eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.4هزار دنبال‌کننده
16.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_شصت_و_نهم مهرزاد از روز تصادف حورا را ندیده بود و برایش این همه دوری سخت بود. کاش
امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چرا حرفی نزد؟ مهرزاد به او چه گفته بود؟ _رضا؟؟؟ رضا چیشد؟ _هان؟ _ چی گفت؟ _فکر کنم خیلی حالش خرابه. اصلا نزاشت خداحافظی کنم. _ چرا نگفتی میایم دیدنت؟؟ای بابا از دست تو. _ مهدی آقا گفتم که نذاشت خداحافظی کنم. تقی گوشی رو قطع کرد. از دستت خیلی شکاره. اصلا می خوای بری اونجا که چی بشه؟ صبر کن حالش که خوب شد میاد دانشگاه، میبینیش دیگه. _من.. من فقط.. میخوام بدونم حالش چطوره...همین. _ مهدی جان درک میکنم نگرانی اما چاره چیه؟ باید صبر کنی‌‌. _ نه رضا نمی خوام ببینمش فقط از هدی خانم سوال کن حالش خوبه یا نه همین و بس. امیر رضا سری تکان داد و گفت: باشه میپرسم. حالا انقدر دپرس نباش دل به کار بده. _ ساعت۴ کلاس دارم باید برم. _ ای بابا همش که دانشگاهی من فقط مغازه رو میچرخونم. امیر مهدی با بی حوصلگی گفت:غر نزن رضا دیشب تا ساعت۲ دم مغازه بودم. خدافظ. سوار ماشینش شد و تا دانشگاه فقط به فکر حورا و جواب استخاره بود. اگر به او نگوید که دوستش دارد پس چگونه از او خاستگاری کند؟ پس چگونه او را مال خود کند؟ فکر از دست دادن حورا مانند خوره به جانش افتاده بود و امانش را بریده بود. فکر اینکه روزی مال مهرزاد شود عذابش می داد. درسته مهرزاد پسر خوب و مومنی نبود اما می دانست تا چه اندازه حورا را دوست دارد. کلاس آن روزش به سختی گذشت و موقع خروج از کلاس به کسی خورد و همه وسایل طرف ریخت. امیر مهدی چشم باز کرد که دختری را دید که با اخم به او خیره شده بود. _ داری راه میری یه نگاهم به جلوت بنداز عمو. مگه سر میبری؟ یکم احتیاط کن. دختر مانتویی و پر فیس و افاده ای بود که حسابی از دست امیر مهدی عصبانی شده بود. اما امیر مهدی مثل شکه زده ها ایستاده بود و به دختر نگاه نمی کرد. _الو با توام میشنوی چی می گم یا کر و لالی؟ _ بله ببخشید. _ ببخشید تمام؟؟ جبران حواس پرتیت ببخشید نیست. امیر مهدی نگاهی گذرا به چهره پر از آرایش دختر انداخت و گفت: خانم محترم وسایلت ریخته طلب باباتو که نداری. _ چه زبون درازی هم می کنه خچبه والا بجای خجالت و شرمندگی زبون میریزه واسه من. امیر مهدی با عصبانیت دستانش را مشت کرد و گفت:خانم احترامتو نگه دار مگه با رفیقت داری حرف میزنی؟ فکر می کنی کی هستی؟ من از این اخم و تخما و شعارای الکیت نمیترسم برو کنار اعصاب ندارم. امیر مهدی برای اولین بار عصبانی با یک دختر حرف زده بود. دختر انگار ترسیده بود اما دم نزد و خم شد تا وسایلش را جمع کند. امیر مهدی هم سریع رد شد و رفت بیرون. در بین راه هدی را دید که دوان دوان به سمت ایستگاه می رفت. اولین فکری که به ذهنش رسید، پرسیدن حال حورا از هدی بود. او هم به دنبال هدی دوید و صدایش زد. هدی ایستاد و با دیدن امیر مهدی سلام کوچکی کرد. _ سلام ببخشین مزاحمتون شدم. یه عرضی داشتم خدمتتون نمیخوام وقتتون رو بگیرم. _ بفرمایید امرتون. _راستش می خواستم از حورا خانم خبر بگیرم اما شمارتون رو نداشتم. میشه بگین حالشون چطوره؟! _ خوبه دکتر گفته سک ماه باید پاش تو گچ باشه فعلا تو خونه درس میخونه. این یک ماهم مرخصی گرفته تا حالش خوب بشه. امیر مهدی با خیالی راحت هوفی کشید و گفت: ممنونم خیلی لطف کردین. هدی خواست بگوید که حورا سخت منتظر تماس توست اما می دانست حورا از گفتنش پشیمانش می کند. برای همین خداحافظی کرد و رفت سمت ایستگاه اتوبوس. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد امیر مهدی با دیدن قیافه یکه خورده امیر رضا تعجب کرد. چرا اینطور شد؟ اصلا چر
بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن روز زودتر از همیشه حرکت میکند. وارد دانشگاه که میشود بی اختیار با چشم به دنبال امیر مهدی می گردد. اما میان آن همه آدم که پیدا نمی شود. باز هم چشم می چرخاند اما او را نمی بیند. اما نمیداند امیر مهدی کمی آن طرف تر بین درختان ایستاده و او را می نگرد. جلو نمی رود، سلام نمی کند، حالش را نمی پرسد.‌.. فقط نگاه میکند‌. چقدر از دور زیبا تر است. چقدر دلش برای او تنگ شده بود. دوست داشت جلو برود اما آن استخاره جلویش را می گرفت. حورا به طرف کلاسش حرکت میکند کمی جلوتر هدی را میبیند. سلام و احوال پرسی مفصلی می کنند و به طرف کلاس راهی میشوند. بعد از اتمام کلاس حورا منتظر امیر مهدی میماند. اما او نمی آید.. انگار قصد آمدن ندارد. هنوز هم تصویر آن دعوای کذایی جلوی چشمش رژه می رود. کاش مهرزاد آن برخورد را نمی کرد. حورا حتم داشت نیامدن امیر مهدی هم به همان دلیل است. هدی وقتی حال پریشونه حورا را میبیند با خودش زمزه میکند:آیا درسته که به حورا بگم اون روز امیر مهدی نگرانت بود؟ آیا از پریشونیش کم می کنه؟ اما حرفی نزد و حورا را تا خانه راهی کرد. مهزادهم که حالا حالش بهتربودو میتونست راه برود، به فکرحورا افتاد. باید می رفت.. می رفت و حرفی ک نصفه مانده بود را می زد. نباید بیشتر از این طولش می داد. به سمت دانشگاه حورا راه افتاد.اماتارسید دیدکه حورا سوار اتوبوس شد و او هرچه صدایش زد حورا نشنید و اتوبوس حرکت کرد. سپس سریع سوارماشینش شده وباسرعت به سمت خانه حرکت کرد. مهرزادعجله داشت ک زودتر به خونه برسد.خیابان ها حسابی شلوغ بود...با کلی سرعت و سبقت بالاخره به خانه رسید. وارد خانه شد و سلام بلندی گفت ک متوجه شود کسی خانه هست یا نه؟! اماصدایی نشنید.امابازهم بایدمطمئن میشدکه مادرش درخانه نباشد. وقتی دید خبری ازمریم خانوم و بچه ها دراتاق واشپزخونه نیست، خیالش راحت شد. روشنی اتاق حورا گواهی میداد ک او در اتاقش است. پس با خودش گفت: تو میتونی مهرزاد حورا حق اینوداره ک از رازهای زندگی خودش باخبربشه.. باید حرف نیمه تمامش راتمام میکرد.چون همین حرف باعث تغییرمسیر زندگی و تصمیمات حورا می شد پس خودش و دلش را قرص و محکم کرد و تقه ای به در وارد کرد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_هفتاد_و_یکم بالاخره روزها میگذرد و حورا توان رفتن به دانشگاه را پیدا میکند. آن رو
حورا که فکرمیکردبازمارال است ک به سراغش رفته گفت:بفرمایین آخر درآن خانه تنهایی کسی جزمارال خبری اززنده بودن و نبودن حورا نمی گرفت. بادیدن مهرزاد حورا حسابی جاخورد. سریع خودش راجمع و جورکرد و چادرنمازش که همیشه بالای میزش بود را سرش کرد. مهرزادهم بادیدن حورا سریع به عقب برگشت و عذرخواهی کرد. _ بفرمایین. _ حورا تروخدا این بچه بازیا رو بزار کنار. _ بچه بازی چیه کاری دارین بگین! _این رسمی حرف زدنا و دوریا و مخفی کردنا اصلا به نفع تو نیست. _ نفع خودمو فقط خودم میفهمم. لطفا تنهام بزارین. _ بابت اون تصادف... من.. معذرت میخوام. اصلا نفهمیدم که... کنترل ماشین از دستم.. خارج شد. _ مهم نیست یادآوریش نکنین. _ پس بزار حرفمو بزنم تا نگفته نمیرم. _ اما اون روز بخاطر همین حرف داشتین من و خودتون رو به کشتن می دادین. _ متاسفم.. اشتباه کردم اصلا غلط کردم خوبه؟ _ با عذرخواهی چیزی حل نمیشه. _ خب چیکار کنم تو بگو. بخدا این موضوع خیلی حیاتیه. ربطی به علاقه منم نداره که انقدر از شنیدنش اکراه داری. این موضوع یک قضیه شخصیه درباره تو. _ خب میشنوم. مهرزاد تا خواست سخنی بگوید مریم خانم از راه رسید و حورا در اتاقش را بست. نمی خواست زن دایی اش او را با مهرزاد ببیند. حوصله جار و جنجال نداشت. این چه رازی بود که هروقت مهرزاد قصد سخن کرده بود مانعی بر سر حرفش ایجاد می شد. کاش زودتر حرفش را بگوید و حورا را از دوگانگی و سردرگمی در بیاورد. شب موقع رفتن مارال از اتاقش، دفتر یادداشتش را برداشت و قلم به دست گرفت. "بعضی ها خیال می کنند دوست داشتن ساده است خیال می کنند باید همه چیز خوب باشد تا بتوانند کسی را عاشقانه دوست داشته باشند اما من می گویم دوست داشتن درست از زمانی شروع می شود که بی حوصله می شود که بهانه می گیرد که یادش می رود بگوید دلتنگ است یادش می رود با شیطنت بگوید دوستت دارم ... اگر در روزهایِ ابری و طوفانی دوستش داشتی شاهکار کرده ای! ما عادت کرده ایم همه چیز را حاضر و آماده بخواهیم همه چیز آنطور که می خواهیم پیش برود و ادعا هم داریم که دوست داریم که عاشقیم و این درست ترین اشتباهِ ممکن است.." ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
طرح شهید احمد مشلب🌹 سایز مناسب استوری و پس زمینه🌷 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سلام امام زمانم✋🌸 نزدیک ترین مسافر دور، سلام آیینه ی سبز قامت نور، سلام بی تو همه مرده اند در این
ندیده گرفت ،مرا دیدنت پُرم از تماشای نادیدنت،! کجایی ؟ بیا و مرا از این خواب طولانی انتظار بیدار کن‌.! 🌱 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
اگه میخوای #پرواز کنے باید دل بکنی از دنیا و تعلقاتش..🕊️ در سجده‌یِ آخرِ نمازهایش این دعا را میخوان
🌼 محمودرضا هرچه داشت از فرهنگ ایثار و شهادت بود. میراث فرهنگی دفاع مقدس را دوست داشت، مجموعه کتاب‌هایش را خوانده بود. «همپای صاعقه» را واو به واو خوانده بود.🌼 تقریباً همه‌ کتابخانه‌اش به جز چند کتاب، کتاب‌های دفاع مقدسی بود. «خاک‌های نرم کوشک» را با علاقه بسیاری خواند، سری «به مجنون گفتم زنده بمان»، ‌«ویرانی دروازه شرقی»، «ضربت متقابل»، «سلام بر ابراهیم» و این کتاب‌هایی که در دسترس همه است.🌼 تقریباً تا آخرین کتاب‌هایی را که در حوزه دفاع مقدس منتشر شده داشت و گرفته بود. «کوچه نقاش‌ها» را به من توصیه کرده بود که بخوانم و من هنوز آن را نخوانده‌ام. خواندن این کتاب را چند بار به من توصیه کرد. خیلی او را به وجد آورده بود.🌼 به لحاظ روحی ارتباط تنگاتنگی با شهدا داشت. علاقه خاصی به بهشت زهرا (س) و مزار شهدا داشت. راوی:برادر شهید🌼 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 خون شهدای انقلاب اسلامی به هدر نرفته است و آنها بودند که به قیمت خون خود، آبروی اسل
🔥 🌸💐🌸وصیتنامه‌های شهدا، 💫چشمه‌های جوشان و پرطراوت‌اند..... که تشنگان حقیقت و معرفت را سیراب می‌کنند...... 💫امام خمینی (ره) ✍ این وصیت نامه هایی که این عزیزان (شهدا) می نویسند مطالعه کنید، 👌 پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند ، 👌یک روز هم یکی از این وصیت نامه ها رو بگیرید و مطالعه کنید و فکر کنید. @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺برترين بخشندگى، بخشيدن داشته موجود است. #Masaf @AHMADMASHLA
🌸 امیرالمؤمنین علیه السلام: ♦️كَثْرَةُ الْأَكْلِ وَ النَّوْمِ تُفْسِدَانِ النَّفْسَ وَ تَجْلِبَانِ الْمَضَرَّةَ. ♦️فراوانىِ خواب و خوراك، نفْس را تباه مى كند و زيان مى آورد. 📚/ص۳۶۰، ح 8164 @AHMADMASHLAB1995
ما عشـ❤️ـق شهادتیم و این باور ماستـ💛 سـربنـد حســین بن علے(ع)برسرماستـ✌️ یڪ جمله ے ما امید دشمن را برد👊 سیـ💚ـدعلےخامنه‌اےرهبر ماستـ😍 @AHMADMASHLAB1995
🍃|حاج حسین یکتا|🍃 •🍃• چندتا قلب براۍ شکار کردی؟! چَندتامـون غصه خورِ امام زمانیم؟! •💚• رفقــا! توجنگ‌چیزی‌که بین جا افتاده بود این بود ڪه میگفتنـ☝️ امام زمان! دردوبلات به جون من!! @AHMADMASHLAB1995
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 🏷 📚 شهدا، آخر الزمانی سیدالشهدا علیه السلام هستند.پیام آنهاعشق واطلاعت است و وفاداری🥀 @AHMADMASHLAB1995