eitaa logo
یا صاحب الزمان ادرکنی ❤
7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
7.3هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
دوران عقدم بهترین سالها بود. رضا خیلی هوامو داشت و همه جوره تامینم می‌کرد . داشتم آماده می‌شدم که با هم به بازار بریم چند لحظه بعد گوشیم زنگ خورد از اونجایی که می‌دونستم رضائه با عجله کیفم رو برداشتم و از خونه بیرون رفتم. مامان دنبالم افتاد و گفت_ مادر شام یادتون نره با رضا بیاین اینجا. سری تکون داد_ چشم مامان بهش میگم.. اما ممکنه که بریم خونه مادر مامانش اینا ...حالا ببینم چی میشه مامان . گفت _ پس من منتظر خبرم دخترم حتماً بهم خبر بده. چشمی گفتم و از خونه بیرون رفتم. رضا جلوی در وایساده بود بازم مثل همیشه لبخند به لب داشت . با دیدنم ذوق زده به سمتم اومد و گفت _به به حنانهدخانم می‌بینم که امروز بدجوری به خودتون رسیدین. ادامه دارد. کپی حرام‌.