو جاده آخرشم که اون بلا رو سر خودش آورد . تو اوج جوانیش جونشو از دست داد. اشکام با شنیدن حرف‌های حسنا پایین ریختن. حسنا ادامه داد_ آخه مامان ما چه بدی در حق این زن کردیم ؟ چرا اینقدر اذیتمون می‌کنه؟ چرا با حرفاش نراحتمون می‌کنه . حسنا رو که خیلی ناراحت بود بغل گرفتم. ادامه‌دارد. کپی حرام.
6 صدای فاطمه زهرا تو گوشم پیچید_ اما مامان بابا بزرگ ازمون دفاع کرد و حتی به خاطرش می‌خواست مامان بزرگ رو کتک بزنه. دخترام که اشک می‌ریختن انگار دنیا داشت رو سرم آوار می‌شد. بدون معطلی با آقا صادق پدر یونس تماس گرفتم و پیشش گله بردم که چرا این کارو با دخترام کردن. دخترای من نوه هاشون هستند ... آقا صادق ازم عذرخواهی کرد و گفت با عطیه در افتاده و بهش گفته که دفعه آخریه که با بچه‌های یونس اینطوری رفتار می‌کنه. از اون روز رفت و آمد دخترا به خونه پدربزرگشون کمتر شد و گاهی اوقات که آقا صادق دلش برای نوه‌هاش تنگ می‌شد خودش به خونه ما میومد برای دیدن نوه‌هاش اینطوری منو‌ دخترام آرامش بیشتری داشتیم. ادامه دارد. کپی حرام.