❤️رتبه 4 کنکور شد، پزشکی شیراز. میتونست بره دنبال تحصیل و بعدش هم درآمد بالا و یک زندگی راحت. حتی میتونست یه رنگ مذهبی هم به کارش بده و توجیه کنه که میرم پزشک میشم و بعدش خدمت به مردم...
اما چون پدرش در تبعید بود و کتابفروشیشون (بخونید مرکز مبارزه با شاه فاسد) رو آقا مهدی به تنهایی اداره میکرد، فهمید که الان اولویت انقلاب موندن تو خط اول مبارزه با شاه هست، نه رفتن دنبال آسایش.
🔻27 آبان، سالروز شهادت #شهید_مهدی_زینالدین
@Afsaran_ir
⭕️خواهرش پیراهن برایش فرستاده بود. من هم یک شلوار خریدم تا وقتی از منطقه اومد، با هم بپوشه.
لباس ها رو که دید، گفت: "تو این شرایط جنگی وابستهم می کنین به دنیا."
گفتم: "آخه یه وقتایی نباید به دنیای ماها هم سربزنی؟" بالاخره پوشید.
وقتی اومد، دوباره همان لباس های کهنه تنش بود. چیزی نپرسیدم.
خودش گفت «یکی از بچه های سپاه عقدش بود، لباس درست و حسابی نداشت.»
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
🔸چند تا سرباز از قرارگاه ارتش مهمات آوردهاند. دو ساعت گذشته و هنوز یک سوم تریلی هم خالی نشده، عرق از سر و صورتشون میریزه.
🔹یک بسیجی لاغر و کم سن و سال میاد طرفشون. خسته نباشید میگه و مشغول کار میشه. ظهر که کار تموم میشه، سربازها پی فرمانده میگردن تا رسید رو امضا کنه.
🔸همون بنده خدا، عرق دستش رو با شلوار پاک میکنه، رسید رو میگیره و امضا میکنه!
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️چند روز قبل بچه دار شده بود. دم سنگر که دیدمش، لبهی پاکت نامه از جیب شلوارش زده بود بیرون.
گفتم: "هان، آقا مهدی خبری رسیده؟"
چشمهاش برق زد!
گفت: "خبر که... راستش عکسش رو فرستادن."
خیلی دوست داشتم عکس بچهش رو ببینم. با عجله گفتم: "خب بده ببینم."
گفت: "خودم هنوز ندیدمش." خورد توی ذوقم.
قیافهم رو که دید، گفت: "راستش میترسم؛ میترسم توی این بحبوحهی عملیات اگه عکسش رو ببینم، محبت پدر و فرزندی کار دستم بده و حواسم بره پیشش."
نگاهش کردم. چی میتونستم بگم؟
گفتم: "خیلی خب، پس باشه هر وقت خودت دیدی، منم میبینم..."
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️شاگرد مغازهی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت: "میخوایم بریم سفر. تو شب بیا خونهمون بخواب." بد زمستونی بود. سرد بود. زود خوابیدم.
ساعت حدود دو بود که در زدن. فکر کردم خیالاتی شدم. در رو که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه اومدن. آنقدر خسته بودن که نرسیده خوابشون برد.
هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله میکرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی اون سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده...
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️چند تا از بچهها کنار آب جمع شده بودند. یکیشون برای تفریح، تیراندازی میکرد توی آب.
آقا مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله. حرومش نکنین."
جواب داد: "به شما چه؟" و با دست هلش داد.
🔸آقا مهدی که رفت، صادقی اومد و پرسید "چی شده؟"
بعد گفت: "میدونی کیو هل دادی اخوی؟"
🔹دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که آقا مهدی جواب داده بود: "مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم؛ گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته."
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️همه دور تا دور سفره نشسته بودیم؛ پدر و مادر مهدی، خواهر و برادرش.
من رفتم توی آشپزخانه چیزی بیاورم. وقتی آمدم، دیدم همه نصف غذایشان را خوردهاند، ولی مهدی دست به غذایش نزده تا من بیایم...
📚خاطره از همسر شهید
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
نزدیك عملیات بود؛
میدونستم تازه دختردار شده.
یك روز دیدم سرپاكت نامه از جیبش زده بیرون...
گفتم: این چیه؟
گفت: عكس دخترمه
گفتم: بده ببینمش
گفت: خودم هنوز ندیدمش!!
گفتم: چرا؟
گفت: الآن موقع عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی كار دستم بده، باشه بعد...
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
🌹سالروز ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها و روز دختر مبارک باد🌹
@Afsaran_ir
⭕️وقتی رسیدم دستشویی، دیدم آفتابهها خالی هستن. باید تا هور میرفتم. زورم اومد.
یه بسیجی اون اطراف بود. گفتم "دستت درد نکنه. این آفتابه رو آب میکنی؟" رفت و اومد. آبش کثیف بود.
گفتم "برادر جان! اگه از صد متر بالاتر آب میکردی، تمیزتر بود!"
دوباره آفتابه رو برداشت و رفت. بعدها شناختمش. زینالدین بود؛ فرمانده لشکر!!!
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir
⭕️چند تا از بچهها کنار آب جمع شده بودند. یکیشون برای تفریح به آب تیراندازی میکرد!
مهدی سر رسید و گفت: "این تیرها بیت الماله؛ حرومش نکنین."
طرف جواب داد: "به شما چه؟" و با دست هلش داد!
مهدی که رفت، صادقی اومد و پرسید چی شده؟ بعد گفت: "میدونی کي رو هل دادی اخوی؟"
دویده بود دنبالش برای غذر خواهی که مهدی جواب داد: "مهم نیست. من فقط امر به معروف کردم، گوش کردن و نکردنش دیگه با خودته."
#شهید_مهدی_زینالدین
#درس_اخلاق
@Afsaran_ir