#نانحلال 1
سه سال از من که پدرم میگذشت پدررم تاکسی داشت و با همون خرج خونه رو میداد .
اما از وقتی که سکته کرد و فوت شد دیگه منبع درآمدی نداشتیم
برادرم دو سال از من بزرگتر بود اما مدام دنبال کارای خلاف بود و بدجوری مادرم رو عاصی کرده بود.
مادر بیچارم انقدر حرص میخورد که میترسیدم زبونم لال اونم مثل پدرم بلایی سرش بیاد .
بارها با عباس حرف زدم که دست از کارهای خلاف برداره اما عباس که به حرف کسی گوش نمیداد!
بعد از مرگ پدرم ناچار بودم که برای خرج خونه جای پدرم با تاکسی کار کنم و اینطوری مخارج خونه رو هم تامین کنم
کار کردن با تاکسی اونم برای یه دختر جوون خیلی سخت بود اما چارهای جز این نداشتیم.
پدرم از دار دنیا فقط همین یه ماشین فرسوده رو داشت که نمیتونستیم از پول فروشش هم یه پس انداز برای خودمون داشته باشیم.
کپی حرام.
کپی حرام.
#نانحلال 2
ماشین پدرم خیلی قدیمی و فرسوده بود اون موقعی که پدرم به رحمت خدا رفت سعی کردم که بفروشمش حداقل میتونستم با پول فروشش یه کاسبی را بندازم که از پسش بر بیام اما کسی حاضر نبود که بخرش! یا اینکه قیمت خیلی پایینی میدادند.
بیخیال فروش ماشین شدم و خودم با ماشین مسافرکشی میکردم اوایل برام خیلی سخت بود .
حتی چند باری خواستم بیخیالش شم اما به خاطر مادرم مجبور بودم که کار کنم. خانم نسبتاً جوان چادری مسافرم بود به نظر خیلی مضطرب میرسید و تمام صورتش کبود شده بود!
نیم نگاهی بهش انداختم که متوجه شدم کیف مشکی که دستش بود رو محکم گرفته بود
رفتاراش اصلاً عادی نبودن نگرانی بیش از حد تو نگاهش موج میزد به آدرس که رسیدیم ایستادم.
خانم با ترس خیره به نقطهای شد همونطور ماتش برد رد نگاهش رو گرفتم و به مردی رسیدم که جلوتر ایستاده بود و به ماشین ما خیره بود.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#نانحلال 3
اون آقا با عصبانیت به سمت ماشین اومد که خانم جیغ کشید_ تو رو خدا خانم جون برو التماست میکنم برو تا شوهرم نرسیده .
منم که ترسیده بودم مضطرب گفتم_ خانم چی میگی؟ چرا میخوای منو قاطی دعوای زن و شوهری کنی؟
شوهرش که به ماشین رسید درو باز کرد و گفت _ پیاده شو زنیکه از صبح کدوم گوری رفتی؟
از ماشین به زور پیادش کرد و داد زد _طلاهاتوهم که با خودت بردی زنیکه! اون طلاها حق منن حالا میخواستی با طلا فرار کنی و از من طلاق بگیری؟
ترسیده بودم اما نمیتونستم ببینم که داره اون زن رو اونطوری کتک میزنه ؟
از ماشین پیاده شدم و عصبی بهش گفتم _آقا چیکار میکنی؟ کشتی بنده خدا رو! داد زد_ به هیچکی ربطی نداره زن خودمه!
بعدش دستش زنشو گرفت و به زور برد و سوار ماشین کرد.
دلم برای اون زن کباب شد اما چه کاری از دستم بر میومد؟ زن و شوهر بودند سوار تاکسی شدم و به خونه رفتم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#نانحلال 4
به خونه که رسیدم خواستم از ماشین پیاده شم اما با دیدن کیف اون خانم که تو صندلی جلوی ماشین جا مونده بود خشکمزد .
_وای خدا کیفشو جا گذاشته.
کلافه پوفی کشیدمو خواستم کیف رو به همون آدرس ببرم البته بعید میدونستم که اون خانم اونجا باشه سر یه کوچه پیادهاش کردم اما خوب شوهرش به زور سوار ماشینش کرد و بردش.
کیف را همراه خودم به داخل خونه بردم مامان که کیف رو دید و کنجکاو شد و منم قضیه رو براش تعریف کردم .
کیف رو که باز کردیم متوجه طلاهایی شدیم که داخل کیف جا کرده بودن.
مامان با تعجب گفت_ این همه طلا؟
تازه یاد حرفهای شوهر اون خانم افتادم که موقع کتک زدنش بهش میگفت پس بحث این طلاها بود که الان تو ماشین من جا مونده.
عباسم کنارمون ایستاده بود و با لبخندی به طلاق خیره شد ...ترسیدم از اینکه نکنه عباس برای نقش طلاها نقشه بکشه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#نانحلال 5
سریعا کیف رو برداشتم و بعدش رو به مامان گفتم _ مامان من اینو یه جای امن میزارم تا بعد از ظه برم ببینم میتونم یه جوری صاحبش روپیدا کنم .
مامان سری تکون داد.
صدای عباس بلند شد _ همچین میگه جای امن انگار این خونه دزد داره! بیاهمیت بهش به سمت اتاقم رفتم خیلی دقت کردم که یه وقت عباس نفهمه که کجا قایمشون کردم یه جای امن گذاشتم.
به حمام رفتم تا یه دوش بگیرم بعدش بیام طلاها رو ببرم که خیالم راحت باشه از حموم که بیرون اومدم لباسامو پوشیدم بعدش رفتم که طلا رو بردارم اما در کمال ناباوری دیدم که نیستم.
هین بلندی کشیدم و ترسیده و مضطرب به جای خالی کیف نگاه میکردم
_ خدایا کیف رو همین جا گذاشتم الان کجا غیبش زد؟
تنها کسی که به ذهنم میرسید عباس بود!
شک نداشتم که کار خودشه مضطرب از جام بلند شدم از اتاق بیرون رفتم رو به مامان گفتم _ عباس کجاست؟
مامان جواب داد _ همین الان پیش پای تو از خونه بیرون رفت.
_ چیزی همراهش نبود؟
مامان کمی فکر کرد و بعد گفت_ والا من که آشپزخونه بودم اما انگار از اتاق تو زد بیرون و با عجله رفت بیرون!
شستم خبردار شد که کار خودش بود از خونه بیرون اومدم و به دنبال عباس افتادم.هنوز مسیر زیادی نرفته بود تو کوچه خودمون بیخیال داشت میرفت با کیف که دستش بود.
ای خدا از دست این برادر من چقدر میتونه پست فطرت باشه انگار هیچ ترسی از خدا نداره.
بی سر و صدا خودم رو بهش رسوندم وقتی پشتش وایسادم با داد گفتم_ عباس مال حروم خوردن نداره!
ادامهدارد.
کپی حرام.
#نانحلال 6
صدامو که شنید خواست در بره اما خیلی سریع کیف را از دستش قاپیدم و گفتم_ از منی که خواهرتم خجالت نمیکشی از خدا بترس از عاقبت کارات بترس.
عباس عصبی خواست به سمتم بیاد که کیف رو ببره منم شروع کردم به داد و بیداد جیغ کشیدم.
مردمی که اونجا بودم به سمتمون اومدن عباسم فراری شد بعدش رفتم به همون آدرسی که خانم رو پیاده کرده بودم.
از افرادی که اونجا بودند پرس و جو کردند از نشونه اون خانم بهش گفت بهشون گفتم که شوهرش خیلی عصبی بود و تمام صورت خانمه هم کبود بوده.
یکی از همسایهها شناختشو گفت اون دختر اکبرآباد آدرس خونشون رو گرفتم و وقتی که به اونجا رفتم در زدم همون دختر بیچاره درو باز کرد چشماش پر از اشک بود .
کیف رو بهش دادم و قضیه رو بهش گفتم اونم حسابی ازم تشکر کرد و گفت _این طلاها مال عقدم بودن.شوهرم خیلی عصبیه و مدام از خونه بیرونم میگه.
منم طلاهامو برداشتم که به خونه بابام بیام اما قبل اینکه من پیاده شم اومد و منو از اینجا برد منم توی راه هرطور شد از دستش فرار کردم و این بار به خونه پدرم پناه آوردم
گفت که میخواد طلاق بگیره میگفت که شوهرش شب و روز میزنش. اعتیاد داره و خیلی رفیق بازه.
میخواست بهم مژگونی بده اما نذاشتم گفتم که وظیفهام بوده از خونشون بیرون اومدم دلم برای اون خانم خیلی میسوخت خدا را شکر کردم که مثل پدر و مادرم امانت دارم و تونستم خنده رو به لب این زن بیگناه بیارم
از خدا خواستم که برادر هم سر به راه کنه اونم سر سفره پدر من نون حلال خورده و الان به خاطر دوستاش به این روز افتاده بود.
پایان .
کپی حرام.
#نانحلال 6
صدامو که شنید خواست در بره اما خیلی سریع کیف را از دستش قاپیدم و گفتم_ از منی که خواهرتم خجالت نمیکشی از خدا بترس از عاقبت کارات بترس.
عباس عصبی خواست به سمتم بیاد که کیف رو ببره منم شروع کردم به داد و بیداد جیغ کشیدم.
مردمی که اونجا بودم به سمتمون اومدن عباسم فراری شد بعدش رفتم به همون آدرسی که خانم رو پیاده کرده بودم.
از افرادی که اونجا بودند پرس و جو کردند از نشونه اون خانم بهش گفت بهشون گفتم که شوهرش خیلی عصبی بود و تمام صورت خانمه هم کبود بوده.
یکی از همسایهها شناختشو گفت اون دختر اکبرآباد آدرس خونشون رو گرفتم و وقتی که به اونجا رفتم در زدم همون دختر بیچاره درو باز کرد چشماش پر از اشک بود .
کیف رو بهش دادم و قضیه رو بهش گفتم اونم حسابی ازم تشکر کرد و گفت _این طلاها مال عقدم بودن.شوهرم خیلی عصبیه و مدام از خونه بیرونم میگه.
منم طلاهامو برداشتم که به خونه بابام بیام اما قبل اینکه من پیاده شم اومد و منو از اینجا برد منم توی راه هرطور شد از دستش فرار کردم و این بار به خونه پدرم پناه آوردم
گفت که میخواد طلاق بگیره میگفت که شوهرش شب و روز میزنش. اعتیاد داره و خیلی رفیق بازه.
میخواست بهم مژگونی بده اما نذاشتم گفتم که وظیفهام بوده از خونشون بیرون اومدم دلم برای اون خانم خیلی میسوخت خدا را شکر کردم که مثل پدر و مادرم امانت دارم و تونستم خنده رو به لب این زن بیگناه بیارم
از خدا خواستم که برادر هم سر به راه کنه اونم سر سفره پدر من نون حلال خورده و الان به خاطر دوستاش به این روز افتاده بود.
پایان .
کپی حرام.