😂😂😂😂😂😂😂
#لطیفه_روزه
#لطیفه😄😁
یعنی من #عاشق این خانواده هایی ام که اصلا #روزه نمی گیرند ولی همدیگه رو#افطار دعوت می کنند.
😂
قسمت جالبش اینه که هر دو طرف رعایت میکنند که #اذان بشه بعد بخورند!!!! 🍜 #حلیم و#آش رشتشان همراه #زولبیا و#بامیه هم پا برجاست تازه با خوردن #آب گرم هم شروع میکنن😄😂😄
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌷
#احکامشرعی🌹🌷🌹🌷🌹
#احکام_روزه
#نیت روزه یعنی همان تصمیمی که برای #روزه گرفتن در#ذهن هست
و نیاز نیست انسان به #زبان بیاورد یا حتی از#ذهن بگذراند☺️
واجب نیست #روزه دار هرروز قبل از اذان صبح #نیت روزه کند بلکه یک نیت از اول #ماه کافی است.
@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت دوازده❤️ یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، #تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گو
❤️قسمت سیزده❤️
.
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، #نور سفیدی مثل نور #ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
#ادامه_دارد
.#شهیدایوب_بلندی
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید
🌹@AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
❤️قسمت سی و شش❤️ . چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان. من هم ب
❤️قسمت سی و هفت❤️
.
نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم.
گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم
اما تو از کجا میدانی پسر است؟
جوابم را نداد.
چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد.
روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
تلفن می زد
همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت.
+ "سلام ایوب"
ذوق کرد. گفت:
_ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند"
زدم زیر گریه
+ "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟"
_ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز.
حرفی نزدم.
صدای گریه ام را می شنید.
_ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
با گریه گفتم:
+ "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران
خیلی از هم دوریم ایوب.
_ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است.
اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به #ماه نگاه کنیم. خب؟
تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم.
شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه...
حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد.
زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم
به مَردم...
❤️
.
رمان های عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
#شهیدایوب_بلندی
@AhkamStekhare