#پدرشوهرم 2
صدای دادش بالاتر رفت_ باز کن درو تا نشکوندمش.
کسی خونهنبود برای همین منم ترسیده بودم.
از ترس مجبور شدم که درو بازم کنم. با لحن طلبکارانه گفتم_ چیه ؟ چی میخوای؟
با کلافگی گفت_ چرا قهر میکنی؟
بغضم ترکید و با گریه گفتم_ چرا بهم دروغ گفتین؟
پوفی کرد و گفت _ ما چه دروغی به تو گفتیم نسرین؟
با هق هق گفتم_ گفتین که هر جا دلشون خواست زندگی کنن اما چی شد؟
الان میگی بابام گفته دیگه واحد آماده است فقط باید دست به سر و گوشش بکشیم!
ابرویی بالا انداخت_ خب اینطوری کرایه نمیدیم و میتونیم پولمونو پس انداز کنین عزیزم که بعدا خودمون خونه بخریم!
با تشر گفتم _ بس کن امید کمتر دورغ بگو!
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پدرشوهرم 4
زندگی کردن تو اون خونه برام سخت بود. یه شب پدرشوهرم همه بچه هاشو دعوت کرد.
بعد از شام نشستم پیش امید .
چیزی نگذشته بود که پدرشوهرم با گفت _ نسرین دخترم پاشو توهم به بچه ها کمک کن. چرا نشستی؟
حرفش بدجوری رفت رو مخم. تو جمع ضایعم کرد و حرصم رو در آورد .
نگاهم به خواهر شوهرم افتاد که داشت با پوزخند از آشپزخونه بهم نگاه می کرد.
بغضی بدی وجودمو گرفته بود. نگاهمو چرخوندم تو صورت شوهرم که با ایم و اشاره بهم گفت که پاشم برم.
دلم میخواست پاشم و کلا از این خونه برم. داشتم اذیت می شدم.
صدای پدرشوهرم بازم بلند شد _ پاشو دیگه دخترم چرا به شوهرت نگاه میکنی؟
چقدر اون لحظه دلم میخواست به حرف بیام و جوابشو خودم بدم اما مجبور به سکوت بودم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پدرشوهرم 5
ایستادم و با چهره درهم به آشپزخونه رفتم. بی اهمیت به نگاه های معنادار جاریم خودمو با شستن ظرفا مشغول کردم. از اولش هم اشتباه کردم که به حرف امید به این خونه اومدم.
شب که به خونه خودمون رفتیم شاکی شدم و عصبی به امید گفتم_ دستت درد نکنه که جواب پدرتو دادی و از من دفاع کردی!
امید شاکی لب زد_ من چرا باید جواب پدرمو بدم؟ حق داشت نسرین! همه تو آشپزخونه بودن جز تو که نشسته بودی!
طلبکارانه گفتم_ آخه مگه من خدمتکارم که در خدمت پدر شما باشم!
نوچی کشید و گفت_ عزیزم ما مهمون بودیم و توهم مثل بقیه باید کمک میکردی!
بغض بدی به گلوم افتاده بود_ ببین امید من که می دونمدیگه تو این خونه موندگار شدیم اما تورو به پدرت بگو کمتر تحت فشارم بذاره من دارم اذیت میشم!
بعدش با گریه به سمت اتاق رفتم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#پدرشوهرم 6
اون شب تا صبح گریه میکردم امید دلداریم میداد اما من آروم نمیگرفتم هنوز نگاه های توهین آمیر جاریم جلوی چشمام بود.
صبح چند لقمه ای به زور خوردم. بعد از صبحانه امید رفت و یه مدت بعد همراه پدرشوهرم برگشت.
از جام پاشدم و خودمو جمع و جور کردم. سلامکردم.
پدرشوهرم گفت که می خواد باهام حرف بزنه. رفتیم به اتاق که بهم گفت تو هیچ فرقی با دخترم ناهید نداری و خیلی دوستت دارم. دخترم تو با ما زاویه گرفتی. از ما دلخوری هر کاری بکنیم ناراحت میشی من از اولش گفتم به این دختر راستش رو بگید ولی امید خیلی دوستت داشت گفت اگر راست بگید زنم نمیشه.
اون موقع فهمیدم امید این دروع رو به خاطر علاقهش به من گفته
گفتم شمام هیچ فرقی با پدرم ندارین بابا اکبر. ولی امید کتر اشتباهی کرده
از اون روز دیگه به پدرشوهرم احترام میذاشتم و سعی کردم که با فکرای بیخودی زندگی رو برای خودم تلخ نکنم.
با اینکه امید دروغ رو به خاطر خودخواهیش گفته بود ولی چارهای نداشتم باهاش زندگی کنم
پایان
کپی حرام.