خزان گرفته و از برگ و بر تکانده مرا
دگر ز خیل رفيقان کسی نمانده مرا
سبوی آب زلالم که رهزن سیراب
به ریگ بیثمر بادیه فشانده مرا
تکیده برگ خزانم که باد سرگردان
شبانه در گذر از کوچهها دوانده مرا
نوشتهام غم خود را به لوح سینه ولی
به قدر مشق سیاهی کسی نخوانده مرا
حريق تشنگی و شوق آرزومندی
سراب پشت سراب، اینچنین کشانده مرا:
عبور داده مرا از کویر و کوه و کمر
پس از هزار حکایت، به «من» رسانده مرا
#فرشید_باغشمال
#دوره_اول_آفتابگردانها
#ما_همه_آفتابگردانیم
@Aftab_gardan_ha