#خدا_با_من_است ۱
شوهرم عاشق من بود و با خواست خودش منو گرفت خانواده ش هم راضی بودن شب عروسی پدرم درگوشم ارومگفت دخترم سفید رفتی سفید برگرد توقع داشتم مثل همه پدرها برام حرفهای خوب بزنه و بگه که من حمایتت میکنم اگر اذیتت کرد نترس و در خونه به روت بازه، اما نگفت.
زندگیم رو با شوهرم اغاز کردیم زندگیمون خوب بود و باهام سازگاری داشتیم اما همیشه ی حرفی میزد که حسابی ازارم میداد و میگفت بالاخره ی روز زن دوم میگیرم من فکر میکردم از این شوخی زشت های مردونه هست که همه شون میگن تا اینکه ی روز دیدم رفتارهاش عجیب شده هر چی پرسیدم چی شده هیچی نگفت و گفت خیالاتی شدم، من همش میگفتم بچه دار بشیم اما شوهرم مخالف بود بالاخره راضی شد و من باردار شدم رو ابرا بودم اما شوهرم به بارداری من بی تفاوت بود خودم رو قانع کردم که چون نیمخواسته و من اصرار کردم اینجوریه درسته به حاملگی من بی تفاوت بود ولی حال خودش خیلی خوب بود چپ و راست تو خونه اهنگ میخوند و میرقصید ساعت کاریشم بیشتر کرده بود و میگفت برای پیشرفتمون لازمه بیشتر وقتا بیرون از خونه بود
#خدا_با_من_است ۲
ی روز شوهرم رفت بیرون و برنگشت چند روز گذشت ولی خبری ازش نشد نگرانش بودم اما برخورد خانواده ش خیلی عادی بود انگار نه انگار بچه شون نیست حدود دو هفته گذشت و ی روز بهم پیام داد من برنمیگردم رفتم در خونه مامانش اینا و پرسیدم چی شده که مامانش گفت پسرم بالاخره عشق زندگیش رو پیدا کرد و رفت دنبال زندگیش دنبالش نگرد ایران نیست توام برو پی زندگیت تورو نخواست گفته پولهای تو خونه مال خودت تا از گشنگی نمیری
وا رفته بهش نگاه کردم باورمنمیشد ما که زندگیمون خوب بود و کمبودی نداشتیم، چند روز هر جا تونستم دنبالش گشتم فکر میکردم شوخیه و باورم نمیشد که شوهرم اینکارو کرده باشه اما نبود که نبود، کم کم پولهام تموم شد همه رو خرج شیرخشک و پوشک میکردم تنهایی با ی بچه خیلی اذیت میشدم صاحبخونه اجاره میخواست و نداشتم که بدم سردرگم بودم بابامم پیغام داد بی بچه بیا خونه من قدمت سر چشم، خونه رو عوض کردم و رفتم ی محله پایین تر توی ی زیر زمین تا وقتی که اوضاعم درست شه، بچه م تب کرد هرچی بردم دکتر میاوردم خوب میشد اما باز حالش بد میشد تمام دارو ندارم و خرج بچه کردم و اونم تموم شد دیگه نمیدونستم چیکار کنم ی روز از شدت بی پولی رفتم خونه پدر شوهرم اونا یکم پول بهم دادن و گفتن اینا صدقه هامونه جمع کردیم برای تو اینو بگیر دیگه نیا شما با ما ربطی ندارید، اومدم خونه م اما با این همه خرج درمان بچه و چیزهای دیگه اون پولم زود تموم شد دوباره رفتم در خونه شون که گفتن پسرمون این بچه رو نخواسته حالا ما بخوایم برو دیگه نیا، تمام درا به روم بسته شده بود
#خدا_با_من_است ۳
ی مدت میرفتم گدایی در خونه ها یا تو خیابون جلوی مردمو میگرفتم که از بس تحقیرم کردن دیگه نرفتم، ی روز خیلی خسته شدم و بهش فشار اومد نشستم گوشه خیابون و گفتم خدایا منو یادت رفته؟ میگن رزاقی پس کو روزی من؟ بخاطر این بچه بهم کار نمیدن بیکار و بی پولم که نمیشه زندگی کرد هر چی وسیله تو خونه داشتم فروختم خرج بچه کردم دیگه هیچی ندارم، یهو ی زن کنارم نشست و گفت پول نداری؟ گفتم نه ی بچه کوچیک مریض دارم اروم گفت ی کار سراغ دارم خیلی خوبه در ازای یک ساعت پول خوبی میگیری اگر میخوای هم بچه ت اذیت نشه و دوریتو نکشه هم صبح تا شب نری برای چندرغاز سگ دو بزنی بگو ببرمت، اولش گفتم نه نمیخوام حرومه بعدم من جا ندارم به کسی هم اعتماد ندارم برم خونه ش ابرومم میره، گفت خونه من دارم و کسی هم نمیفهمه فکرشو کن یک ساعت کار میکنی به اندازه یک ماه ی کارگر میگیری شماره منو بگیر جوابت عوض شد زنگ بزن بهم هماهنگ کنیم، نمیدونم چرا شماره رو گرفتم و برگشتمخونه قرار گذاشتیم برای فردا
ادامه دارد
کپیحرام
#خدا_با_من_است ۴
شب تا صبح نخوابیدم همش با خودم کلنجار میرفتم از طرفی میگفتم کار بدیه اما وقتی حال بچه م رو میدیدم و اینکه چند وقته غذای درست درمون نخوردم، خودم و توجیه میکردم که بخاطر سلامت بچه م هستنیم ساعت به موقع رفتنم مونده بود از ناراحتی دلم مرگ میخواست که مجبورم این کارو بکنم هیچ زنی دلش نمیخواد تن به همچین خفتی بده یهو در خونه رو زدن رفتم دیدم صاحبخونه هست گفت که ی نفر سفره انداخته دونفر و میخواد برای کار توام که بی پولی بیا بریم از خداخواسته قبول کردم و رفتم. خونه بزرگ با وسایل لوکس م، صاحبخونه پیرزن بود ما هم مشغول تمیز کار کردن باورمنمیشد اینهمه تجملات برای ی سفره، بالاخره صاحبخونه با ناراحت اومد و گفت مسئول تزیین غذا ها نمیاد و کار داره بهش ی جا گرونتر گفتن و رفته اونجا، به خانمه گفتم من انجام میدم فقط عکس ها رو نشونم بدید، اول قبول نکرد بعد عکس هارو داد و منم هر چیزی که داشتن رو مطابق عکس ها درست کردم بالاخره اعتماد کرد و همه چیزو داد بهم و درست کردم، ی لباس گرونم بهم داد و گفت که به گسی نگو کی هستی اگر پرسیدن بگو تو مسئول تزیین غذاهایی از تعجب شاخ در اوردم این همه غذا و خوراکی فقط برای سی نفر بود
ادامه دارد...
کپی حرام
#خدا_با_من_است ۵
بعد از مراسم همه ازم شماره گرفتن و از کارم تعریف کردن خیلی خوشحال شدم صاحبخونه لباسهاش زو ازم نگرفت و بعد از اون کارم شد برم خونه ها کار کنم خیلی خسته میشدم ولی حداقل ی کار ابرومندانه بود بچه مم میذاشتم پیش دختر صاحبخونه کم کم معروف شدم و همه برای مراسماتشون بهم زنگ میزدن و منم میرفتم کم کم با پولی که میگرفتم وسایل خریدم و کارم توسعه دادم توی یکی از مراسمات ی خانمی خیلی بهمنگاه میکرد و با یکی دیگه پچ پچ میکردن اخر مراسم اومد بهم گفت فردا شب مهمونی داریم و میخوام تزیین کنی منم طرحهارو نشونش دادم و اونم انتخاب کرد ادرس بهم دادو قرار شد که ادرس رو بفرستن و فردا غروب برم خونشون اون شب وسایل رو خریدم و فردا صبح تا غروب سریع اماده کردم و غروب رفتم خونشون توی یکی از محله های بالای شهر بود از بیرون که خیلی قشنگ بود
ادامه دارد...
کپی حرام
#خدا_با_من_است ۶
اون شب رفتار همه شون ی جوری بود منم با خودم گفتم حتما از این پولدارهای مغرورن اخر شب که خواستم اون زن ازم ادرس خواست و گفت میخوام بیام خونه ت گفتم من پایین شهر زندگی میکنم گفت ایرادی نداره و ادرس ازم گرفت با خودمگفتم حتما میخواد بیاد اوضاع زندگیم رو ببینه، فرداش اون زن با دوتا دختر و ی پسر جوون اومدن خونه م و گفتن اومدیم خواستگاری، شروع کردن به گفتن شرایط پسرشون دکتر بود و موقعیت خوبی داشت مادرش بهم گفت ما با بچه ت مشکلی نداریم، من اول پسندیدمت وقتی به پسرم گفتم ازم خواست ی شرایطی پیش بیارم همو ببینید حالا ازت خوشش اومده موقعیت مناسبی داشتن و منم جواب مثبت دادم الان ده سال گذشته دخترم فکر میکنه که شوهرم پدرشه، از همسر اولم انقدر خبر دارم که خارج از کشور معتاد شده و نمیتونه برگرده از همسر جدیدم دوتا بچه دارم و از زندگیم راضیم تو لحظه لحظه زندگیم خدا با من بود
پایان
کپی حرام