🌺 تا وقتی بودی، یتیمان کوفه درد یتیمی را حس نمیکردند. آخر با وجود سایهی پُر مِهر تو، یتیمی معنایی نداشت.
🌸 یا علی! ای ابوالایتام!
به خانهی دلِ ما یتیمانِ آخرالزمان هم سَری بزن و دستی به سَرمان بِکِش که سخت تشنهی محبت پدرانهی توییم.
و برایمان دعا کن که قرن هاست از پدر دوریم و هنوز فرزندانی صالح، و لایقِ دیدار او نشده ایم.
💐 ولادت #امام_علی علیه السلام و روز پدر را به محضر امام زمان تبریک میگوییم.
🔆 روزت مبارک مهربانترین پدر
@AHMADMASHLAB1995
◽️تا حب علی و آل او یافتهایم
◽️کام دل خویش ، موبه مو یافتهایم
◽️وز دوستی علی و اولاد علی است
◽️در هر دو جهان گر آبرو یافتهایم
میلاد آن ولیّ اعلا ، میلاد مقتدای دل ها
میلاد نور چشم طاها را بر حضرت بقیه اللّٰه (عج) و تمام شیعیان و دوستداران آن حضرت تبریک و تهنیت عرض مینماییم 🎊🎉🎊🎉
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_ششم کاش مهرزاد از آن جا برود وگرنه باید دنبال یک خانه دیگر می گشت. این دور
#رمان_حورا
#قسمت_نود_وهفتم
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود.
کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش.
اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند.
از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید.
سایه ای بالای سر خود دید.
سر بلند کرد و حورا را بالای سر خود دید.
اشک صورت هر دو را پر کرده بود.
حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی صدايش زد.
حورا خانوم...
_تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا خانوم دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده.
_بعد این همه مدت اومدین که چی؟
_بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط...
_فقط چی؟
_استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود.
_استخاره؟؟؟؟
_آره استخاره کردم برا بدست اوردنت
_ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟
_ یه حاج آقایی تو مسجد.
حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟
_غلط کردم حالا چیکار کنم؟
_نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد.
این را گفت و رفت
و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟
حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود.
و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد.
"اگر در خیابان مردی را دیدید
که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند
نگویید فلانی چشم چران است!
مردها دلتنگ که میشوند
میزنند به دل خیابان های شلوغ
خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد
و با دلهره به دنبالش میگردنند!!
هی با خودشان حرف میزنند
که اگر ببینمش
این را میگویم و آن را میگویم!
اماکافیست یک نفر را ببینند
که چشمانش شبیه طرف باشد!!
لال میشوند
تپش قلب میگیرند
نفس هایشان به شماره می افتد
و راه خانه شان را گم میکنند!"
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_وهفتم مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود. کارش شده بود هرشب مان
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_هشتم
به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت.
اما خدا میداند که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد.
صف اول نماز ایستاد.
سلام نمازش را داد و به سجده رفت.
_خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد.
به سمت حاج اقا رفت.
_سلام حاج اقا قبول باشه.
_سلام پسرم قبول حق باشه.
_حاج اقا میشه یه خواهشی بکنم؟
_جانم بگو پسرم.
_حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟
_چرا بابا درسته.
_ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟
_والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم.
_حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون.
_نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات.
نیت کن پسرم.
امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورا را نداشت.
_باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده.
برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده.
_جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم.
_عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته.
به سجده رفت.
بایدم می رفت.
مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟
به سمت خانه حورا راه افتاد. سر راه یک دسته گل زر گرفت.
زنگ در خانه را زد .
و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت.
حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود.
_بله؟
_سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم.
_چیشد گرفتین جوابشو؟؟
و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است.
سریع گفت: یعنی چیزه....
_ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده.
این حورا بود که قند در دلش آب می شد.
_حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟
بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود.
_من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین.
_باش پس منتظرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_هشتم به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا
#رمان_حورا
#قسمت_نود_و_نهم
مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود.
یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد.
یاد حورای آرام افتاد..
یاد آن غریبه آشنا..
او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او.
_نمیشناسمت
هیچی درباره ات نمیدونم.
ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاه حورا بودی.
حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه..
کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد.
دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟
درهمین حال هابود که به خواب رفت.
صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید.
پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود.
گفت: من کجام؟شما کی هستی؟
پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون.
بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی.
اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه.
_ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده.
باید برم سرکار..
_پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت.
مهرزاد و نماز؟؟!!
کمی من من کرد اما رویش نشد که بگوید که نماز خواندن را بلد نیست.
به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو.
وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با خداي دوسداشتنی افتاد.
دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد.
اوهیچی درباره او نمی دانست.
اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود.
در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان.
اما هیچکس علتش را نمی گفت
و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_نهم مهرزاد بعد از آنشب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نماند
#رمان_حورا
#قسمت_صد
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد.
داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود .
_سلام داداش.
_سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی
_قربانت
_مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه.
_نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم.
_جانم بگو
_راستش..
_خب بگو چی شده
_درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟
_خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه.
اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن و فلسفه نمازی.
_مرسی داداش برو خدافظ.
_یاعلی
امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز .
اولین مطلبی که بالا امد را خواند.
"همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيينهاي ريشهدار و عميق در زندگي انسانها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است.
ولي يك امر در همه عبادتها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن ميگويد و براي نيازش، دست به دامان او ميزند.
بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد.
ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد ميگويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي ميخوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت ميتوان فهميد كه تمامي يكصد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بودهاند."
وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و
با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💞✨مهدی جان✨💞 ای ڪاش می دانستم چشمان پاڪ ڪدامین خاڪ حضور سبز تو را بہ تماشا نشستہ است و بر نرمی قدمه
آقاجان!♡
منبراےشماڪهـهسٺم؟!؟
یڪفدایے
مےپذیرے
مرا؟!(:
#یاایهاالعزیز🍃
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے
#شهید_حمید_باکری🌷
بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی از اولین دیدارش با حمید می گفت.🕊🕊🕊
می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟🕊🕊🕊
گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.🕊🕊🕊
رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام.
🕊🕊🕊
رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان.
🕊🕊🕊
تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.🕊🕊🕊
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 لوح | قلوب جریحهدار 🔺️ رهبر انقلاب: قلب مسلمانان جهان از کشتار مسلمانان در #هند
#پای_درس_ولایت🔥
امام خامنه ای:
بنده خیلی هم امیدوار هستم به دل پاک و صاف جوانها بخصوص، و عناصر مؤمن و متقی و پرهیزگار که اینها واقعاً میتوانند با دعای خودشان بلاهای بزرگ را دفع کنند.
💫 این بلا به نظر ما بلای آنچنان بزرگی نیست،از این بلاها بزرگتر هم وجود داشته و دارد،خودمان هم در کشور مواردی رامشاهده کردیم.
💫میتوانند با دعا، با توسلات و با طلب شفاعت و وساطت از ائمهی اطهار (علیهمالسلام) و طلب کمک از آن بزرگواران و توسل به ائمهی اطهار (علیهمالسلام) و به رسول، نبی مکرم اسلام میتوانند خیلی از مشکلات را برطرف کنند. ۹۸/۱۲/۱۳
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام صادق عليه السلام: 🔺اگر توانستيد ناشناخته بمانيد، چنين كنيد؛ وقتى نزد خدا ستوده
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام سجّاد عليه السلام:
اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او نبود تو هم نبودى...
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
نامردیہ اگہ بہ اینـ پدراتبریڪ نگیمـ✋🏻
روزتونمبارڪ👑🎈
پدرانسرزمینمـ🌱💛
#روزپـــــدر
@AHMADMASHLAB1995
•~•✨♥️🌈•~•
{ذاتِ هرڪس در قیامت نقشِ پـــیشانۍ اوست!
نقشِ پــیشانۍ ما...}
باشد:«غلامِ حـ♡ـیدرم»
.
#مددزغیرتوننگاستیاعلے😍
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است ✨
#حیدرجانتولدتمبارڪ🌈
@AHMADMASHLAB1995
12.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #فیلم
مصاحبه با آقای محمد مشلب
#پدر #شهید_احمد_مشلب
🖨همراه با ترجمه فارسی (زیرنویس)
📥حجم فایل:16/4MB
⏳مدت زمان:1:42
#روز_پدر_مبارک💓
#ولادت_امامعلی_مبارک💓
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💐🌸 قـلـبــم گـــرفــت🍁 درتــَن ایــن شهــرپــرگــنــــ🔥ــاه حــال وهـ..ـواےجــمــع💥 #شهیدانـــم آرز
••🌈✨••
#مرد
فقطشهدا...(:
همون مردای خدایی...
#روزدتمبارکبزرگمرد🍃
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شاید بتونم بگم آشنا شدنم با داداش احمد خیلی اتفاقی بود یکی از دوستانم رفیق شهید داشت منم خیلی اون دوستمو الگوی خودم قرار میدم بهم پیشنهاد داد که بیا رفیق شهید انتخاب کن برای خودت خیلی اتفاقی دوستم شهید مشلب رو بهم معرفی کرد و من هم کلی تحقیق درموردش کردم کل زندگیم شده بود عکساش تو گوشیم تو پروفایلم خلاصه همه جا پرشده بود تا اینکع تولدش رسیدو تصمیم گرفتم بیشتر بهش نزدیک بشم و براش ی کیک تولد گرفتم فقط دوست داشتم بهترین کیک دنیا بشه که واقعانم شد بعدازاون تولد یکی از دوستانم منو مسخره میکرد که تو نمیتونی با جنس مخالف ارتباط برقرار کنی میری بلانسبت ببخشید این جمله اصلا درشان شهدا نیست میری با مرده ها دوست میشی به من خیلی برخورد خیلی گریه کردم اما بازم بیخیال شدم بازم ازاین حرفا میشنوم ولی دیگ برام مهم نیست فقط میتونم بگم دلم براش خیلی تنگ شده حس میکنم برادری داشتم که ازدستش دادم خیلی دوست دارم ی کاری کنم که حداقل به خوابم میاد😔😔😔😔
سلام روز بخیر
داستان اشنایی من با شهید مشلب این طور بود که:
من یه دختر 14 ساله بودم که ذهنم مملو از سوالات مختلف بود از سوالات دینی گرفته تا اینکه چرا نیوتون این قوانین رو کشف کرده و....
اعتقاداتم برام مهم بود ولی یه مدتی بود که نمازام یکی درمیون و حجاب هم شل و ول شده بود تا اینکه 9/شهریور/1396تو یکی از کانال هایی که داشتم یه عکسی دیدم عادت نداشتم عکس هارو باز کنم ولی اون روز خیلی اتفاقی او عکس رو باز کردم که زیرش نوشته بود "داداش احمد تولدت مبارک" اون عکس، عکس یه شهید مدافع حرم بود یه جوون خیلی خوشتیپ و خوش چهره که جلوی ماشین گران قیمتش ایستاده بود و یه لبخند خیلی قشنگی به لب داشت همون طور غرق تماشای ایشان بودم که تا به خودم اومدم دیدم به پهنای صورتم اشک ریختم...اون لحظه فقط با خودم گفتم من کجای کارم؟؟؟
چند روزی گذشت شب هشتم محرم بود (شب حضرت علی اکبر"ع")تو روضه خیلی دلم گرفت و بی اختیار گوشی رو در اوردم و عکس شهید مشلب رو باز کردم و شروع کردم به گریه اون شب وقتی برگشتیم خونه رفتم تو گوگل و سرچ کردم*#شهید_BMW_سوار_کیست**
زندگینامه رو که خوندم دلم بیشتر گرفت آخه روز تولدم با روز شهادت #شهید یه روزبود...
یه مدتی میگذشت و من عادت کرده بودم که هر شب قبل از خواب برم و عکس های ایشون رو ببینم تا خوابم ببره روز ها میگذشت و علاقه ی من به #شهید_مشلب بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه تصمیم گرفتم ایشون رو به عنوان #رفیق_شهیدم انتخاب کنم
حالا دیگه 2 سال از اون روز میگذره و من به خاطر عشق و علاقه ای که به داداش احمدم و چادرم دارم دارم سرزنش ها و طعنه های خیلی زیادی میشنوم ....
ولی خب به جرعت میتونم بگم که من چادرم،حجب و حیا،و حتی اعتقاداتم رو هم از ایشون دارم....☺️
《گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ ولله که خود ندادم آنها بردند》
📚موضوع مرتبط:
#شهیده_صدیقه_رودباری
#شهیده_جهاد_سازندگی
#پوستر
#سالروزولادت
#martyr
#jihad
🍃🌸
@ahmadmashlab1995
#پوستر|به مناسبت سالروز شهادت #شهید_حجت_الله_رحیمی
تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴
محل ولادت: باغملک
تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۱۲/۱۸
محل شهادت: خرمشهر منطقه دژ
☑️ #فارسی
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
@AhmadMashlab1995