📌 #داستان_آموزنده دختر یتیم!
دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر عمويش از وى خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن عمو بهش زور مي گفتند و انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دختر جوان هر بارى كه خانه نزد مادرش مى آمد شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همراهش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكندهمين گريه بود ، مدت طويلى گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دختر بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى بهش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند، مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى خانواده عمويش متوجه شدند، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفتند؛ زن تو دوست پنهانى دارد و در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در پشت خانه ي مادر دختر پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ الهى! من ناتوانى خود را در مقابل گرفتاري و اذيت و آزارم را بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من راضي هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراض باشى، چه كسى از من راضى باشد، شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر خود قرار دارد...
شوهر داشت در پشت خانه مى گريست، درب اتاق را تق تق زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و برد خانه اش همه را خواست و قضيه را برايشان تعريف كردو مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دختر در خواب ديد، كسى بهش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، يك بار به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى و تمام مشكلاتت حل شد،
هميشه شكاياتت را به الله متعال بكن...
در نشر اين مطلب زيبا همه را شریک سازید تا دیگران نیز مستفیذ شوند.🌹
🍃🌺@AhkamStekhare
#داستان_آموزنده
#مسيحي_و_زره_امام_علي
در زمان خلافت علی -عليهالسلام- در كوفه، زره آن حضرت گم شد. پس از چندی در نزديك مرد مسيحی پيداشد. علی او را به محضر قاضی برد، و اقامه دعوی كرد كه: "اين زره از آن من است، نه آن را فروختهام و نه
به كسی بخشيدهام. و اكنون آن را در نزد اين مرد يافتهام". قاضی به مسيحی گفت: "خليفه ادعای خود را اظهار كرد، تو چه میگويی ؟" او
گفت: "اين زره مال خود من است ، و در عين حال گفته مقام خلافت را
تكذيب نمیكنم (ممكن است خليفه اشتباه كرده باشد)".
قاضی رو كرد به علی و گفت: "تو مدعی هستی و اين شخص منكر است، عليهذا بر تو است كه شاهد برمدعای خود بياوری".
علی خنديد و فرمود: "قاضی راست میگويد، اكنون میبايست كه من شاهد بياورم، ولی من شاهد ندارم".
قاضی روی اين اصل كه مدعی شاهد ندارد، به نفع مسيحی حكم كرد، و او هم زره را برداشت و روان شد. ولی مرد مسيحی كه خود بهتر میدانست كه زره مال كی است، پس از آنكه چند گامی پيمود وجدانش مرتعش شد و برگشت، گفت: "اين طرز حكومت و رفتار از نوع رفتارهای بشر عادی نيست، از نوع حكومت انبياست"، و اقرار كرد كه زره از علی است.
طولی نكشيد او را ديدند مسلمان شده، و با شوق و ايمان در زير پرچم علی در جنگ نهروان میجنگد.
#الامام_علي_صوت_العدالة_الانسانيه_ص٦٣
#بحار_ج٩ص ۵۹8
@AhkamStekhare
🌹#داستان_آموزنده
ابن عبّاس گويد: من و سلمان در زير درختى نشسته بوديم؛ سلمان شاخه درختى را كه برگهايش خشك شده بود، جنباند و همه برگها به زمين ريخت.
جناب سلمان فرمود: اى ابوعثمان ، از من نمىپرسى كه چرا چنين كردم؟
گفتم: سبب اين كار چه بود؟
فرمود: با پيامبر (صلّىاللّهعليهوآلهوسلّم) در زير اين درخت نشسته بوديم، آن حضرت چنين كرد كه من كردم و سپس به من فرمود: اى سلمان ، از من نمیپرسى كه چرا چنين كردم؟!
من عرض كردم: يا رسول اللّه، سبب چه بود؟
حضرت فرمود: مؤمن چون آنطور كه دستور داده شده وضو بگيرد و بعد از آن نمازهاى پنجگانه شبانه روز را بجاى آورد، گناهان او بريزد همانند اين برگها كه از اين درخت فرو ريخت .
آنگاه اين آيه را تلاوت فرمود:
و اقم الصلوة طرفى النّهار و زلفا من اللّيل ... . (هود/114)
و بپاى دار نماز را هر دو سر روز و پارههايى از شب...
📙(تفسير منهاج
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_آموزنده
🔆همسفر حج
🍃✨مردى از سفر حج برگشته , سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعریف مى کرد , مخصوصا یکى از همسفران خویش را بسیار مى ستود که , چه مرد بزرگوارى بود , ما به معیت همچو مرد شریفى مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود , همینکه در منزلى فرود مى آمدیم او فورا به گوشه اى مى رفت , و سجاده خویش را پهن مى کرد , و به طاعت و عبادت خویش مشغول مى شد .
🍃🍂امام : پس چه کسى کارهاى او را انجام مى داد ؟ و که حیوان او را تیمار مى کرد ؟
🌱- البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهاى مقدس خویش مشغول بود و کارى به این کارها نداشت .
✨✨👈بنابر این همه شما از او برتر بوده اید .
📚 " #داستان راستان " شهید مطهری (ره)
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
❌در نشر لینک حذف نشود❌
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_آموزنده
🔆 مهمانى دادن دو دوست
🌺گويند در زمانهاى قديم دو نفر بودند كه رفاقت و صميميت آنها زبانزد خاص و عام بود و خيلى با صداقت رفتار مىكردند.
🌺روزى يكى از آن دو دوست به مهمانى دوست خود رفت. ميزبان در ضيافت او تكلف كرد و انواع غذاها را آماده كرد و اگر پول نداشت، ازمغازهها نسيه گرفت، تا به مهمان خوش بگذرد.
🌺بعد از سه روز، مهمان عزم رفتن كرد، و وقت خداحافظى گفت: واقعا كه رسم مهماندارى را بلد نبودى! اگر زمانى به مهمانى من بيايى، به تو آيين مهماندارى را ياد مىدهم.
🌺ميزبان خجل شد و انديشيد در ضيافت او چه كوتاهى كرده و كدام نكته را فرو گذاشته و انجام ندادهام.
🌺مدتى در اين انديشه بود تا اينكه روزى او را بدان شهر دوست سفرى اتفاق افتاد و به خانه دوستش رفت.
🌺آن دوست مقدم او را عزيز داشت و فورا نان و سركه پيش آورد. آنگاه سفره، كاسهاى چوبى و سه نوع خوردنى پيش او نهاد.
🌺مهمان با خود فكر كرد شايد فردا تكلف مىكند و پذيرايى اصلى را انجام مىدهد، اما روز ديگر نيز غذاى سرد پيش او نهاد!
🌺مرد متحير شد و با خود گفت: چندان كه تكلف كردم، در مهماندارى مرا مقصر خواند، پس چرا خود تكلف نمىكند؟
🌺روزى پرده حشمت از ميان برداشت و شرم و خجالت را به كنارى نهاد و از او پرسيد: دوستان اينطور مهماندارى مىكنند؟!
🌺ميزبان گفت: آرى، تكلف مال بيگانگان است. وقتى من به منزل تو آمدم، خواستم يك ماه تو را ببينم و در خدمت تو باشم. چون طريق تكلف پيشداشتى، دانستم از وجود من به تنگ آمدهاى. پس كفش در پاى كردم و از خدمت تو دور شدم و چون تو آمدى، من از معمول خويش زيادت نمىكنم وزيادهروى نمىنمايم و بر وجود تو منتى نمىنهم، و اگر يك سال هم مهمان من باشى، مرا هيچ بار گرانى نخواهد بود.
🌺مرد عاقل بود و انصاف بداد و يقين كرد تكلف كردن با مهمان از عادت كرام نيست و روى ترش كردن با مهمانان جز سيرت لئيمان نباشد.
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
❌در نشر لینک حذف نشود❌
🆔 @AhkamStekhare
#داستان_آموزنده
🔆🔆کتابخانه کفاش
✨✨او کتاب زندگینامه حضرت فاطمه (س) را برداشت و تا کفشش حاضر شود نیمی از کتاب را خواند. وقتی کفش را به او دادم گفت: میشود این کتاب را ببرم؟ گفتم: ببرید. اما برگردانید. چند وقت بعد دیدم یک خانم چادری وارد مغازه شد و گفت: بفرمایید این کتاب شما. اسم کتاب را که نگاه کردم دیدم زندگینامه حضرت فاطمه (س) است. متوجه شدم همان خانم بدحجاب است. او چند کتاب از احادیث و زندگی ائمه اطهار (ع) به کتابخانهام اهدا کرد و گفت: حاجی! همین کار را ادامه دهید که بهترین کار است.»
🔅 زهوارش دررفته است. هر از گاهی باید میایستادم. کلی با آن ورمیرفتم تا میتوانستم چند متری راه بروم. کلافه شده بودم. باید هر طوری شده درستش میکردم یا از شرش خلاص میشدم. بیحوصله و بدون توجه وارد مغازه شدم. آنها را از پایم درآوردم و روی میز گذاشتم. گفتم: «پایم را میزند. وقتی خریدم اندازه بودند ولی نمیدانم چرا اذیت میکنند.» از شدت ناراحتی صحبت کردنم مثل کودکان شده بود. پیرمرد لبخندی زد و گفت: «حق داری جوان! کفش خیلی مهم است.» همچنان که شروع به درست کردن کفش میکند کتابهای داخل قفسه را نشان میدهد و میگوید: «کفش درست میشود ولی در این مدت بیکار ننشین. یکی را بردار. کمی ورق بزن. چیزی گیرت بیاید.» تعجب کرده بودم. کلی سؤال در ذهنم نقش بسته بود. نگاهی به کتابها انداختم. کمی مرد کفاش را ورانداز کردم. یکی از کتابها را برداشتم و گرم خواندن شدم تا اینکه صدای پیرمرد مرا به خود آورد: «کفشت حاضر است.» نیمساعتی که آنجا بودم توانستم بخشی از یک کتاب را بخوانم.
🦋«محمد معدنچیها» کفاش 76 ساله ای است که بخشی از مغازهاش را تبدیل به کتابخانه کرده؛ هم کتاب امانت میدهد و هم وقت مشتریهایش را تا زمان آماده شدن کفش به بهترین شکل پرمی کند. سواد چندانی ندارد ولی میگوید چون کتاب را دوست دارد این کار را انجام داده است.
🌸🌸کتاب را دوست دارم
وقتی وارد مغازه کوچکش میشویم اولین چیزی که به نظر میآید عکس بزرگ امام خمینی (ره) است. انتهای مغازه کوچک، پیرمردی با کاپشن بسیجی که آخرین دکمه یقه پیراهنش را هم بسته لبخند دلنشینی به مشتریان میزند. در و دیوار مغازه با اشعار و تابلوهای ذکر اهلبیت (ع) تزئین شده است و کتابها منتظر مشتری هستند تا اوقات انتظارشان را زیبا و لذت بخش کنند. وقتی از آقا محمد درباره دلیل کارش میپرسیم میگوید: «به سختی میتوانم چیزی را بخوانم ولی از کودکی کتاب را دوست داشتم و هر وقت بتوانم چند خط میخوانم. روزهای اولی که مغازه را راه انداختم متوجه شدم مشتریها تا زمان آماده شدن کفششان بیکار هستند و وقتشان هدر میرود. تصمیم گرفتم کتابهایم را اینجا بیاورم. اول 5 کتاب داشتم ولی بهمرور زیاد شد و اکنون بیش از 700 جلد کتاب دارم. تعداد قابل توجهی از این کتابها را مردم به کتابخانه اهدا کردهاند. تعدادی را هم خودم خریداری کردهام. خیلی دوست دارم تعدادش را بیشتر کنم ولی فضای کافی ندارم. همه ما میتوانیم در هر شرایطی کتاب بخوانیم. این روزها کمتر کسی را میتوان بدون مدرک دانشگاهی پیدا کرد. کتاب، اطلاعات آدم را بالا میبرد. بچه مسلمان باید آگاه باشد و دانش داشته باشد تا بتواند جلوی ظلم ایستادگی کند.» او میافزاید: «من و همدورههایم با سختی بزرگ شده و زندگی کردهایم. پدرم کارگر معدن بود و به همین دلیل هم نام خانوادگیما معدنچیهاست. او صبح تا شب برای درآوردن نان حلال زحمت میکشید و به سختی کار میکرد. من هم از ۷ سالگی در یک کفاشی کار میکردم تا اینکه به خدمت سربازی رفتم و بعد در یک شرکت استخدام شدم. بعد از اینکه از آن شرکت بازنشسته شدم دوباره سراغ شغلی رفتم که در نوجوانی انجام میدادم.»
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
❌در نشر لینک حذف نشود❌
🆔 @AhkamStekhare