eitaa logo
پاسخ به احکام و معارف
718 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
3.8هزار ویدیو
42 فایل
بیان احکام شرعی و معارف اسلامی شامل: #یک_آيه #حدیث_روز #داستان_روز #حکمت_روز #مشاوره_روز #تلنگر_روز #رمان های جذاب احکام شرعی شامل تقلید، بانوان، طهارت، صدقه، خمس و... پاسخگو به احکام و استخاره: (۱) @mzamf135960 (۲) @M_Roshnay
مشاهده در ایتا
دانلود
پاسخ به احکام و معارف
📓📗📗📘📗📘📙📔📓📗📘📔 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت چهاردهم با حسین وارد خونه شدیم مامان :بچه ها
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت پانزدهم مادر پای تلفن نشست شماره تلفن خونه حاج آقا کریمی گرفت مادر حسنا تلفن جواب داد بعداز صحبتها و قطع تلفن رو به من که هیجان داشتم و حسین سر به زیر کردو گفت برای جعمه ساعت ۷غروب قرار گذاشتم -هورا هورا هورا من برم استراحت کنم حسین: مادر با اجازتون منم برم اتاقم ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ رواے حسین وای ازاین رقیه شیطون بدجنس ای خدا نوکترم اما یعنی حسنا خانم قبول میکنه همسر یه پاسدار مدافع حرم بشه 😔😔 عشق اول من حرم بی بی شهادته و بعد ازدواج با حسنا خانم توکلت علی الله اگه قبول نکرد نمیتونم روی عشق به بی بی خط بکشمـ فوقش از عشق زمینیم میگذرم گوشی برداشتم و مداحی ارغوان پلی کردم ز کودکی خادم این تبار محترمم نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📓📕📗📘📘📙📔📙📔📔📘📙 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت پانزدهم مادر پای تلفن نشست شماره تلفن خونه
📓📕📗📘📙📗📘📙📔📙📘📗 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت شانزدهم بالاخره روز جعمه از راه رسید کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید سر راهمون یه دست گل روز قرمز و گل روز سفید خریدیم مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه زنگ زدیم حاج آقا کریمی در باز کرد با حاج خانم برای استقبال ما اومدن وارد شدیم حاج خانم :حسناجان دخترم چای بیار حسناخانم با چادر وارد شد سرم انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم استرس داشتم تو دلم غوغا بود سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش منم کل تنم و گر گرفته بود حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست صدای مادرم منو از فکر رو خیال اورد بیرون مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون بزنن حاج خانم :بله حتما حسناجان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخرهـ شروع کردم حرف زدن -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارمـ اما تمام سعیم میکنم شما سختیش و حس نکنید نظرتون چیه درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشومـ -مبارک باشه باهم از در خارج شدیم کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید😁 مادر :دهنمون شیرین کنیم حسنا:هرچی مامان بابا بگن حاج آقا: مبارکه ان شالله نویسنده بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📓📕📗📘📙📗📘📙📔📙📘📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت شانزدهم بالاخره روز جعمه از راه رسید کت و شلو
📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت هفدهم روای رقیه دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند ☺️ امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم وارد مزارشهدا شدم پسرشهید محمدی از بچه های معراج الشهدا دیدم محمدی:سلام معمولابا برادران سلام علیک نمیکنم اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون ندم -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سربه زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا میخاستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -😳😳بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم 😡😡😡 -آقای حسینی من دیرنکردم 😡😡😡 بعد جلسه رسمی نیست که برادرمن الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم 😡😡😡 حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم 😔😔😔 ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه مطالعه کنید - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید -امیدوارم تکرار نشه عصبانیت آقای حسینی چیه و خواهر آقای محمدی با رقیه چیکار داره... نویسنده :بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📙📘📗📕📙📔📙📘📗📘 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت هفدهم روای رقیه دوروز پیش حسنا و حسین طلوع آ
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت هیجدهم رواے سید مجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پاشدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه آتیش گرفتم مدتهاست میخام مادر و خواهرم بفرستم منزلشون اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خاستگاری تحملش ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی میکنه وای به عملش وقتی واردشد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعداز رفتنشون سرم تو دستام فشار میدادم به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی مشتم کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📘📙📕📙📘📙📘📗📕📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت هیجدهم رواے سید مجتبے حسینے ساعت ۱۱ است با
📕📗📘📙📕📗📘📕📗📘📕📗 بسم رب الشهدا ؟ ✅ قسمت نوزدهم روای رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد رسیدم خونه -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان مامان خونه نیست -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم 😍😍😍😍 حسنا:شوهرمنه 😂😂😂 -داداش منها 😁😁😁😁 حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد حسین آقاهم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسناهم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود ساعت ۵:۳۰بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم -حسنـــــــــــــــــــــا عــــــــــــــــــــروس گلی پاشو حسنا درحالی که خمیرازه میکشید باشه بریم ‌-بچه تو هنوز خوابی برو حاضر شو وارد حیاط هئیت شدیم بچه هارو از دور دیدم یه خانمی به سمتم اومد خانم:ببخشید خانم جمالی -بله خودم هستم شما خانم:خواهر آقای محمدیم - بفرمایید خانم محمدی:حقیقتش میخاستم ازتون برای برادرم خاستگاری کنم همون موقعه آقای حسینی واردحیاط شد دستش مشت کرد و گذر کرد -خانم محمدی شرمنده من قصد ازدواج ندارم یاعلی نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📘📙📕📗📘📕📗📘📕📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅ قسمت نوزدهم روای رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی نا
📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت بیستم فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت بود میشناختم شاید،از دوران دبیرستان پسر خوبی بود چرا بدون فکرگفتم نه من چمه خدایا 🤔🤔☹️☹️ خوابم نمیبرد ازپس غلط زده بودم روانی شدم رفتم تو حیاط وضو گرفتم خونه ما آپارتمانی نبود برای همین راحت بودیم همیشه یه فرش تو حیاط پهن بود قامت نماز شب بستم ۱۱رکعت نماز عاشقی بود بعدش زیارت عاشورا خوندم نمیدونم چرا دلم خاست همون جا تو حیاط بخابم رفتم اتاقم گوشی وبالش و پتو برداشتم أأأ خیلی وقت بود تلگرامو چک نکرده بودم شاید ده روز خخخخ ده روز خیلیه 😝😝😝 خوب اول بذار پروفایلم عوض کنم اووووم 🙄🙄🙄 آهان این عکس شهید زین الدین خیلی قشنگه من شهید زین الدین دوست 😍😍 فردا صبح باید معراج الشهدا سیاه پوش کنیم تا محرم فقط ۲روز مونده أأأ فرحناز ۱۰روز پیش پیام داده که عقدشه برم 😛😛😛😛منم ک چقدر رفتم الان منو دار میزنه ساعت گوشی نگاه کردم 😱😱😱😱خاک عالم ۳صبحه حالا اشکال نداره بذار پیام بدم -‌سلام عروس خانم فرحناز جونم 🙈🙈 این ده روز داداشم تازه سوریه اومده بود من نبودم ارسالش کردم وییی هردو تیک خورد فرحناز :🔪🔪🔪میکشمت اصلا قهرم اصلا بیخود چک نکردی اصلا دیگه دوست ندارم وایستا اگه به محمد هادی نگفتم عشقشو اذیت کردی -وییییی کدوم محمد هادی ؟ فرحناز :خاک تو گورت محمد هادی مهدوی آقاهمون ❤️❤️❤️ -بچه پرو درکل آقا مبارک باشه ماهم عروس دار شدیم فرحناز :ویییییی خاک تو سرت منو نمیدیدی بگیری 😁😁😁 حالا کی عروستونه؟ -حسناکریمی فرحناز :ویییی عزیزمـ فردا معراج الشهدا هردوتون میکشم خخخخخ مزاحم نشو شب بخیر بخابم عایا ساعت ۳:۱۸دقیقه است اذان ۵:۳۰ صبحه یکی عایا بیدارم میکنه ؟؟؟ خوابم برد برای اذان حسین داداش منو بیدار کرد نماز که خوندم بازم خوابیدم 😊😊😊 ساعت ۹بعداز صبحانه منو حسین و حسنا رفتیم معراج الشهدا برای سیاه پوش کردن نویسنده:بانو...ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیستم فکرم عجیب درگیر بود آقای محمدی خیلی وقت
بسم رب الشهدا 📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕 ؟ ✅قسمت بیست و یکم رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئیت شدم دیدم خواهر رضا (محمدی) داره با خانم جمالی حرف میزنه یاامام حسین خودت کمکم کن بعد نیم ساعت رضا با چهره که توش ناراحتی موج میزد وارد حسینه شد شنیدم عباس یکی از دوستامون بهش میگه :حتما قسمت نبود آقا مخلصتم خخخخ🙈🙈 یعنی خانم جمالی گفته نه شب که رفتم خونه بعد از شام رفتم مزار شهدا قصد مزار شهید خودم هاشم صمدی بود اما قلبم و پاهام منو به سوی مزار شهید خانم جمالی برد ابوالفضل ململی گوشیم از جیبم درآوردم و روی مداحی سپر حامد زمانی پلی کردم آقا ابوالفضل به خدا عشقم پاکه واقعا واسه ازدواج میخامش تو مرام ما بچه هئیتی ها نیست بی دلیل با نامحرم هم صحبت بشیم کمک کن بعداز یه ربع به سمت مزار پدر خانم جمالی راه افتادم شهید محمد جمالی سلام حاج آقا فردا مادرم زنگ میزنه منزلتون برای امرخیر اما قبلش میخاستم دخترخانمتون از شما خواستگاری کنم تا ساعت ۱۲شب مزارشهدا بودم وارد خونه شدم فهمیدم همه خوابم دیروز صبح بعداز ماجرای سلام و علیک محمدی با خانم جمالی به هزار یک مصیبت تونستم به خواهرم بگم که برای ازدواج به خواهر حسین فکر میکنم زنگ بزنن خونشون زمانی که داشتم با خواهرم حرف میزدم فکر کنم از خجالت ده بار مردم و زنده شدم آخرسرم خواهرم گفت حتما به مامان میگه امروز سر شام مامان یهو گفت مجتبی جان فردا زنگ میزنم خونه خانم جمالی اینا غذا پرید گلوم از خجالت پیش پدرم آب شدم بعد از شام واقعا روم نمیشد تو خونه بمونم هم اینکه دلم آرامش میخاست برای همین راهی مزار شهدا شدم الانم که ساعت یک نصف شبه واقعا خوابم نمیبره پاشدم وضو گرفت زیارت عاشورا خوندم بعدش حدود ساعت ۱/۳۰بود قامت برای نماز شب بستم ساعت ۲:۴۵دقیقه است بخوابم که صبح باید بریم معراج الشهدا سیاه پوش کنیم باید حتما باخانم جمالی هم صحبت کنم نویسنده :بانو.....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
بسم رب الشهدا 📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕 #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیست و یکم رواے سید مجتبے حسینے وقتی وارد هئ
رمان های عاشقانه مذهبی بسم رب الشهدا 📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕 ؟ ✅قسمت بیست و دوم رواے رقیه حسین:بچه ها حاضرید؟ بریم ؟ من و حسنا:بله نزدیکهای معراج الشهدا بودیم که گوشیم زنگ خورد فرحناز بود -الو فرحناز:سلام علیکم خواهر جمالی کجای خانم؟ -مرگ نزدیکیم فرحناز:خیلی ممنون از محبت همزمان با قطع کردن مکالمه گوشی حسین زنگ خورد چشم حاجی تا یه ربع دیگه ناحیم یاعلی بچه ها من شمارو میرسونم معراج خودم باید برم ناحیه حسنا:حسین خبری شده؟اعزامی ؟😢😢😢 حسین :نمیدونم خانم حسنا طفلک ناراحت آروم گرفت حسین داداش مارو دم در معراج پیاده کرد خودش رفت ناحیه وارد حیاط معراج الشهدا شدم دوستای صیمیم تو حیاط بودند پانداهای من (فرحناز، مطهره، محدثه) من عاشق عروسک پاندام 🐼🐻 یادش بخیر یه بار چه غوغایی کردم سر این عروسک خرس خخخخخ داشتیم معراج کار میکردیم که مطهره با یه خرس واردشد، منم که هیجانی 😂😂😂 جیغ جیغی گذاشته بودم که نگو آخرسرم یهو دیدیم حسین جان و آقای حسینی هنگ رفتار من برای همین هرکس دوست دارم یا بهش میگم پاندا یا کوفته داشتم میرفتم سمت پانداهای خوشگلم که صدای آقای حسینی مانع شد آقای حسینی:خانم جمالی -سلام بله آقای حسینی:بابت رفتاردیروزم بازم عذزمیخام -دیگه مهم نیست آقای حسینی:دلیلش تا عصر متوجه میشید چشام گرد شد یعنی چی دلیلشو تا عصر میفهمم سرمو انداختم پایین و جوابشو دادم -امیدوارم قانع کننده باشه یاعلی نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
رمان های عاشقانه مذهبی بسم رب الشهدا 📕📘📗📘📙📗📙📔📕📗📘📕 #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیست و دوم رواے رقیه ح
رمان های عاشقانه مذهبی بسم رب الشهدا 📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 ؟ ✅قسمت بیست و سوم به بچه ها نزدیک شدم فرحناز :رقیه پر میبنم که دارم تک تکتون رو مزدوج میکنم -فرحناز😳😳چی میگی؟ فرحناز:برادر حسینی باتو مزدوج میشه -بروبابا دیونه فرحناز:اگه شد چی ؟ -اگه نشد چی؟ فرحناز اگه شد من برات یه انگشتر حدید میخرم -شرط بندی؟😳😳😳 خاک عالم فرحناز:نه خیرم هدیه حسنا:بچه ها بیاید میخایم کار شروع کنیم سیه پوش شدن حسینه تا ساعت ۱ظهر طول کشید آقای حسینی گفت ناهار میخرم همه بخورید بعد برید دیگه تا ما برسیم خونه ساعت ۲/۲۵دقیقه شد تا وارد خونه شدیم مامان:رقیه برات خواستگار زنگ زده -هان ؟ چی؟ خاستگار؟ مامان: بله خاستگار تو ۱۹سالته دیگه باید ازدواج کنی -مامان من قصد ازدواج ندارم 😢😢 مامان: حداقل بپرس کیه شاید نظرت عوض شد -مگه فرقی هم داره مامان:‌بله داره -خوب کیه مامان:سیدمجتبی حسینی -😳😳حسینی مامان:‌حالا داری؟ -اجازه بدید فکرام کنم با پدر مشورت کنم چشم مامان:به حاج خانم گفت ۹شب زنگ بزنه جواب بده -چشم تو هنگ بودم وای خدا مگه میشه ؟🙈 نویسنده:بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
رمان های عاشقانه مذهبی بسم رب الشهدا 📕📗📘📙📘📙📔📙📘📗📕📗 #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیست و سوم به بچه ها نزد
📕📗📘📙📔📙📔📙📘📗📕 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت بیست و چهارم یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاضر شدم برم پیش بابا یه مانتو آبی کاربونی پوشیدم و یه روسری فیروزه ای سرکردم بازم مثل همیشه چادرم همدم همیشگیموسر کردم این بار با ماشین خودمون رفتم درب ورودی مزار یه شیشه گلاب خریدم به سمت مزار بابا حرکت کردم درب گلابو باز کردم سلام بابایی دلم برات تنگ شده بابا ببین دخترت بزرگ شده براش خواستگار میاد بابا من آقامجتبی خیلی وقته میشناسم پسر خوبیه اگه واقعا عالیه من باهش خدایی میشم بیا بهم بگو بهش جواب مثبت بدم بابا چرا سفره عقد باید من از حسین اجازه بگیرم نه از تو بـــــــ😭😭ـــــــابـــــــ😭😭ـــــا تا ساعت ۶پیش بابا بودم بعدش رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم ساعت ۷:۳۰بود رسیدم خونه -سلام مامان جونم ++سلام دخترم بهشون چی بگم؟ خندم گرفت از سوال مامانم _اخه مادره من بزار وارد شم بعد بپرس چقدر حولی آخه _باشه دختر خوشگلم حالا بگو -بگو بیان ++مبارک باشه برق شادی تو چشمای مهربون مامانی موج میزد نویسنده بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📘📙📔📙📔📙📘📗📕 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیست و چهارم یه ذره استراحت کردم بعد پاشدم حاض
📕📗📘📙📔📙📘📗📕📔📕📗 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت بیست پنجم رواے سید مجتبے حسینے مادرم میگفت ساعت ۹شب بیاد زنگ بزنه منزل خانم جمالی اینا دوباره بپرسه چیکار کنیم این چند ساعت به من بیچاره چندسال گذشت ساعت ۸شب بود که دیگه طاقتم تموم شد مادر ساعت ۸میشه زنگ بزنید🙈🙈 مادر ،در حالی که میخندید گفت:باشه عزیزم چقدر حولی😂 خجالت زده سرمو انداختم پایین مادر تلفن قطع کرد -مادر چی شد مادر:گفتن فردا ساعت ۹شب بیاید -😍😍🙈🙈 ساعت ۸:۳۰شبه داریم میریم خواستگاری یه دست گل مریم و نرگس خریدیم ضربان ❤️ بالای صدهزار میزنه بالاخره رسیدیم خونه خانم جمالی اینا فقط حسین و حاج خانم بودن بعد از سلام علیک وارد خونه شدیم حاج خانمـ :رقیه جان چای بیار خانم جمالی چای آوردن روم نمیشد سرمو بالا بگیرم راستش هیچ وقت چهرشونو درست ندیدم چند دقیقه بود نشسته بودیم همش درباره چیزای مختلف حرف میزدن حسین چند دفعه اومد باهام حرف بزنه که انقدر حول بودم هی میگفتم چی ؟هان؟😁 حسین نگاهم میکرد خندش میگرفت بالاخره رفتیم سر اصل مطلب😍 که مادر گفت حاج خانم با اجازه شما و حسین آقا بچه ها برن حرف بزنن حاج خانم :رقیه جان آقاسید راهنمایی کن یه ربع سکوت خانم جمالی حرفی ندارید -آقای حسینی اجازه عقد من با پدرمه اگه تاییدکنن من بهتون خبر میدم مونده بودم هاج و واج اگه شهید منو قبول نکنه چی واای خدایا خودت کمک کن😔 نویسنده :بانو....ش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare
پاسخ به احکام و معارف
📕📗📘📙📔📙📘📗📕📔📕📗 بسم رب الشهدا #مجنون_من_کجایی؟ ✅قسمت بیست پنجم رواے سید مجتبے حسینے مادرم میگفت س
📕📗📘📙📔📘📗📕📘📕📗📘 بسم رب الشهدا ؟ ✅قسمت بیست ششم روای رقیه به آقای حسینی گفتم که شرط من برای شنیدن و صحبت اصلی یا نه اصلا شرط ازدواجم با پدرمه و پدرم باید تاییدش کنه از اتاق خارج شدیم مادرآقای حسینی گفت که دهنمون شیرین کنیم ؟ -حاج خانم من ب آقاحسینی گفتم شرط ازدواجم رضایت پدرمه همین خونه تو سکوتی طولانی فرو رفت بعد از چند دقیقه آقای حسینی و خانوادشون رفتن بعد از رفتنشون مامان رو به سمتم کردو گفت: رقیه این چه حرفی بود یعنی چی رضایت پدرم -خانم رضایی محترم اون آقای که تو مزارشهدا خوابیده پدرمه پدری حتی مثل حسین و زینب یه بارهم آغوشش لمس نکردم حسرت آغوش پدر میدونی یعنی چی مامان اصلا پدر یعنی چی حالا حقمه باید بیاد مجتبی رو تایید کنه واگرنه به خود حضرت زهرا هیچوقت ازدواج نمیکنم فهمیدید با گریه دویدم سمت اتاقم عکس پدرمو برداشتم شروع کردم با حق حق باهاش صحبت کردن _ به خدا اگه برای ازدواجم نیای ازدواج نمیکنم 😭😭😭 با گریه خوابم برد خواب دیدم وسط مزارشهدا سفرعقدپهنه خودمم عروسم پدرم با لباس خاکی بسیج اومد سمتم دستم گرفت گذاشت تو دست سیدمجتبی بعد سرم بوسید گفت کوتاهی بابارو میبخشی رقیه جان دخترم هیچوقت پیشت نبودم اما ببین برای عقدت اومد من سیدمجتبی تایید کردم مبارکت باشه گریه میکردم آغوشش باز کرد رفتم تو آغوشش اشکای من و بابا هردو روان بود 😭😭😭😭😭 بابا خیلی دوست دارم سرمو بوسید منم دوست دارم بابا جان با گریه بلندشدم ساعت اذان صبح بود بابا فدات بشم عاشقتم رفتم پایین حسین و مامان با دیدن چشمای قرمز و پف کرده ای من متعجب شدن مادرم بانگرانی گفت: رقیه چی شده؟ بریده بریده گفتم مـــــ😭😭ا مان _جانم عزیزم _بابا بابا اومد خوابم سید مجتبی تایید کرد مامانم بابام تو عقدم بود مامان آغوشش باز کرد سکوت مادر و گریه های من نویسنده : بانو...ـش بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🆔 @AhkamStekhare