#فرشته_نجات ۱
از وقتی یادمه بخاطر شرایط مالی بابام دایی م مارو تحقیر میکرد این اوضاع انقدر ادامه داشت تا من بزرگ شدم همچنان مارو تحقیر میکردن مامانمم بخاطر همون پول کمی که داییم ببشتر بخاطر تحقیر ما میداد بهمون سکوت میکرد واقعا بود و نبود اون پول تو زندگیما تاثیری نداشت اما انگار مامانم لذت میبرد که ما سرمون جلوی اونا پایین باشه کم کم من بزرگ شدم و زمزمه هایی دایی شروع شد اولش زمزمه بود ولی بعد ده علنی شد که میگفتن فاطمه برای بابک هست دایی هم با قلدری میگفت خرجشو که خودم دادپ عروس خودمم میشه، از وقتی یادم میاد از بابک خوشم نمیومد زیادی تلخ و نچسب بود اما چاره ای جز موافقت نداشتم ی بار که به مامانم گفتم من نمیخوامش انقدر منو زد که اگر خواهر برادرام نجاتم نمیدادن میمیردم زیر دستش بالاخره به زور من و بابک ازدواج کردیم از همون شب اول من و کتک زد تا حساب کار دستم بیاد
#فرشته_نجات ۲
تا چپ میرفتم میکوبید تو سرم که وضعتون خوب نیست راست میومدم میگفت صدقه خور ما بودید دایی هم دیگه به مامان پول نمیداد میگفت دارم خرج زندگی دخترتو میدم دیگه بسه مامانمم میدید که از پول مفت خبری نیست منو نفرین میکرد
بابک حتی برای من عروسی همنگرفت حسرت ی حلقه هم به دستم موند هر جا میرفتیم ی واشر مینداخت دستش میگفت پدر زنم نداشت برام حلقه بخره اینو داد بعضی ها بهش میخندیدن و بعضی هم براش تاسف میخوردن دو سال اینجوری زندگی کردم تا ی بار که بعد از کتک هاش کارم به بیمارستان کشید و مرخص شدمهمسایه م بهم گفت بیا ازش طلاق بگیر و فرار کن من کمکت میکنم میفرستمت خونه مادرم شهرستان که پیدات نکنن، از دست شوهرم بالاخره به حدف همسایه گوش دادم چندتا تیکه طلا داشتم که براب ابروشون میگفتن بنداز همونارو بردم بازار و فروختم
#فرشته_نجات ۳
پولشو دادم به ی وکیل تا کارای طلاقم رو بکنه ی روز که شوهرم رفت سرکار مدارک رو برداشتم و لباسهام رو جمع کردم و رفتم خونشون شوهرش برام بلیط گرفت برای صب از خونه م صدای داد و بیداد میومد چندباری خواستمبرگردم که همسایه نذاشت و گفت اگر بری بدتر میشه صدای فریاد های همسرم میومد که میگفت میکشمش ک باید برگرده، توی حیاط ایستادم که صدای سرزنش های بابام اومد به مادرممیگفت تو این بلا رو سر دخترمون اوردی و به شوهرم میگفت برگرده طلاقشو میگیرم تو عذابش دادی شوهرم پشیمونی تو صداش موج میزد فقط میگفت جبران میکنم همسایه م که اسمش یگانه بود نذاشت گوش کنم و بردم داخل بازهم صداها میومد تا شب ادامه داشت شبونه یواشکی از توی حیاط داخل ماشین روی صندلی عقب خوابیدم و اونا ماشین رو بیرون بردن به ترمینال رسیدیم و سوار اتوبوس شدم تمام مسیر از استرس اینکه پیدام نکنن خوابم نبرد
#فرشته_نجات ۴
بالاخره رسیدم خونه مادر یگانه رو پیدا کردم زن خیلی مهربون و خوش برخوردی بود انقد باهام خوب بود که فکر میکردم مادر خودمه ازم خواست برم دانشگاه و به اصرارش ثبت نام کردم خودش کمک خرجم بود تا تونستم ی کار پیدا کنم و تو این مدت وگیل هم دنبال کارای طلاقمبود گاهی اوقات به پدرم زنگ میزدم اونم میگفت برنگرد و اینا دنبالتن حتی ی بار یواشکی اومد دیدنم و فوری رفت وکیل کارای طلاقم رو انجام داد دو سه سالی میشد که خونشون بودم تا اینکه بعد از عده مادر یگانه بهم گفت که یکی از فامیلاشون منو خواستگاریکرده و مورد خوبیه منم قبول کردم و اومدن خواستگاری و بعدم عقد کردیم الانم گاخی میرمخونه مادرم ی سر میزنم همه چیزو مدیون یگانه هستم حسابی خوشبختم و بعد از فارغ التحصیل شدنم خدا ی دختر و پسربهمون داد