eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
719 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊💐🌹💐🕊🌷 سال ۱۳۶۶ ، سردشت به عنوان نخستین شهر غیرنظامی جهان ، چهار بار پیاپی در اوج جنگ تحمیلی عراق علیه ایران توسط رژیم بعثی مورد هدف قرار گرفت. بلافاصله بعد از بمباران ۱۱۰ نفر از مردم مظلوم و بی دفاع این شهرستان مرزی به شهادت رسیده و هزاران نفر از زنان، کودکان و مردان مظلوم این دیار ، دچار مصدومیت ناشی از گازهای شیمیایی و سمی شدند . اولین شهری بود که بعد از جنگ جهانی اول و تصویب کنوانسیون های منع سلاح های شیمیایی مورد حمله شیمیایی قرار گرفت و به مراتب بدتر و فاجعه آمیزتر از حلبچه بمباران شیمیایی شد . در این فاجعه انسانی هشت هزار نفر مصدوم شدند ولی آمار غیر رسمی با توجه به جمعیت ۱۳ هزار نفری سردشت، ۱۰ هزار نفرمصدوم بود. مصدومانی که با گذشت سالها هنوز هم از عوارض این گازهای سمی رنج می برند. یک فاجعه ای جهانی که با سکوت مواجه شد. 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت هفتاد و شش❤️ . مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 😔 ❤️قسمت هفتاد و نه❤️ . راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ رمان های عاشقانه مذهبی @ بامــــاهمـــراه باشــید 🌹@AhkamStekhare