eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
718 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوازدهم 🌸 فروردین 🌿 روز جمهوری اسلامی🇮🇷 گرامی بـاد 💐 🌸🍃@AhkamStekhare
5.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ چرا بعد از ازدواج دیگه همسرم عاشقم نیست؟! ✅ نگاه درست به رابطه بین زن و مرد چیه؟ استاد پناهیان @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت پنجاه و هشت❤️ . توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند، انگار خو
❤️قسمت شصت❤️ . ایوب به همه محبت می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فرق دارد. بس که قربان صدقه ی هدی می رفت.👩 هدی که می نشست روی پایش ایوب آنقدر میب وسیدش که کلافه می شد، بعدخودش را لوس می کرد و می پرسید: -بابا ایوب، چند تا بچه داری؟ جوابش را خودش می دانست، دوست داشت از زبان ایوب بشنود: _من یک بچه دارم و دو تا پسر. هدی از مدرسه آمده بود. سلام کرد و بی حوصله کیفش را انداخت روی زمین ایوب دست هایش را از هم باز کرد: "سلام بانمکم، بدو بیا یه بوس بده" هدی سرش را انداخت بالا "نه،دست و صورتم را بشویم ،بعد" _نخیر، من این طوری دوست دارم، بدو بیا و هدی را گرفت توی بغلش مقنعه را از سرش برداشت. چند تار موی افتاد روی صورت هدی ایوب روی موهای گیس شده اش دست کشید و مرتبشان کرد. هدی لب هایش را غنچه کرد و سرش را فشرد به سینه ی ایوب "خانم معلممان باز هم گفت باید موهایم را کوتاه کنم." موهای هدی تازه به کمرش رسیده بود. ایوب خیلی دوستشان داشت، به سفارش او موهای هدی را میبافتم که اذیت نشوند. با اخم گفت: "من نمیگذارم، آخر موهای به این مرتبی چه فرقی با موهای کوتاه دارد؟ اصلا یک نامه می نویسم به مدرسه، می گویم چون موهای دخترم مرتب است، اجازه نمی دهم کوتاه کند. فردایش هدی با یک دسته برگه آمد خانه گفت: معلمش از دستخط ایوب خوشش آمده و خواسته که او اسم بچه های کلاس را برایش توی لیست بنویسد. . ❤️قسمت شصت و یک❤️ . رسیدگی به درس بچه ها کار خودم بود. ایوب زیاد توی خانه نبود. اگر هم بود خیلی سختگیری می کرد. چند بار خواست به بچه ها بگوید همین که اولین غلط املایشان را دید، کتاب را بست و رفت. مدرسه ی بچه ها گاهی به مناسبت های مختلف از ایوب دعوت می کرد تا برایشان سخنرانی کند. را قبول نمی کرد، می گفت: "من که جانباز نیستم، این اسم را روی ما گذاشته اند، وگرنه جانباز است که جانش را داد" از طرف بنیاد، جانبازها را می برند و هر کدامشان اجازه داشتند یک مرد همراهشان ببرند. ایوب فوری اسم آقاجون را داد. وقتی برگشت گفت: "باید بفرستمت بروی ببینی" گفتم: "حالا نمیخواهم، دلم میخواهد وقتی من را میفرستی، برایم گاو بکشی، بعد برایم مهمانی بگیری و سفره بندازی از کجاااا تا کجااا" 😊 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت شصت❤️ . ایوب به همه محبت می کرد. ولی گاهی فکر می کردم بین محبتی که به هدی می کند، با پسرها فر
❤️قسمت شصت و دو❤️ . برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. + چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد😠 _ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: "چشمم روشن" 😶 . ❤️قسمت شصت و سه❤️ . ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: "برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی" دوتا و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺ ❤️قسمت شصت و دو❤️ . برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با حوصله لب ها و گونه هایش را رنگ می کرد و می آمد مثل عروسک ها کنار ایوب می نشست. ایوب از خنده ریسه می رفت و صدایم می کرد: "شهلا بیا این پدرسوخته را نگاه کن" هدی را فرستاده بودم جشن تولد خانه عمه اش. از وقتی برگشته بود یک جا بند نبود. می رفت و می آمد، من را نگاه می کرد. می خواست حرفی بزند، ولی منصرف می شد و دوباره توی خانه راه می رفت. + چی شده هدی جان؟ چی م یخواهی بگویی؟ ایستاد و اخم کرد😠 _ من نوار میخواهم، دلم می خواهد برقصم. میخواهم مثل دوست هایم لاک بزنم. جلوی خنده ام را گرفتم: + خب باید در این باره با بابا ایوب حرف بزنم، ببینم چه می گوید. ایوب فقط گفت: "چشمم روشن" 😶 . ❤️قسمت شصت و سه❤️ . ایوب فقط گفت: "چشمم روشن...." و هدی را صدا زد: "برایت می خرم بابا ولی دوتا شرط دارد. اول اینکه نمازت قضا نشود و دوم اینکه هیچ نامحرمی دستت را نبیند" از خانه رفت بیرون و با دو تا و شعر و آهنگ ترکی برگشت. آنها را گرفت جلوی چشمان هدی و گفت "بفرما، حالا ببینم چقدر می خواهی برقصی" دوتا و یک شیشه آستون هم گرفته بود. دو سه روز صدای آهنگ های ترکی و بالا پریدن های هدی، توی خانه بلند بود. چند روز بعد هم خودش نوار ها را جمع کرد و توی کمدش قایم کرد. ☺ ❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️ ✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت شصت و دو❤️ . برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بیشتر از من از آن استفاده می کرد، با ح
❤️قسمت شصت و چهار❤️ . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. 😘 . ❤️قسمت شصت و پنج❤️ . برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡 ❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️ ✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت شصت و چهار❤️ . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک
❤️قسمت شصت و شش❤️ . از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر مشکلات مالی آنها می شد. بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها. واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود. خانه ما یا محل های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.😍 کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت: "من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم" بالاخره جوابمان کرد. با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد. کار خودم بود. چیزی هم به نمانده بود. شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم، بخش بخش کرده بودند. جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم. ☺ . ❤️قسمت شصت و هفت❤️ . نتایج دانشگاه که اعلام شد، ایوب بستری بود. خریدم و رفتم بیمارستان. زهرا بچه ها را آورده بود ملاقات. دست همه بود حتی ایوب. خودش گفته بود دیگر برایش کمپوت نبرند. کاکائو بیشتر دوست داشت. روزنامه را از دستم گرفت و دنبال اسمم گشت چند بار اسمم را بلند خواند. انگار باورش نمی شد، هر دکتر و پرستاری که بالای سرش می آمد، روزنامه را به او نشان می داد. با ایوب هم دانشگاهی شدم. او ترم آخر مدیریت دولتی بود و من مدیریت بازرگانی را شروع کردم. روز ثبت نام مسئول امور دانشجویی تا من را دید شناخت: "خانم غیاثوند؟درست است؟" چشم هایم گرد شد: "مگر روی پیشانیم نوشته اند؟" -نه خانم، بس که آقای بلندی همه جا از شما حرف می زنند. می نشیند می گوید شهلا، بلند می شود می گوید شهلا😍 من هم کنجکاو شدم. اسمتان را که توی لیست دیدم، با عکس پرونده تطبیق دادم. خیلی دوست داشتم ببینم این خانم شهلا غیاثوند کیست که آقای بلندی این طور از او تعریف می کند. 😍 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت شصت و شش❤️ . از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند. با همه احوال پرسی می کرد، پی گیر
❤️قسمت هفتاد❤️ مریض شما فوت شد. عصبانی شدم: "چی داری می گویی؟ همین الآن پرستارش گفت این را بدهم به شما" سرش را از روی برگه بلند کرد: "همین الآن هم تلفن کردند و گفتند مریض شما فوت شده" لوله ی آزمایش را فشردم توی سینه ی پرستار و از پله ها دویدم بالا... از پشت سرم صدای زنی را که با پرستار بحث می کرد، شنیدم. "حواست بود با کی حرف میزدی؟ این چه طرز خبر دادن است؟ زنش بود!" در اتاق را با فشار تنم باز کردم. دور تخت ایوب خلوت بود. پرستار داشت پارچه ی سفیدی را روی صورت ایوب می کشید. با بهت به صورت ایوب نگاه کردم. پرسید: "چند تا بچه داری؟" چشمم به ایوب بود. "سه تا" پرستار روی صورت ایوب را نپوشاند. با مهربانی گفت: "آخی، جوان هم هستی، بیا جلو باهاش خداحافظی کن" حرفش را گوش دادم. نشستم روی صندلی و دست ایوب را گرفتم. دستش سرد بود. گردنم را کج کردم و زل زدم به صورت ایوب دکتر کنارم ایستاد و گفت: "تسلیت می گویم" مات و مبهوت نگاهش کردم. لباس های ایوب را که قبل از بردنش به اتاق در آورده بودند توی بغلم فشردم. 😢😢😢 ❤️قسمت هفتاد و یک❤️ چند لحظه بعد دکتر روی بدن ایوب خم شده بود و با مشت به سینه ایوب می کوبید. نگاهش کردم اشک می ریخت و به ایوب ماساژ قلبی می داد. سوت ممتد دستگاه قطع و وصل شد و پرستار ها دویدند سمت تخت دکتر می گفت: "مظلومیت شما ایوب را نجات داد" ❤️ رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍پیامبر مهربانی(ص) خداوند،‌ اصرار کنندگان در دعا را دوست دارد. بحار؛ ج۹۳، ص۳۷۵ 🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥۹ توصیه عالی از آیت‌الله کشمیری برای ماه مبارک رمضان ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄ @AhkamStekhare