eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.6هزار دنبال‌کننده
16.2هزار عکس
2.3هزار ویدیو
143 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 تا وقتی بودی، یتیمان کوفه درد یتیمی را حس نمی‌کردند. آخر با وجود سایه‌ی پُر مِهر تو، یتیمی معنایی نداشت. 🌸 یا علی! ای ابوالایتام! به خانه‌ی دلِ ما یتیمانِ آخرالزمان هم سَری بزن و دستی به سَرمان بِکِش که سخت تشنه‌ی محبت پدرانه‌ی توییم. و برایمان دعا کن که قرن هاست از پدر دوریم و هنوز فرزندانی صالح، و لایقِ دیدار او نشده ایم. 💐 ولادت علیه السلام و روز پدر را به محضر امام زمان تبریک میگوییم. 🔆 روزت مبارک مهربانترین پدر @AHMADMASHLAB1995
◽️تا حب علی و آل او یافته‌ایم‌ ◽️کام دل خویش ، موبه مو یافته‌ایم ◽️وز دوستی علی و اولاد علی است ◽️در هر دو جهان گر آبرو یافته‌ایم میلاد آن ولیّ اعلا ، میلاد مقتدای دل‌ ها میلاد نور چشم طاها را بر حضرت بقیه‌ اللّٰه (عج) و تمام شیعیان و دوستداران آن حضرت تبریک و تهنیت عرض می‌نماییم 🎊🎉🎊🎉 @AHMADMASHLAB1995
روزت‌مبـارک اے پــدر ایـران‌زمیـن🌸 @AHMADMASHLAB1995
روزت‌مبـارک اے مـردترین‌مـرد دنیا🌸 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهرزاد را دید که رفت اما او که نمی توانست برود. کارش شده بود هرشب ماندن زیر پنجره معشقوقش. اما نمی دانست امشب با همه این شب ها برایش فرق می کند. از سرما در خود مچاله شده بود و می لرزید. سایه ای بالای سر خود دید. سر بلند کرد و حورا را بالای سر خود دید. اشک صورت هر دو را پر کرده بود. حورا ملافه را رویش انداخت خواست برگردد که امیرمهدی صدايش زد. حورا خانوم... _تورو خدا نرو. ارواح خاک عزیزات نرو حورا خانوم دیگه نمی تونم. دیگه صبرم تموم شده. _بعد این همه مدت اومدین که چی؟ _بودم بخدا تو همه این مدت بودم. فقط... _فقط چی؟ _استخارم باعث شده بود نیام جلو اخه بد اومده بود. _استخاره؟؟؟؟ _آره استخاره کردم برا بدست اوردنت _ پیش کی رفتین فهمیدین بد اومده؟ _ یه حاج آقایی تو مسجد. حورا سر به زیر انداخت وگفت: مگه نمیگن برای کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟ _غلط کردم حالا چیکار کنم؟ _نمیدونم برین جای دیگه استخاره بگیرین شاید خوب اومد. این را گفت و رفت و خدا میداند امشب را آن دو چگونه گذراندند؟ حورا تا صبح دم پنجره ایستاده بود و در دل می خواست جواب آن استخاره چیزی نباشد که امیر مهدی فهمیده بود. و امیر مهدی که تا صبح در خیابان ها پرسه زد و تا صدای اذان را شنید به سمت مسجد محل پرواز کرد. "اگر در خیابان مردی را دیدید که مدام به چهره ی زنها نگاه میکند نگویید فلانی چشم چران است! مردها دلتنگ که میشوند میزنند به دل خیابان های شلوغ خیابان هایی که بوی گمشده شان را میدهد و با دلهره به دنبالش میگردنند!! هی با خودشان حرف میزنند که اگر ببینمش این را میگویم و آن را میگویم! اماکافیست یک نفر را ببینند که چشمانش شبیه طرف باشد!! لال میشوند تپش قلب میگیرند نفس هایشان به شماره می افتد و راه خانه شان را گم میکنند!" ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا میداند ‌که دل تو دلش نبود تا جواب استخاره اش را بگیرد. صف اول نماز ایستاد. سلام نمازش را داد و به سجده رفت. _خدایا به بزرگیت قسم این دفعه خوب بیاد. به سمت حاج اقا رفت. _سلام حاج اقا قبول باشه. _سلام پسرم قبول حق باشه. _حاج اقا میشه یه خواهشی بکنم؟ _جانم بگو پسرم. _حاجی مگه نمیگن تو کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست؟؟ _چرا بابا درسته. _ولی حاج اقا من یه اشتباهی کردم اومدم استخاره کردم بد اومد میشه یه بار دیگه بگیرم لطفا؟ _والا بابا جان استخاره رو که نمیشه هی تجدید کرد ولی چون کار خیره من برات دوباره انجامش میدم. _حاج آقا نوکرتم ممنونم ازتون. _نگو بابا جان خواهش میکنم انشاالله این دفعه خوب بیاد برات. نیت کن پسرم. امیرمهدی از ته دل نیت کرد. دیگه طاقت دوری حورا را نداشت. _باز کن چشاتو بابا جان ببین چه قشنگ هم در اومده. برو بابا برو به کار خیرت برس که استخاره عالی اومده. _جدی حاج اقا خدا خیرتون بده ممنونم بدین دستتونو ببوسم. _عه این چه کاری بابا جان برو پسرم برو که قسمتت منتظرته. به سجده رفت. بایدم می رفت. مگر می شود سپاس گذار ارحم الراحمین نبود وقتی انقد قشنگ راضی بودنش را نشانش داده بود؟ به سمت خانه حورا راه افتاد. سر راه یک دسته گل زر گرفت. زنگ در خانه را زد . و انگار حورا دم زنگ نشسته و منتظر امیرمهدی اش بوده که سریع ایفون را برداشت. حالا مگر حرف مردم برایش مهم بود؟دختری که تا دیشب در را برای پسر دایی اش باز نمی کرد حالا این گونه منتظر پسری غریبه بود. _بله؟ _سلام حورا خانم مشتلق بدین خبرمو بگم. _چیشد گرفتین جوابشو؟؟ و فهمید که چه قدر حول بازی در اورده است. سریع گفت: یعنی چیزه.... _ بله بله همون چیزه گرفتم جوابمو حاج اقا گفت عالی اومده. این حورا بود که قند در دلش آب می شد. _حالا ما کجا میشه شما رو زیارت کنیم بانو؟ بانو گفتن امیر مهدی دل حورا به تپش انداخته بود. _من دارم میرم دانشگاه. الان میام پایین. _باش پس منتظرم. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد. یاد حورای آرام افتاد.. یاد آن غریبه آشنا.. او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او. _نمیشناسمت هیچی درباره ات نمیدونم. ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاه حورا بودی. حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه.. کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد. دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟ درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید. پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود. گفت: من کجام؟شما کی هستی؟ پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون. بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی. اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه. _ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده. باید برم سرکار.. _پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت. مهرزاد و نماز؟؟!! کمی من من کرد اما رویش نشد که بگوید که نماز خواندن را بلد نیست. به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو. وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با خداي دوسداشتنی افتاد. دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد. او‌هیچی درباره او نمی دانست. اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود. در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان. اما هیچ‌کس علتش را نمی گفت و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد. داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود . _سلام داداش. _سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی _قربانت _مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه. _نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم. _جانم بگو _راستش.. _خب بگو چی شده _درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟ _خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن ‌و فلسفه نمازی. _مرسی داداش برو خدافظ. _یاعلی امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز . اولین مطلبی که بالا امد را خواند. "همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيين‌هاي ريشه‌دار و عميق در زندگي انسان‌ها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادت‌ها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن مي‌گويد و براي نيازش، دست به دامان او مي‌زند. بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد. ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد مي‌گويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي مي‌خوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت مي‌توان فهميد كه تمامي يك‌صد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بوده‌اند." وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.   ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
آقاجان!♡ من‌براےشماڪهـ‌‌‌هسٺم؟!؟ یڪ‌فدایے مےپذیرے مرا؟!(: 🍃 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
🌷 بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی از اولین دیدارش با حمید می گفت.🕊🕊🕊 می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟🕊🕊🕊 گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.🕊🕊🕊 رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام. 🕊🕊🕊 رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان. 🕊🕊🕊 تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.🕊🕊🕊 🌾 @AHMADMASHLAB1995
🔥 امام خامنه ای: بنده خیلی هم امیدوار هستم به دل پاک و صاف جوانها بخصوص، و عناصر مؤمن و متقی و پرهیزگار که اینها واقعاً میتوانند با دعای خودشان بلاهای بزرگ را دفع کنند. 💫 این بلا به نظر ما بلای آنچنان بزرگی نیست،از این بلاها بزرگ‌تر هم وجود داشته و دارد،خودمان هم در کشور مواردی رامشاهده کردیم. 💫میتوانند با دعا، با توسلات و با طلب شفاعت و وساطت از ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) و طلب کمک از آن بزرگواران و توسل به ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) و به رسول، نبی مکرم اسلام میتوانند خیلی از مشکلات را برطرف کنند. ۹۸/۱۲/۱۳ @AHMADMASHLAB1995
🌸 🔅امام سجّاد عليه السلام: اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او نبود تو هم نبودى... @AHMADMASHLAB1995
نامردیہ اگہ بہ اینـ پدراتبریڪ نگیمـ✋🏻 روزتون‌مبارڪ👑🎈 ‌پدران‌سرزمینمـ🌱💛 @AHMADMASHLAB1995
•~•✨♥️🌈•~• {ذاتِ هرڪس در قیامت نقشِ پـــیشانۍ اوست! نقشِ پــیشانۍ ما...} باشد:«غلامِ حـ♡ـیدرم» . 😍 🌈 @AHMADMASHLAB1995
تبریڪ ‌امـــــــــــــ🧡✨ـــــــــآمـ زمـــــــــــــ💕🍃ــــــــآنمـ 😍👐🏻
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
شاید بتونم بگم آشنا شدنم با داداش احمد خیلی اتفاقی بود یکی از دوستانم رفیق شهید داشت منم خیلی اون دوستمو الگوی خودم قرار میدم بهم پیشنهاد داد که بیا رفیق شهید انتخاب کن برای خودت خیلی اتفاقی دوستم شهید مشلب رو بهم معرفی کرد و من هم کلی تحقیق درموردش کردم کل زندگیم شده بود عکساش تو گوشیم تو پروفایلم خلاصه همه جا پرشده بود تا اینکع تولدش رسیدو تصمیم گرفتم بیشتر بهش نزدیک بشم و براش ی کیک تولد گرفتم فقط دوست داشتم بهترین کیک دنیا بشه که واقعانم شد بعدازاون تولد یکی از دوستانم منو مسخره میکرد که تو نمیتونی با جنس مخالف ارتباط برقرار کنی میری بلانسبت ببخشید این جمله اصلا درشان شهدا نیست میری با مرده ها دوست میشی به من خیلی برخورد خیلی گریه کردم اما بازم بیخیال شدم بازم ازاین حرفا میشنوم ولی دیگ برام مهم نیست فقط میتونم بگم دلم براش خیلی تنگ شده حس میکنم برادری داشتم که ازدستش دادم خیلی دوست دارم ی کاری کنم که حداقل به خوابم میاد😔😔😔😔
🌸 سه‌صلوآت‌واسہ‌امام‌علـی(ع)♥️🌱