🍃تربیت محیط خانواده
➖خیلی مواظب برادر کوچکش، احمد، بود. نامه می نوشت، تلفن می کرد، بیش تر باهم بودند. حرف هاش را گوش می کرد. گردش می رفتند. در دل می کردند. همیشه می گفت « فاصه ی سنی بابا و احمد زیاده. احمد باید بتونه به یکی حرفاشو بزنه. خیلی باید حواسمون به درسو کاراش باشه. »
🌐یادگاران، جلد چهار، کتاب حسن باقری، ص 7
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
🔸لینک کانال در پیامرسان ایتا:
🆔 http://eitaa.com/joinchat/4274782212C7b80c7b8ed
⭕️به این چشم ها خیره شو!
✋انگار مسئولین یادشان رفته است که #مخاطب_باید هایی که در وصیت نامه های شهید است خودشان هستند نه مردم!
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠همسر شهید مدافع حرم علی کنعانی:
وقتی تصمیم به رفتن گرفت من سعی کردم مانع او شوم، اما قبول نکرد. گفتم حداقل صبر کن و مدتی دیگر برو، چون قرار بود تا مدت کوتاهی دیگر فرزند دوممان به دنیا بیاید؛
اما علی به هیچ وجه کوتاه نیامد و حرف هایی به من زد که هر منطق و استدلالی در مقابل آن رنگ می باخت؛
به من گفت واقعه ی عاشورا را فراموش نکن که خیلی ها بهانه ها آوردند و زمانی که باید شتاب می کردند وظیفه ی خود را به بعد موکول کردند و گفتند بعدا اقدام می کنیم اما آن ها بعدا هرگز فرصت پیوستن به قافله ی کربلا را پیدا نکردند؛ درواقع همین بهانه ها زمین گیرشان کرد.
💐 حدیث و محمد علی دو یادگار به جا مانده از شهید هستند.
🕊شادی روح پرفتوح شهید مدافع حرم علی کنعانی #صلوات
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💥 نماز شب بیست و چهارم ماه شعبان💥
دو رکعت و در هر رکعت بعد از حمد 10 بار اذا جاء بخواند .
💥 ثواب خواندن این نماز 💥
او را به ازاد کردن از اتش و از عذاب قبر و حساب و به زیارت ادم و نوح و پیامبران و شفاعت گرامی بدارد .
منبع : کتاب معراج المومن
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید مصطفی ردانی پور
🌺سن شهادت: 25 سال
🌺اهل شهرستان اصفهان
🌺قسمت 9⃣
🌺 اشرار
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃یکی از وظایف دیگری که در سپاه یاسوج به ما محول شد، مبارزه با مواد مخدر بود. یکی از ماجراهای مهم زندگی ما در همین دوران رقم خورد. یه روز قرار شد برای گشت زنی به مناطق دوردست و کوهستانی برویم. من و آقا مصطفی و دو نفر دیگر از بچه های سپاه به صورت مسلح سوار شدند. من آن روز مرگ را به چشم خودم دیدم. رسیدیم روی یک پل، یکباره نفس در سینه ام حبس شد! از ترس بدنم می لرزید. نه را پس داشتیم، نه راه پیش. آنها صورت خود را پوشانده بودند. لوله اسلحه اشرار به سمت ما بود. رنگ از چهره همه ما پریده بود. اما مصطفی مثل همیشه آرامش عجیبی داشت. هر لحظه منتظر بودم تا آماج گلوله ها قرار بگیریم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃مصطفی به ما گفت هیچکاری نکنید. از ماشین خارج شد. لوله اسلحه ها به سمتش چرخید. رفت سمت سردسته اشرار، عمامه را از سرش برداشت. رو به سمت سردسته اشرار کرد و بلند فریاد زد: بزنید، بزنید، این عمامه کفن من است. سکوت تمام منطقه را گرفته بود. ما داخل ماشین زندانی بودیم. دقایق به سختی می گذشت. نیم ساعتی مصطفی با سردسته اشرار صحبت کرد. وقتی صحبت هایش تمام شد با لبخند به سمت ما آمد. فکرش را هم نمی کردیم. اشرار از روی جاده کنار رفتند و ما هم حرکت کردیم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃خوشحال بودم، ما از مرگ حتمی نجات یافته بودم. همه با تعجب گفتیم آقا مصطفی چه کار کردی؟ مصطفی خیلی راحت نشسته بود، انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. گفت من به عنوان نماینده دولت با خان مذاکره کردم. با صداقت گفتم که هدف ما چیست و می خواهیم به شما خدمت کنیم، خداروشکر به خیر گذشت. توی راه به کارهای مصطفی فکر می کردم. قرآن می گوید: مومنان واقعی از هیچ چیز نمی ترسند و نه ناراحت می شوند. این آیه را بارها از آقا مصطفی شنیده بودم. اما آن روز به چشم خود مومن واقعی را دیدم.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚 کتاب مصطفی، صفحه 49 الی 51
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
🍃 گلِ نرگس؛ نظرے ڪن ڪہ جهانْ بیتاب است
روز و شبْ چشمِ همہ منتظرِ ارباب است
مهدے فاطمه؛ پس کِے بہ جهان میتابے
نور زیباے شما جلوه اے از محراب است..
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
"امام زمان آمدنی نیست، آوَردَنیست"
حاج اسماعیل دولابی میفرماید: ظاهرا میگوییم آقا می آید ولی در حقیقت ما به خدمت حضرت میرویم. ما به پشت دیوار دنیا رفتیم و گم شدیم، باید از پشت دیوار بیرون بیاییم...
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید مصطفی ردانی پور
🌺سن شهادت: 25 سال
🌺اهل شهرستان اصفهان
🌺قسمت 🔟
🌺 فرمانده موفق
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃ضد انقلاب در کردستان با حمله به یک روستا دکتر جهاد را ابتدا اسیر و بعد به شهادت رساندند. مصطفی لباس رزم پوشید. بند حمایل رزم پوشید. چهره کاملا نظامی به خود گرفت. عمامه را بر سر گذاشت. پیشتازی او قوت قلبی بود برای همه. بقیه نیروها آماده شدند و حرکت کردیم. پیش مرگ های کرد به همراه ما آمدند.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃یکی از آنها با شجاعت می جنگید. خیلی نترس بود. او همینطور به مصطفی نگاه می کرد. تا به حال ندیده بود یک روحانی با لباس رزم و عمامه در خط اول نبرد باشد. با شجاعت بچه ها، روستا را پاکسازی کردیم و برگشتیم. همه تحت تاثیر مصطفی بودند. پیشمرگ کرد همین طور که به مصطفی نگاه می کرد جلو آمد و بلند گفت: «این را میگن آخوند. این را میگن آخوند!» مصطفی هم که همیشه حاضر جواب بود دستی به سبیل تا بنا گوش او کشید و گفت: «این رو میگن سبیل، این رو میگن سبیل!».
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃بهش گفتم مصطفی تو وظیفه ات را انجام داده ای. بهتره برگردی قم. مصطفی رفت توی فکر دلش برای قم و جو معنوی حوزه و حال معنوی مسجد جمکران تنگ شده بود. اما فرماندهان اصرار می کردند بماند. در کردستان به فرمانده ای که هم شجاعت داشته باشد و هم عالم دینی خیلی احتیاج داشتیم. بعد از کمی فکر کردن گفت: از حضرت امام کسب تکلیف می کنم. قرار شد بریم دیدار امام. مصطفی از امام درباره ماندن در کردستان یا بازگشت به قم پرسید. امام با قاطعیت فرمودند: اکنون فرصت خدمت در این لباس است. حضور شما در کردستان آن گونه که گزارش دادند حیاتی است. باید برگردید و خدمت کنید.
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚 کتاب مصطفی، صفحه 53 الی 56
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
❣یا مهدے
صبحيم و طلوعے از ظفر مےخواهيم
آن نور هميشہ مُستقر مےخواهيم
ما اهل زمينِ خستہ از ظلمتـــ جور
خورشيد نگاه مُنتظَـر مےخواهيم
❣اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجـْ
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠روایتی از شهید تفحص #علیرضا_شمسىپور
🍃 برای شب عملیات آماده میشدیم. هر کس مشغول کاری بود. یکی تجهیزاتش را آماده میکرد. چند نفر وصیتنامه مینوشتند. عدهای هم با هم صحبت و خداحافظی میکردند.
🍃 دوتا از رزمندهها، که خیلی با هم دوست بودند، فقط سر گذاشته بودند روی دوش هم، حرف میزدند و گریه میکردند؛ از بعدازظهر تا نزدیک غروب.
🍃 آخر، من و حاج حسین یلفانی داد زدیم: «بابا... داره دیر میشه... پس کی آماده میشید؟»
🍃 کمکم به ذهنم آمد که نکند آنها ریا میکنند! اما، اینطور آدمهایی نبودند. آخر، به زور از هم جداشان کردیم و با دستور حرکت راه افتادیم. هر کدامشان افتاد در یک گروهان.
🍃 عملیات تکمیلی کربلای پنج بود. یعنی؛ کربلای هشت. شب را به صبح رساندیم و فردا ظهر، کار تمام شد.
🌹خبر آمد که از کل گردان، فقط دو شهید دادهایم؛ هر کدام از یک گروهان. باورم نمیشد؛ همان دوتا بودند که به زور از هم جداشان کرده بودیم؛ شهید سیدرضا جلیلی صدر و شهید مسعود محمدزاده.
🕊شادی روح پر فتوح شهید تفحص علیرضا شمسی پور صلوات
✨🌷✨🌷✨🌷
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
🌺خاطرات شهید مصطفی ردانی پور
🌺سن شهادت: 25 سال
🌺اهل شهرستان اصفهان
🌺قسمت 1⃣1⃣
🌺 نفربر
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃در شب دوم عملیات دیدم یکباره از مصطفی خبری نیست. فاصله ما با نیروهای دشمن خیلی کم شده بود. ترسیدم در تاریکی شب اسیر شده باشد. ساعتی بعد مصطفی را سر و صورت سیاه دیدم. مژه ها و ابروهایش سوخته بود. مصطفی گفت: "به میان نیروهای دشمن رفتم. آنجا یک نفربر بود. کسی در اطرافش نبود. سریع سوار شدم. نفربر پر از مهمات بود. پر از گلوله آر پی جی. استارت زدم . با آخرین سرعت حرکت کردم. می خواستم این مهمات را سریع به بچه های خودمان برسانم. در بین راه از بین چند تا تانک عراقی رد شدم. خودم را به خاکریز رساندم. از نفربر پیاده شدم. به اطراف نگاه کردم دیدم در میان برادران عراقی قرار دارم. راه را اشتباه آمده بودم."
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
🍃"خلاصه سریع برگشتم. عراقی ها قضیه را فهمیده بودند. مرتب به سمت من شلیک می کردند. کافی بود یک آر پی جی به نفربر بخورد.... با سرعت می رفتم. کمی رفتم. نفربر به یک خاکریز خورد و گیر کرد. به پشت سرم نگاه کردم. سریع پیاده شدم. دیدم تانک عراقی به دنبال من است. من از خاکریز رد شدم و به طرف نیروهای ایرانی آمدم. چندین عراقی با تعجب به سمت نفربر آمدند. آنها دور نفربر جمع شدند. لحظه ای بعد تانک عراقی شلیک کرد. صدای انفجار و شعله های آتش از نفربر زبانه کشید. چندین دست و پای قطع شده عراقی ها روی زمین ریخت! من هم که توانسته بودم از انفجار فاصله بگیرم به سمت نیروهای خودی آمدم. خودم هم باور نمی کردم که زنده باشم."
🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
📚 کتاب مصطفی، صفحه 69 الی 70
جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات
🆔 http://eitaa.com/Aflakiyan0
🌴┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄🌴