شهید سیدسجاد خلیلی
🌷
سفر اول پسرم ؛ سیدسجادم..
چند روزی بود می خواست یه چیزی بگه..
آروم و قرار نداشت ؛ نمی دونست چطور بگه...
چند باری گفت: می خوام برم سوریه . گفتم: نرو مامان تازه از ماموریت برگشتی.
دید که خیلی مخالفم بهم گفت مامان پس چرا مسجد میری ؟ برای حضرت زینب (س) و امام حسین (ع)سینه میزنی ؟
الان حضرت زینب، به ما احتیاج داره ، دوست داری مقبره شو خراب کنن ؟
اگر دوست داری من نمیرم. وقتی اسم حضرت زینب رو می آورد ناخوداگاه قانع شدم و دیگه حرفی نمی زدم.
یه شب دیدم یه چیزی میخواد بگه .من و پدر و برادرش نشسته بودیم، پدرش شب بخیر گفت و داشت میرفت بخوابه که سجاد گفت: بابا !
من فردا می خوام برم ماموریت ..
پدرش گفت :کجا؟ گفت: بندرعباس.
پدرش با تعجب پرسید، چه ماموریتی ؟ گفت طرح اربعین هست و ما هم می خواهیم بریم اونجا..
یه کم با خودش کلنجار رفت کمی صبر کردو گفت میخوایم بریم سوریه .
پدرش گفت: در پناه خدا ..🌷
حضرت زینب (س) پشت و پناهت باشه.
من حالم یه طوری شد به سیدسجاد گفتم: مگه بهت نگفته بودم نرو مادر.
گفت: مامان منم اون روزبه شما توضیح دادم اوضاع رو...
دیدم از یه طرف حضرت زینب ..و خواسته قلبی پسرم جلوم هست و نتونستم مانعش بشم و دل پسرم و بشکنم..
با التماس گفتم پس سجاد به شرطی که اونجا رفتی هر روز به من زنگ بزنی .
ازینکه دیده بود بالاخره رضایتمو گرفت برق شادی تو چشماش موج زد و باخوشحالی گفت: چشم؛ هر روز زنگ میزنم مامان؛ شما فقط اجازه بده من برم. 🌷
گفتم :باشه پسرم برو..در پناه خدا .
من تو رو سپردم به حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س).🌷
فردا صبح خودم بدرقه ش کردم و.. رفت.🍃
آب و ریحان پشت پای چشمهایت ریختم
بر نگشتن از سفر رسم مسافرها نبود
خبر داشت که اگه بدقولی کنه و روزی زنگ نزنه چه دلشوره هایی میاد سراغم هر شب به من زنگ میزد ..
اگر یک شب نمی تونست فرداش زنگ میزد...
🌸ادامه دارد...
( 1 )
#برای_آمدنت_می_نویسم....
#خاطرات_یوسف_گمگشته_مازندران
#پای_صحبتهای_مادر_آقاسیدسجاد
#شهید_سیدسجادخلیلی
#کانال_شهیدسیدسجادخلیلی
https://t.me/joinchat/AAAAAEO7ZYe0LSiXHmngZg
@Aghaseyedsajad
شهید سیدسجاد خلیلی
"برگشت از سفر اول"
عروسی پسر عمه ش بود..گفتم: کی میای ؟ گفت معلوم نیست بتونم بیام ..
اما به داداشش اطلاع داده بود که دو روز دیگه میاد و من نمی دونستم ..
عروسی پسر عمه ش نیومد .برادرش بعد عروسی به پدرش گفت: فردا صبح آقاسیدسجاد میاد.
صبح زود دیدم گوشی برادرش زنگ خورد .گفتم کیه این وقت صبح ؟ پدرش گفت: سیدسجاد اومده. برادرش می خواد بره دنبالش . گفتم: کی اومده که بهم چیزی نگفت؟
سجاد عادت داشت وقتی از مسافرتی می خواست برگرده بخاطر اینکه نگران نشم هیچ وقت موقع حرکت اطلاع نمیداد ،که اگر احیانا ماشین خراب شد یا جاده مشکلی داشت من دلشوره نگیرم😔
مثلا یه بار صبح بیدار شدم دیدم تو هال خوابیده.
پدرش گفت سجاد چرا اینطوری برگشتی ؟ چرا از قبل اطلاع ندادی که چند نفر استقبالت بیان یا برات گوسفندی قربانی کنیم که زائر حرم حضرت زینب (س) بودی...
می گفت: دوست نداشتم کسی بدونه که سوریه هستم. حتی وقتی اونجا بود به ما می گفت: به کسی نگید سوریه هستم و بگید ماموریت رفتم.
می گفتم: چرا مادر، این که افتخارمه؟ می گفت: نمی خوام ریا بشه رفتنم. می خوام خالصانه باشه..
وقتی اومد خونه، پدرش از ذوق دیدنش حواسش پرت شد و با ظرفی که توی اون آتیش درست کرده بودیم تا زغال درست بشه؛ با دستپاچگی آورد و اسفند دود کرد...🌷
منم اندازه دلتنگی های این مدت بغلش کردم..همینطور گریه می کردم...سجاد گفت: مامان چرا گریه می کنی؟ ببین همه جام سالمه ، برگشتم دیگه؛ چراگریه می کنی؟
گفتم :مامان گریه و اشکم از خوشحالیه..نزدیک به دو ماهه ندیدمت🍂
🌸ادامه دارد...
( 2 )
#برای_آمدنت_می_نویسم....
#خاطرات_یوسف_گمگشته_مازندران
#پای_صحبتهای_مادر_آقاسیدسجاد
#شهید_سیدسجاد_خلیلی
#کانال_شهید_سیدسجادخلیلی
@aghaseyedsajad
شهید سیدسجاد خلیلی
"سفر دوم"
قبل عید پارسال بود می گفت که یک بار دیگه میخوام برم سوریه .. و من بهش گفتم که باید ازدواج کنی .
فهمید که می خوام با ازدواج مانع رفتنش بشم؛ گفت: اگر ازدواجم کنم همسری رو انتخاب میکنم که با رفتن و هدفم مخالفتی نداشته باشه.🌷
گفت این بار اجازه بدین برم وقتی برگشتم ازدواج می کنم
صبح روز چهاردهم فروردین به من زنگ زد و گفت: من هستم تهران ، می خوام برم ماموریت .
همین که گفت ماموریت گفتم: سوریه؟ گفت :بله ؛یه دفعه ای شد و باید برم .
گفتم: سجاد مگه بهت نگفتم دیگه نرو..!! من مادرتم اگر راضی نباشم چی؟ گریه کرد و گفت مامان تو رو خدا.. تو رو به حضرت زینب(س) و حضرت رقیه (س) قسم میدم که راضی باش به رفتنم.
یکی از دوستانش بعدا برام از گریه اون روزش می گفت ،که چقدر سجاد گریه می کرد از اینکه مادرش ناراحت بود و بهه ما می گفت که مادرم راضی نبود من اومدم و الان از من ناراحته..🌹
چون سجادم خیلی به من و پدرش احترام می گذاشت و هیچ وقت ناراحتمون نمی کرد. سجاد به پدرش زنگ زد و خواست که راضیم کنه. همسرم باهام صحبت کرد که چرا راضی نیستم و بی قراری میکنم؟ گفتم: قرار نبود بره.
گفت: بسپرش اول به خدا و بعد چهارده معصوم .کمی آروم شد دلم .
سجاد که دوباره تماس گرفت ، گفتم در پناه خدا ؛ فقط هر روز زنگ بزن.
🌸ادامه دارد...
( 3 )
#برای_آمدنت_می_نویسم....
#خاطرات_یوسف_گمگشته_مازندران
#پای_صحبتهای_مادر_آقاسیدسجاد
#شهید_سیدسجادخلیلی
#کانال_شهیدسیدسجادخلیلی
https://t.me/joinchat/AAAAAEO7ZYe0LSiXHmngZg
@Aghaseyedsajad
شهید سیدسجاد خلیلی
"اخرین تماس"
روز قبل عملیات سجاد زنگ زد. ما بودیم روستای پدر سیدسجاد..
تازه رسیده بودیم که تلفن خونه زنگ خورد ، پسرم گوشی رو برداشت ، تو حیاط بودم صدام زد که مامان بیا سجاد پشت خطه..
فورا اومدم بالا .احوال خانواده رو پرسید، گفتم : روستا بودیم..
حال پدربزرگ و مادربزرگ رو پرسید
گفتم: کی میای ؟ با خنده گفت: مامان ما تازه اومدیم..زنگ زدم که بگم فردا می خوایم بریم جایی، شاید نتونم زنگ بزنم ؛ شما یه وقت ناراحت نشی ازمن...
و گفت : نگرانم نباش همه چی خوبه..
گفتم : مادرجان تونستی زنگ بزن.
گفت: اگه تونستم حتما تماس میگیرم
صبح ، قبل رفتن به عملیات با پدرش و برادرش هم تماس گرفت و باهاشون صحبت کرد و ...
و من یک ساله اومدنش رو انتظار می کشم..🌹
🌸 پایان..
( 4 )
💠تاریخ مصاحبه: فروردین ۹۶
#برای_آمدنت_می_نویسم....
#خاطرات_یوسف_گمگشته_مازندران
#پای_صحبتهای_مادر_آقاسیدسجاد
#آقا_سیدسجاد_خلیلی
#کانال_شهیدسیدسجادخلیلی
https://t.me/joinchat/AAAAAEO7ZYe0LSiXHmngZg
@Aghaseyedsajad
شهید سیدسجاد خلیلی
🌷در پایان مصاحبه و
در هم صحبتی چند ساعته با مادر #شهیدسیدسجاد_خلیلی..که در تاریخ ۲۰ فروردین ۹۶ درست یکسال بعد از مفقودی آقا سیدسجاد گرفته شد...
موقع خداحافظی از مادر ؛ با همه ی بغض و اشک و لبخند پر از امیدی که به لب داشت ،
این سوال رو مطرح کردم :
پرسیدم: اگه آقاسجاد برگرده و باز بخواد بره اجازه میدین؟
بغضشو خورد؛
گفتم نميزارين بره سخته نه؟
گفت: "خیلی سخته ولی می دونم که دوباره ميفرستمش.
#فقط_اين_بار_برگرده "
خشکم زد..نهایت دلتنگی هاش رو میشد حس کرد، اضطراب و امید و انتظار رو میشد از اشک لرزان چشماش فهمید ..
دلش می خواست فقط یکبار دیگه پاره تنش رو بغل کنه، دلتنگ عطرپیراهن پسرش بود، ..دیگه بهت و بغض امانمو بریده بود..🍃
سوال آخرم شاید بی رحمانه به نظر می رسید اما دلم می خواست مادر پاسخ خیلی از طعنه زنان رو بده.. و چه جواب دندان شکنی داده بود به کسانی که این مدت با حس ترحم می خواستند راه سجاد و امثال سجاد رو کمرنگ کنند..
و
انصافا چنین شیرزنان و مادرانی هستند که قهرمان پرورند..🌹🍃🌹
آقاسیدسجاد !!
تویی که هنوز نشناختمت
و چه دیر
چه سخت
درپی نشانه هایی از تو می دوم
هی می دوم و نمی رسم..
#شهید_سیدسجادخلیلی
#تویی_که_نشناختمت
#خاطرات_یوسف_گمگشته_مازندران
#پای_صحبتهای_مادر_آقاسیدسجاد
@aghaseyedsajad