اَفسٰوُنْ؛
𖥧
در همین حسرت که یک شب راکنارت، مانده ام
در همان پس کوچه ها در انتظارت مانده ام
کوچه اما انتهایش بی کسی بن بست اوست
کوچه ای از بی کسی را بیقرارت مانده ام
مثل دردی مبهم از بیدار بودن خسته ام
در بلنداهای یلدا خسته، زارت مانده ام
"حـآفظ"
پیرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود.
دختری جوان روبه روی او چشم از گلها بر نمی داشت.
وقتی به ایستگاه رسیدند پیرمرد بلند شد،
دسته گل را به دختر داد و گفت:
می دانم از این گلها خوشت آمده است.
به زنم میگویم که دادمشان به تو گمانم او هم خوشحال میشود.
دختر جوان دسته گل را پذیرفت و پیرمرد را نگاه کرد که از پله های اتوبوس پایین می رفت و وارد قبرستان کوچک شهر میشد!
هدایت شده از خُنیاگر
اما چطور میتونی زندگی کنی و هیچ داستانی برای گفتن نداشته باشی؟
-داستایفسکی
هدایت شده از 𝗚𝗥𝗔𝗬 𝗪𝗛𝗜𝗦𝗞𝗘𝗬فور نه!
آنقدر خستهام که حتی خواب هم دیگر پناه نیست.
بیدار میشوم بیآنکه بدانم چرا!میخوابم بیآنکه آرام شوم.روزها میگذرند و من فقط عبور میکنم؛نه شوقی برای ماندن،نه توانی برای رفتن.احساسهایم جایی میان نفس کشیدن و فراموشی گیر کردهاند،نه دردند،نه تسکین.این خستگی،از جنسِ تن نیست؛فرسودگیِ جان است،جایی که آدم دیگر حتی از خودش هم مرخصی میخواهد.
𑜶𝑹𝑨𝑰𝑶𝑵
24𝑫𝒆𝒄𝒆𝒎𝒃𝒆𝒓2025