#یک_آیه
سوره تین (آیه ۴)
((لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِيٓ أَحْسَنِ تَقْوِيمٍ))
كه ما انسان را (از نظر جسم و روح)در بهترین شکل و زیباترین سیما آفریدیم.
🆔 @AhkamStekhare
✍️امام كاظم عليه السلام:
ای سرورم! این بنده ی غرق در دریای خطاها را نجات بخش
📚 مصباح المتهجّد صفحه۳۰۷
🆔 @AhkamStekhare
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑🎥 بهترین عملی که باعث رضایت قلب مقدس امام زمان (عج) در غیبت کبری میشود، چیست؟
✳️ پاسخ از حجت الاسلام محمدی
🆔 @AhkamStekhare
🌹#داستان_آموزنده
ابن عبّاس گويد: من و سلمان در زير درختى نشسته بوديم؛ سلمان شاخه درختى را كه برگهايش خشك شده بود، جنباند و همه برگها به زمين ريخت.
جناب سلمان فرمود: اى ابوعثمان ، از من نمىپرسى كه چرا چنين كردم؟
گفتم: سبب اين كار چه بود؟
فرمود: با پيامبر (صلّىاللّهعليهوآلهوسلّم) در زير اين درخت نشسته بوديم، آن حضرت چنين كرد كه من كردم و سپس به من فرمود: اى سلمان ، از من نمیپرسى كه چرا چنين كردم؟!
من عرض كردم: يا رسول اللّه، سبب چه بود؟
حضرت فرمود: مؤمن چون آنطور كه دستور داده شده وضو بگيرد و بعد از آن نمازهاى پنجگانه شبانه روز را بجاى آورد، گناهان او بريزد همانند اين برگها كه از اين درخت فرو ريخت .
آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود:
و اقم الصلوة طرفى النّهار و زلفا من اللّيل ... . (هود/114)
و بپاى دار نماز را هر دو سر روز و پارههايى از شب...
📙(تفسير منهاج
🆔 @AhkamStekhare
7.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 استغاثه برای ظهور
◽️و اینگونه موسی علیهالسلام ظهور کرد...
👈 بیایید با همدلی برای آمدنش استغاثه کنیم
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #روایتگری
🔻 خاطرهی مادر شهید "رسول خلیلی" از بوی پیراهن خونین شهید که از معراج شهدا تحویل گرفتند...💔
#زنان_انسان_ساز
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🆔 @AhkamStekhare
💐🌴🌺🍀🌺🌴💐
#شهیدانه
#زندگی_به_سبک_شهدا
#همسر_سردار_شهید
#حاج_ابراهیم_همت
وقتي به خانه مي آمد، من ديگر حق نداشتم كار كنم.
بچه را عوض مي كرد، شير برايش درست مي كرد. سفره را ميانداخت و جمع مي كرد، پا به پاي من مي نشست، لباسها را ميشست، پهن مي كرد، خشك مي كرد و جمع مي كرد.
آن قدر محبت به پاي زندگي مي ريخت كه هميشه به او مي گفتم: درسته كه كم مي آيي خانه؛ ولي من تا محبتهاي تو را جمع كنم، براي يك ماه ديگر وقت دارم .
نگاهم مي كرد و مي گفت: تو بيشتر از اينها به گردن من حق داري.
يك بار هم گفت: من زودتر از جنگ تمام مي شوم و گرنه، بعد از جنگ به تو نشان مي دادم تمام اين روزها را چه طور جبران مي کردم .
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
🆔 @AhkamStekhare
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقتی پول ندارم چجور ازدواج کنم؟؟
🔴 _به مدت 3:25_
انتشار به مناسبت سالروز ازدواج مبارک پیامبر اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلم و ام المؤمنین حضرت خدیجه کبری سلاماللهعلیها 🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان» 🖋 قسمت دویست و بیست و هشتم نفس عمیقی کشید
📖 رمان «جان شیعه، اهل سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»
🖋 قسمت دویست و بیست و نهم
عبدالله مات و متحیر مانده و خبر نداشت که این آتش خشم بیسابقه، از لرزش قلب عاشق مجید برای همسر و دخترش شعله میکشد که نگاهی به من کرد و میخواست با حالتی منفعلانه از خودش دفاع کند که مجید امانش نداد و دوباره خروشید: «اگه قراره بیای اینجا و الهه رو آزار بدی، همون بهتر که نیای! همه که ما رو تحریم کردن، تو هم رو همه!» سپس بلند شد و به دلداری دل بیقرارم، کنار کاناپه روی زمین نشست. نگاهم به عبدالله بود و دلم برایش میسوخت که بیخبر از همه جا، اینطور تنبیه شده و دل مجید پیش من بود که آهسته صدایم کرد: «الهه جان! تو رو خدا آروم باش! اصلاً بهش فکر نکن! بخاطر حوریه آروم باش!» باز کمر دردم شدت گرفته و دست و پا زدنهای دخترم را درون بدنم احساس میکردم که انگار او هم از غمی که از بردگی پدرم به جانم افتاده بود، بیتاب شده و با بیقراری پَر پَر میزد. از شدت سر درد چشمانم سیاهی میرفت که پلکهایم را روی هم گذاشتم و شنیدم مجید با لحنی ملایمتر رو به عبدالله کرد: «امروز دکتر به الهه گفت باید خیلی مراقب باشه. میگفت ممکنه بچه زودتر به دنیا بیاد. میگفت نباید هیچ استرسی داشته باشه. فشارهای این مدت به اندازه کافی اذیتش کرده، تو رو خدا تو دیگه یه چیزی نگو که بیشتر اذیت شه.» نمیخواستم برادرم بیش از این چوب دلنگرانیهای همسرم را بخورد که چشمانم را گشودم و با لبخندی بیرنگ خیال مجید را راحت کردم: «من حالم خوبه! آرومم!» و عبدالله که تازه علت این همه جوش و خروش مجید را فهمیده بود، از جایش بلند شد، کنار مجید روی زمین نشست و با مِهری برادرانه عذر خواست: «ببخشید الهه جان! ای کاش بهت نمیگفتم!» و مجید هنوز آرام نشده بود که پاسخ شرمندگی عبدالله را با ناراحتی داد: «از این به بعد هر خبری شد به الهه نگو! بذار این دو ماه آخر الهه آروم باشه!» از اینکه اینهمه برادرم سرزنش میشد، دلم به درد آمد و خواستم در عوض اوقات تلخیهای مجید، دلش را شاد کنم که با خوشزبانی پرسیدم: «چیزی شده که گفتی گرفتاری؟» و دیگر دل و دماغی برای عبدالله نمانده بود که با لحنی گرفته پاسخ داد: «نه، یخورده سرم تو مدرسه شلوغ بود، کلاس خصوصی هم داشتم. ولی امروز دیگه کلاس نداشتم، گفتم بیام بهتون یه سر بزنم...» و مجید حسابی حالش را گرفته بود که با خاطری رنجیده ادامه داد: «ولی فکر کنم مزاحم شدم.» و دست سرِ زانویش گذاشت تا بلند شود که مجید دستش را گرفت و اینبار با مهربانی همیشگیاش تعارف کرد: «کجا؟ حالا بشین! منم دلم برات تنگ شده!» ولی عبدالله عزم رفتن کرده بود که با همان چهره گرفتهاش، پاسخ تعارف گرم مجید را به سردی داد و دوباره خواست برخیزد که مجید با لبخندی نجیبانه عذرخواهی کرد: «ببخشید! نمیخواستم باهات اینجوری حرف بزنم.» سپس خندید و در برابر سکوت سنگین عبدالله، حرف عجیبی زد: «من که هیچ وقت برادر نداشتم. تهران که بودم برادرم مرتضی بود، ولی اینجا داداشم تویی!» و با همین جمله غرق احساس، مقاومت عبدالله را شکست که خودش دست گردن مجید انداخت و او هم احساس قلبیاش را ابراز کرد: «منم خیلی دوستت دارم مجید جان! ببخشید اذیتت کردم!» و خدا میداند در پس ناراحتی خبری که عبدالله برایم آورده بود، این آشتی شیرین چقدر دلم را شاد کرد که نقش غم از قلبم محو شد.
با ما همراه باشید🌹
رمان های عاشقانه مذهبی 💍
@AhkamStekhare