eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
8هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من اسمم مریمه و توی خانواده معمولی بدنیا اومدم سه تا برادر دارم و خودمم تک دخترم وقتی هفده سالم بود یکی از اشناهامون اومد خواستگاریم میگفت که پسرش منو دیده و انتخاب کرده مادرش تعریف میکرد که پسرش عاشق شده و از وقتی منو دیده دیگه خواب و خوراک نداره و همش گفته من مریم خانم و میخوام بریم خواستگاری مادرش میگفت که پسرم اروم و قرار نداره گفته فقط همینو میخوام توروخدا بذارید بیایم ی شب خواستگاری شاید دختر شما هم خوشش اومد و وصلت کردیم پسر منم به مراد دلش رسید و اروم شد مامانم گفت اجازه بدید با پدرش حرف بزنم و قرار شد که فردا برای گرفتن جواب تماس بگیره، شغل پسرشم مغازه لوازم یدکی داشت مامانم میگفت اوضاع مالیش خوبه و شانس اومده سراغت خدا کنه بابات مخالفت نکنه
۲ شب که با پدرم صحبت کرد بابام راضی بود و گفت میشناسمشون و ادم های خوبی هستن مادرش تماس گرفت و مامانم گفت بیاید انقدر عجله داشت و اصرار کرد که قرار شد فردا شبش بیان وقتی اومدن ازش خوشم اومد خوشتیپ و با جذبه بود رفتیم توی اتاق حرف بزنیم عرق کرده بود و استرس داشت بهش گفتم برای ازدواج شرطی حرفی ندارید؟ گفت من هیچ شرطی ندارم اما هر شرطی شما بذاری من قبول دارم هر خواسته ای هم داشته باشید رو چشمم توانم برسه براورده میکنم نرسه هم تلاش میکنم براورده کنم مهرش به دلم نشست موقع خداحافظیشون مادرش گفت نمیشه الان جواب بدید بابام که حرصش گرفته بود گفت اجازه بدید دختر منم باید فکر کنه و سبک سنگین کنه رفتن و دو روز بعد تماس گرفتن برای جواب گفتیم مثبته از پشت تلفن کلی خوشحالی کردن و قرار شد که دوباره بیان تمام مراسمات ما تا عروسی همینجوری با عجله و سریع بود
۳ شوهرم خیلی عاشقم بود میگفت خودم باید غذا بذارم دهنت قاشق قاشق میذاشت دهنم حتی لیوان ابمم خودش میگرفت جلوی دهنم میگفت بخور هر بار میخواستیم بریم بیرون کفش هام رو پام میکرد و در ماشین رو برام باز میکرد که سوار بشم دقیقا منو میذاشت روی دوتا چشم هاش زندگیمون عالی بود و عشقمون مثال زدنی خیلی دوسم داشت و خانواده ش هم رابطه شون با من خوب بود تو همین سالهای اول ازدواجم پدر مادرم به فاصله شش ماه فوت شدن ضربه روحی سنگینی خوردم برام سخت بود ولی احمد انقدر با محبت و عاشق بود که به راحتی با این موضوع کنار اومدم ی روز خاله بزرگش اومد‌ خونمون و وقتی دید احمد چطور هوام رو داره بدش اومد قشنگ مشخص بود که ناراحته و داره از حسادت میترکه وقتی که رفت به احمد گفتم خاله ت ی جوری بود اونم‌ گفت اهمیت نده
۴ یک هفته گذشت و رابطه ما هر روز خرابتر شد دیگه احمد احمد سابق نبود مادرشوهرم گفت که حتما خواهرم طلسمتون کرده باورم نشد ولی نمیدونم طلسم بود یا نظر خوردیم هر چی که بود باعث شد ما از هم دور بشیم خواستم رهاش کنم که فهمیدم حامله م اما احمد اصلا براش مهم نبود تا اینکه ی روز فهمیدم با ی پیرزن صیغه کرده بهم گفت دوسش دارم و ناراحتی برو منم رفتم قهر خونه داداشم دوسال اونجا موندم حتی برای به دنیا اومدن یوسف پسرمون هم نیومد بعد از دوسال رفتم مهریه م رو گذاشتم اجرا، اومد دادگاه و قسط بندیش کردن منم برگشتم خونمون میگفت اون زن و رها کرده اما دروغ میگفت و نکرده بود منم دیگه دست از اثبات دروغش برداشتم و کاری بهش نداشتم همچنان رابطه مون پر از تنش بود و کاری بهم نداشتیم
۵ ی بار که دعوامون شد شروع کرد به کتک زدن من، منم با پلیس تماس گرفتم و اومدن بردنش دو ساعت بعدش پدرش اومد خونمون و راضیم کرد که برم رضایت بدم منم رفتم دیگه انگار قبحش شکست دقیقا تو هر دعوا زنگ میزدم پلیس تا اینکه ی روز داداشم گفت ارثیه ت هست بیا بگیر و ببر ی خونه اجاره کن منم کمکت میکنم مهریه ت هم هست بگیر برو سر ی کاری تا از این زندگی راحت شی حرفهاش درست بود منم قبول کردم احمدم از خدا خواسته طلاقم داد ی خونه‌ گرفتم با پسرم یوسف دارم زندگی میکنم احمدم ماه به ماه نفقه یوسف رو میده و داره با اون پیرزن زندگی میکنه خوشبختی من هر چی که بود عمرش مثل گل کوتاه بود