#درددلاعضا
#عشقدروغین.
خانم بیست وسه ساله ای هستم یک خواهر و یک برادر کوچیکتر ازخودم دارم. باپدرمادرم یک خانواده پنج نفره میشیم.
چندماهی از سال تحصیلی اول دبیرستان گذشته بود که یک شب حالم بد شد خانوادهم من رو به دکتر بردن بعد از انجام چند آزمایش دکترایی که برای معاینه پیششون رفته بودم خبر یک مریضی که به معده وروده م ربط داشت رو به خودم خانواده م دادن.
ازاون روز به بعد تاسه سال هر روز دکتر رفتن و ازمایش دادن و چکاپ کردن و هر چند ماه پیش یک متخصص رفتن شروع شد.
بخاطر مریضیم انگیزهای برای درس خوندن نداشتم. بعد از گرفتن دیپلم بیخیال دانشگاه رفتن شدم. چند ماهی از گرفتن دیپلمم گذشته بود که دوتا خواستگاری که ازطریق آشناها معرفی شده بودن برای خواستگاری به خونه مون اومدن. باصحبت های که درشب خواستگاری شد جواب هر دو مراسم خواستگاری منفی شد.
بعدازچندماه پسر آشنا یکی ازخانواده مادری به خواستگاریم اومد.
بعد از برگزاری مراسم صحبت بزرگترها باپیشنهاد بزرگترها برای صحبت کردن به اتاق من رفتیم.
قبل ازاینکه حرفی بینمون رد و بدل بشه پاکتی که نامه پزشک ها وآزمایش داخلش بودروجلوی دست پسری که بعنوان خواستگاربخونه مون اومده بودگذاشتم
#درددلاعضا
#عشقدروغین.
وگفتم آقا پیام من یه مریضی دارم که تحت درمان هستم الان حالم بهتره دکترگفته شاید کامل خوب بشم شایدم لازم باشه برای همیشه دارو بخورم.
پیام نگاهی به صورتم کردوگفت :شبی که برای بار اول اومدیم خواستگاری مهرت به دلم نشست عاشقت شدم این چیزای هم که گفتی برای من اهمیتی نداره. دکتر میریم خوب میشی مهم دوست داشتنه که من دوستون دارم قول میدم خوشبختت کنم.
ازحرفاش خوشحال شدم لبخند به لبم اومد و گفتم پس دیگه حرفی نیست. بعد از تموم شدن مراسم مامان وباباصدام زدن وپرسیدن نظرت راجب پسرشون چیه؟ گفتن تافردا جواب ازمون میخوان سرم روپایین انداختم وگفتم بنظرم پسرخوبیه حالا هر طور صلاح میدونید. مامان وبابا ازشنیدن جوابم خوشحال شدن گفتن پس مبارکه
مراسم نامزدی برگزارشد.
بعد از یکماه همراه خانواده داماد برای خرید عقد به بازار رفتیم. هر روز احساس خوشبختی میکردم احساس میکردم دنیا به کام منه. بهتر از پیام توی دنیا وجونداره خدا همین یه دونه روبرای خوشبختی من افریده.
مراسم عقد برگزار شد بعد از چند ماه مراسم عروسی که خانوادم برای خرج تدارکات و طلا به پیام کمک کردن برگزارشد من وپیام سرخونه زندگیمون رفتیم
#درددلاعضا
#عشقدروغین.
بعدازسه ماه زندگی مشترکمون چندروزی روحالت تحوع و دل پیچه داشتم.
پیام بامامانم تماس گرفت مامان سریع به خونه مون اومد پیام به آژانس زنگ زد سه تایی به مطب دکتررفتیم. شرایطم روبه دکترگفتم ودکترسریع آزمایش فوری برام نوشت ازمطب بیرون رفتیم به ازمایشگاه روبروی مطب رفتیم بعداز انجام کارای پذیریش ونمونه خون گرفتن ازدستم نیم ساعت بعد باخوندن اسمم پیام به سمت جوابدهی رفت وجواب ازمایش روگرفت دوباره به مطب دکتر برگشتیم.
دکترعینکش روی بینیش تنظیم کرد نگاهی به برگه ازمایش انداخت وگفت حدسم درست بود شما باردارید.
باحرف دکتر انگار یه سطل اب یخ ریختن روی سرم من ومامان.
خیره به همدیگه نگاه میکردیم
دکتربادیدن حالمون پرسید خوشحال نشدید
اب دهنم روقورت دادم وگفتم من تازه ازدواج کردم فعلا قصد بچه دارشدن نداشتیم مامان نگاهی به دکترکردوگفت خانم دکتر دخترمن تحت درمان نباید بدون مشورت با پزشوش باردار میشید. برای همین نگران شدیم. دکتر به بقیه حرفهای مامان گوش کرد وگفت پس سریعتر با دکترش صحبت کنید یه سونوهم انجام بدید ببینید وضعیت چطوره ازمطب دکترخارج شدیم پیام بادیدن من ومامان ازروی صندلی بلندشد به سمتمون اومدوپرسید چی شد؟مامان بعد از چند ثانیه سکوت گفت سوگند بارداره.
#درددلاعضا
#عشقدروغین.
پیام ازشنیدن حرف مامان خوشحال شد. ذوق زده گفت پس چرا شما سگرمه هاتون توهم رفته
مامان چادرش روروی سرش مرتبه کرد وگفت دکتراش چندباری تاکیید کردن قبل ازبارداری باید چندازمایش انجام بده وگرنه شاید سلامتی سوگند وبچه هردوبه خطربی افته.
پیام دستش روتوی هواتکون داد وگفت دکترا حرف الکی زیاد میزنن نباید توجه کرد
بخونه برگشتیم چند روز بعد با مامان راهی اصفهان شدیم. دکتر ازشنیدن بارداری یهوی من ناراحت شد سرش روتکون داد وگفت الان که یک هفته مونده به ماه سوم بارداری اومدید میگید باردار هستید.
سرم روپایین انداختم دکتر برای سلامتیم نگران شد چند توصیه پزشکی روچند بار تکرار کرد ونسخه جدید دارو برام نوشت
بعد از گرفتن داروها راهی شهرستان شدیم بخونه برگشتیم.
روزای اخرماه نهم بارداری رسیده بودم مامان وبابا در تکاپوی خرید سیسمونی اسرا بودن.
بعد از گذشت یک هفته دخترم به دنیا اومد رنگ زندگی توی خونه مون تغییرکرده بود.
شاد و بانشاطتر ازقبل شده بود. ولی این شادی دوام زیادی نداشت. دوهفته بعد از به دنیا اومدن اسرا به دل درد شدیدی که باعث بی هوش شدنم شد روبروشدم.
وقتی چشمام روبازکردم خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم با دیدن چشمای اشکی مامان پرسیدم چی شده اسرا خوبه؟من چرا اینجام
مامان باگوشه روسری اشک هاش روپاک کرد اره همه خوبن یهودلت درد گرفت
#درددلاعضا
#عشقدروغین.
تا اومدی بشینی روی مبل بی هوش شدی
باید فردا بریم اصفهان دکترت ببینت.
بعد از انجام آزمایش های که دکتر نوشته بود برای نشون دادن آزمایش ها به مطب دکتر رفتیم. دکتر آزمایش ها روچک کرد، سرش رو به حالت تاسف تکون داد وگفت: متاسفانه هرچی رشته بودم پنبه شد.
مامان نگران به دکترنگاه کردوگفت: یعنی چی آقای دکتر؟ دکتر عینکش رو از روی چشمش برداشت و ادامه داد، چند بار تأکید کردم فعلا بچه دارشدن برای دخترتون خطر داره ولی حالا دیگه اتفاقیه که افتاده، باید روش درمان به عقب برگرده ولی با مراقبت و رعایت کردن
مامان بانگاهی که پرالتماس وخواهش بود پرسید: میشه بگید چی شده؟ چراروش درمان برگرده عقب؟
دکتر در ادامه حرف مامان گفت: چون مریضی سوگند خانم دوباره فعال شده. باید داروهای قوی تری براش تجویز کنم که ببینم میشه جلوی پیشرفت مریضی رو گرفت، یا نه
با هر حرفی که دکتر میزد انگار یه پُتک محکم توی سرم زده میشد،
#درددلاعضا
#عشقدروغین.
دکتر نسخه جدید رو برام نوشت و آرزوی بهبودی زودتر کرد.
همراه مامان ازمطب بیرون رفتیم سوار ماشین بابا شدیم، حال مامان و بابا گرفته شده بود ولی بخاطر حال من سعی داشتند خودشون رو سرحال نشون بدند.
بعد از چند ساعت به شهرستان رسیدیم به خونه بابا رفتیم، مامان به پیام زنگ زد و بهش گفت خودش واسرا به خونه بابا بیان
بعد ازخوردن شام داروهای که دکتر برام نوشته بود رو خوردم، روی یکی از رختخواب های که مامان برامون پهن کرده بود درازکشیدم چشمام رو روی هم گذاشتم ولی با یادآوری حرفای دکتر خواب از سرم پریده بود، بازیاد شدن درد توی دلم چشمام روباز کردم پیام روصدا زدم
سریع ازخواب بیدار شد کنارم نشست وگفت: چی شده ؟دستم رو روی دلم گذاشتم، دلم دردگرفته پیام کمی نگران شد ونچی کرد وگفت: مگه داروهات رونخوردی؟ گفتم چرا خوردم
دوساعت گذشت ولی حالم بهترنشد حتی بدترهم شد به حدی که همراه با دردی که توی دلم پیچ میخورد اشک ازچشمام سرازیر میشد
مامان و بابا بادیدن حالم نگران شدند سریع راهی بیمارستان شدیم چندماه از شرایط مریضیم گذشت ولی حال روحی وجسمی من بهتر نشد که هیچ حتی بدتر هم شده بود