.
#رمانازبابوییاس،تاخاكی،بابوییاس💔
#خاطراتسفربهسرزمیننور
🌷قسمت هفتم بخش پایانے🌷
باخودم گفتم، شاید خطایی کرده یا.. نمی دونم، نمیدونم چرا نتونسته بودحتی برای یه لحظههم كه شده...! ☹️
یه چیزرو خوب فهمیدم 🤗و اون این بود كه: هر كدومشون به نحوی دل یكی رو میبرن😍. حتّی این قضیّیه برای یكی از همسفرهام هم اتفاق افتاده بود💛💚. و حالا منم یكی از اونها بودم!🙂
نگذاشتند شبرو تا صبح كنارشون بمونیم. فردا صبح، موقع اذان بود كه در رو باز كردن. رفتم وضو گرفتم و سر از پا نشناخته رفتم تو😃؛ تا رسیدم بالای سرش سلام كردم🖐. وقت نبود باهاش حرف بزنم، باید به نماز جماعت میرسیدم.🌟🌸
بعد از نمازصبح🌤، مفاتیحی📖رو برداشتم و اومدم نشستم. دنبال مناجات شعبانیه میگشتم كه دیدم شروع كردن به مداحی كردن🗣،
با امام زمان(عج) درددل میكردن. منم با اونها همنوا شدم، سرمرو گذاشتم روی مزارش؛ چه بوی عطری میداد! 😇
عیدی 💌🎈كه قبل از اومدن به اونجا داده بودنم نشونش دادم و گفتم از تو هم عیدی میخوام. 🎁 ازش خواستم برام دعا كنه، ازش خواستم از خدا بخواد توفیقی بهم بده تا بتونم یهذرّههم كه شده برای اونها كاری انجام بدم، خدمتی بكنم، تا حداقل روز قیامت بیشاز این شرمندشون نباشم 😥هرچند؛ هركاری هم كه بكنم باز هم نمیتونم توروی اونها سربلند كنم؛ مگه كم گناه كردم، مگه كم خطا رفتم!🤕
مداحی كه تموم شد، بلافاصله كسی شروع كرد دعای عهدرو بخونه؛ صدای خیلی قشنگی داشت.👌
آخرای دعا بود كه اومدن دنبالم، گفتن باید بریم همه پای اتوبوس🚎 منتظرن. دعا تموم شد؛ امّا نمیتونستم بلند بشم، نمیتونستم ازش جدا بشم، بدجور وابسته شده بودم؛ اوّلیرو با چهرهی قشنگ و خندونش 🙃😅میشناختم؛ و وقتی اون هدیهی با ارزشرو بهم داد... و این دومی... مگه میشد كسیرو كه خیلی وقت بود دنبالش میگشتی و حالا پیداش كرده بودی؛ زود ازش جدا بشی و بری!😢😥
تا برسم به در ورودی و برم بیرون، همینطور سرمرو بر میگردوندم و نگاهش میكردم👀
#ڪپےفقطباذڪرصلواتتعجیلدرظهورآقا🌟
#بایادشانصلوات🌷
#ادامه_دارد ✅
╭♡♡♡─────╮
|╭♡♡♡─────╮
||• https://eitaa.com/AghayeEshgh313
╰─────♡♡♡╯
╰─────♡♡♡╯
۱۹ اسفند ۱۳۹۷