eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7.2هزار دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.9هزار ویدیو
27 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ همه خواهر برادرام ازدواج کردن بجز منو خواهر کوچیکه م خواستگارای زیادی داشتم ولی دلم‌نمیخواست شوهر کنم ی روز داشتم توی حیاط کار میکردم که دیدم پسر دایی م اومد نزدیکم و گفت من ازت خوشم میاد میخوام تا اخر عمرم نوکریت رو بکنم اگر اجازه بدی مادرم رو بفرستم خواستگاری، چندشم میشد ازش انقدر از امیر‌ نفرت داشتم که حتی تصور اینکه بخواد بیاد خواستگاریم باعث میشد دلم زیر و رو بشه روبروش وایسادم و گفتم تو خیلی اشتباه کردی منو دوست داری و داری ازم‌ خواستگاری میکنی من حالم ازت بهم میخوره و حتی به عنوان پسردایی هم قبولت ندارم چه برسه به خواستگار بار اخرتم باشه با من حرف میزنی
۲ امیر ول کن نبود چندبار دیگه هم اومد و باز هم همون جواب رو از من شنید بهم گفت من معلم هستم و شغلم دائمیه زندگی خوبی برات میسازم وقتی سیلی محکمی بهش زدم رفت همون شد بار اخر و دیگه نیومد دو هفته گذشت متوجه رفتارهای عجیب خواهرم مهناز شدم گفتم چیزی شده گفت نه ولی همش شاد بود و تو فکر هر چی میپرسیدم هیچی نمیگفت روز معلم رسید که دیدم به جای دوتا کادو سه تا خریده پرسیدم سومی مال کیه که نگفت تازه اونجا بهش شک‌ کردم ماجرا رو برای خواهر بزرگم گفتم که گفت با امیر دوست شدن و همو میخوان دلم‌برای خواهرم سوخت امیر خیلی دغل و دروغ گو بود میدونستم گولش زده هر چی به مهناز گفتم این بدرد نمیخوره گفت تو حسودی میکنی چون خواستگاری من میخواد بیاد بهش نگفتم امیر اول منو خواستگاری کرده
۳ دیگه کاری باهاش نداشتم و ازدواج کردن براش ارزوی خوشبختی کردم از همون روزای اول زن دایی م اذیتش میکرد گاهی سه ماه میشد که نیومده خونه ما و ندیدیمش با اینکه خونه هامون کنار هم بود، بعد از ازدواج اونا پسرعموم اومد خواستگاریم هر چی مخالفت کردم بابام محل نداد و بهشون جواب مثبت داد من اصلا از بهزاد خوشم‌نمیومد اما اون تو دوران عقدمون همش میگفت من از بچگی میخواستمت و منتظر بودم بزرگ شیم بیام خواستگاریت ولی من هیچ علاقه ای بهش نداشتم بعد از ازدواج هم بهزاد همیشه بهم محبت میکرد کم کم دل به دلش دادم خدا بهمون دوتا بچه داد ولی میترسیدم از محبت کردن بهش
۴ میترسیدم محبت کنم و بابام به خودش افتخار کنه که اجبار خوبی کرده و حس پیروزی بگیره میترسیدم محبت کنم و بهزاد ازم سرد بشه بچه هامون هفت ساله و نه ساله بودن کم کم میخواستم منم ی بار بهش بگم دوستت دارم انگار ی چیزی جلوم رو میگرفت هر وقت خواستم بهش نزدیک بشم یاد کتک هایی افتادم که بخاطرش خوردم تا زنش بشم ازش دور میشدم زندگی خوبی برام ساخته بود و همه حسرت زندگیم رو میخوردن همیشه هدیه های گرون میخرید و میخواست خوشحالم کنه اما من خوشحالیم رو بروز نمیدادم از زندگی خواهرم خبر داشتم امیر ماه به ماه باهاش قهر میکرد و زن دایی و داییم کتکش میزدن خودشم نمیذاشت پدر مادرم با امیر صحبت کنن میگفت خودم راضیم و عاشق شوهرمم برام عجیب بود بهزاد منو میپرستید و من نمیخواستمش ولی مهناز کتک میخورد و عاشق امیر بود
۵ وقتی زندگی خودم و مهناز رو مقایسه میکردم میدیدم که من چقدر خوشبختم و قدر نمیدونم وقتی که تصمیم گرفتم به بهزاد ابراز علاقه کنم نیومد خونه دو روز گذشت و نگرانش بودم همه دنبالش میگشتن که فهمیدیم تو تصادف فوت شده عمر بهزاد کم بود و کفاف نداد که بهش بگم چقدر دوسش دارم بچه هام رو تنهایی بزرگ کردم و دیگه نتونستم به هیچ مردی دل ببندم تمام عمرم سر این افسوس خوردم که چرا دل به دلش ندادم و نذاشتم بفهمه دوسش دارم با غرور بیجام باعث شدم اون با حسرت ی محبت خشک و خالی بمیره و خودمم با حسرت به زبون اوردن کلمه دوستت دارم، خیلی زود برای من دیر شد