#ولخرج1
دوران عقدم بهترین سالها بود.
رضا خیلی هوامو داشت و همه جوره تامینم میکرد .
داشتم آماده میشدم که با هم به بازار بریم چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد از اونجایی که میدونستم رضائه با عجله کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. مامان دنبالم افتاد و گفت_ مادر شام یادتون نره با رضا بیاین اینجا.
سری تکون داد_ چشم مامان بهش میگم.. اما ممکنه که بریم خونه مادر مامانش اینا ...حالا ببینم چی میشه مامان .
گفت _ پس من منتظر خبرم دخترم حتماً بهم خبر بده.
چشمی گفتم و از خونه بیرون رفتم.
رضا جلوی در وایساده بود بازم مثل همیشه لبخند به لب داشت .
با دیدنم ذوق زده به سمتم اومد و گفت _به به حنانهدخانم میبینم که امروز بدجوری به خودتون رسیدین.
ادامه دارد.
کپی حرام.