#یتیم_نوازی ۱
وقتی کلاس سوم ابتدایی بودم خبر رسید که عمه م و شوهرش و بچه هاش تصادف کردند بابا به مامان گفت همگی میریم همدان
وقتی رسیدیم فهمیدیم عمه م و شوهرش و دوتا از بچه هاش در جا مردند و فقط پسر کوچیکش سجاد که از من دوسال کوچکتر بود زنده ست و بیمارستان بستریه.
بعد از اتمام مراسم بابابزرگ پیرم رو به مامان و بابام گفت من از پس سجاد بر نمیام اگه میتونید ثواب داره ببرید بزرگش کنید.
بابابزرگ راست میگفت چون نابینا بود و مادربزرگم سال گذشته فوت شده بود.
مامانم گفت خونواده ی پدریش ببرنش چرا ما؟
ما مستاجریم و خونه مون کوچیکه ...
بابابزرگ زد زیر گریه و چیزی نگفت.
ادامه دارد
کپی حرام
#یتیم_نوازی ۲
مدتی سجاد پیش خونواده پدریش بود ولی بابا همیشه نگرانش بود اونقدر با مامانم صحبت کرد تا مامان راضی شد امتحانی سجاد رو بیاریم پیش خودمون.اوایل من خیلی خوشحال بودم که میتونم یه همبازی داشته باشم.
اوایل که پیشمون بود خیلی کم حرف و ساکت بود ولی مامان از حضورش ناراحت بود و هراتفاقی رو از پاقدم نحس سجاد میدونست.
من کلاس پنجم میرفتم و سجاد سوم.روز اول که با هم به مدرسه میرفتیم موقع بدو بدو کردنهامون من خوردم زمین و کیفم افتاد توی جوب اب و خیس و کثیف شد برای اولین بار توروی سجاد گفتم اه واقعا تو نحسی ...ببسن کیفم خراب شد...طفلک هیچی نگفت کیفش رو جلو اورد و گفت بیا عوض کنیم.
#یتیم_نوازی ۲
مدتی سجاد پیش خونواده پدریش بود ولی بابا همیشه نگرانش بود اونقدر با مامانم صحبت کرد تا مامان راضی شد امتحانی سجاد رو بیاریم پیش خودمون.اوایل من خیلی خوشحال بودم که میتونم یه همبازی داشته باشم.
اوایل که پیشمون بود خیلی کم حرف و ساکت بود ولی مامان از حضورش ناراحت بود و هراتفاقی رو از پاقدم نحس سجاد میدونست.
من کلاس پنجم میرفتم و سجاد سوم.روز اول که با هم به مدرسه میرفتیم موقع بدو بدو کردنهامون من خوردم زمین و کیفم افتاد توی جوب اب و خیس و کثیف شد برای اولین بار توروی سجاد گفتم اه واقعا تو نحسی ...ببسن کیفم خراب شد...طفلک هیچی نگفت کیفش رو جلو اورد و گفت بیا عوض کنیم.
ادامه دارد
کپی حرام
#یتیم_نوازی ۳
کیف هردومون شبیه هم بود فقط مال من سورمه ای و مال اون ابی.
سریع کیف رو از دستش قاپیدم و به سمت مدرسه دویدم.
سجاد کیف کثیف و خیس رو برداشت و دیگه نفهمیدم اومد مدرسه یا برگشت خونه...
وقتی از مدرسه برگشتم و غرغرهای مامان رو شنیدم فهمیدم مستقیم به خونه برگشته بوده.
مامان از جریان خبر نداشت و همش سوال پیچش میکرد که چرا کیف ماهان دست تویه چرا بهش گند زدی؟ و او فقط سکوت کرده بود
من هم برای اینکه دعوام نکنه به دروغ گفتم صبح باهم عوض کردیم و خبر ندارم.
ازین اتفافات زیاد افتاد و هربار به پای بدیمنی و وجود نحس سجاد گذاشتم.
سجاد گاهی در سکوت اشک میریخت و گاهی ساکت میموند.
ادامه دارد
کپی حرام
#یتیم_نوازی ۴
بابا از هیچی خبر نداشت.هوای سجاد رو هم داشت و چون بچه ی درسخون و ساکتی بود همه اونو بیشتر تشویق میکردند برای همین بهش حسودیم میشد.
مادربزرگ مادری و خاله م وقتی خونمون میومدند خیلی به سجاد سرکوفت میزدند و میگفتند زنداییت( یعنی مادر من ) خیلی زحمتت رو میکشه بخاطر تو داره پیر میشه سهم اون و ماهان رو داییت داره میریزه تو شیکم تو..
من اون موقعا دیگه میفهمیدم معنی رفتارها و حرفاشون چیه.
گاهی طرفدار سجاد میشدم و گاهی خودم هم مدعی حق و حقوقی که بواسطه ی سجاد ازم ضایع میشه.
یبار که برای شام مامان به سجاد گفت بره نون بخره البته همه خریدها و حتی کارهایی که بعهده من بود رو هم به گردن اون مینداخت.
سجاد بی هیچ حرفی رفت ولی تا اون برگرده زودپزی که مامان روز گاز گذاشته بود خیلی سروصدا میکرد رفتم توی اشپزخونه شعله ی زیرش زیاد بود
#یتیم_نوازی ۵
با عصبانیت زدم روی زودپز که با واکنش من در یک لحظه زودپز با صدای مهیبی ترکید و اجاق گاز رو هم ترکوند شیلنگ گاز پاره شد و اتیش گرفت من از ترس نمیدونستم چکار کنم دم کنی که توی کشو بود برداشتم که باهاش اتیش رو خاموش کنم اما اون هم اتیش گرفت و افتاد روی فرش و باعث شد اتش سوزی شدت پیدا کنه و راه خروج بسته بشه.
همون لحظه مامان از سرویس بهداشتی خارج شد و با جیغ و داد خواست به کمکم بیاد ولی اتیش داشت به پذیرایی هم سرایت میکرد مامان هول شده بود و نمیدونست چکار کنه همون لحظه سجاد وارد خونه شد تا همه چی رو دید رفت از بیرون شیلنگ اب رو باز کرد واورد توی خونه بسمت من و شعله ها اب میپاشید کمکم کرد از اتیش بیرون بیام به اتش نشانی زنگ زد بهرحال با حضور سجاد بحران رو پشت سرگذاشتیم.
نصف خونه سوخت اما من با کمک و درایت سجاد نجات پیدا کردم.
#یتیم_نوازی ۶
وقتی بابا اومد سجاد گریه کرد و با عذرخواهی میگفت من نحسم بخاطر من بابا و مامانم و خواهرام مردن بخاطر نحسی من نزدیک بود زندایی و ماهان هم بمیرن .من رو ببرید پرورشگاه...همینطور میکفت که مامان با گریه گفت تو نحس نیستی اگه تو نبودی ماهان تو اتیش میسوخت ...از اون شب ببعد رفتار مامان با سجاد بهتر شد و جزیی از خونواده مون شد.یه روز شنیدم که مامانم به خاله میکفت نزدیک بود اه سجاد دامن من و بچم رو بگیره...یتیم حرمت داره اما من بهش بد میکردم.از خاله و مامان بزرگم خواست با سجاد هم مثل بقیه ی نوه هاشون رفتار کنند.
الان من و سجاد ازدواج کردیم بچه هامون نمیدونند ما باهم برادر تنی نیستیم.من عموی بچه های سجادم و اوهم عموی بچه های من.
پایان
کپی حرام❌