eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_هشتم به سمت حوض وسط حیاط مسجد رفت. آستین هایش را بالا زد وضو گرفت. اما خدا
مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نمانده بود. یاد حورا افتاد که همیشه در اتاق تاریکش باکسی صحبت میکرد که گویی نورامیدی به قلبش تابیده می شد. یاد حورای آرام افتاد.. یاد آن غریبه آشنا.. او را نمی شناخت اما شروع کرد به حرف زدن با او. _نمیشناسمت هیچی درباره ات نمیدونم. ولی فقط اینو میدونم که همیشه تکیه گاه حورا بودی. حس میکنم نزدیک شدن بهت شیرینه.. کمک میخوام ازت، اونم خیلی زیاد. دلم سمتت کشیده میشه ولی نمیدونم کجا؟ چطوری؟ با کی؟ درهمین حال هابود که به خواب رفت. صبح وقتی بیدارشد خودش را در اتاقی پر از آرامش دید. پیرمردی با ریش های سفید و قیافه ای مهربان بالای سرش بود. گفت: من کجام؟شما کی هستی؟ پیرمرد گفت:صبح که برای نون گرفتن می رفتم نونوایی کنار یه ساختمون خوابت برده بود جوون. بهت نمیاد معتاد یا الاف باشی. اینجام مسجده خونه خداست همیشه درش رو به همه بازه. _ممنونم حاج آقا اصلا نمیدونم کی خوابم برده. باید برم سرکار.. _پاشوپسرم اذان صبح رو گفتن نمازت بخون بعدش دست علی یارت برو دنبال کار و زندگیت. مهرزاد و نماز؟؟!! کمی من من کرد اما رویش نشد که بگوید که نماز خواندن را بلد نیست. به اجبار چشمی گفت و رفت برا وضو. وضو و نمازش را نیمه کاره تمام کرد و پای سجاده بود که یاد حرفای های دیشبش با خداي دوسداشتنی افتاد. دوباره خواست با او حرف بزند که ناخودآگاه اشک از چشمانش جاری شد. او‌هیچی درباره او نمی دانست. اولین قدم فهمیدن تاریخچه نماز بود. در کودکی فقط به او میگفتند نماز بخوان نماز بخوان. اما هیچ‌کس علتش را نمی گفت و مهرزاد باید می فهمید برای چه باید نماز بخواند. خیلی سریع آماده شد و به مغازه رفت. باید با امیر رضا حرف می زد. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نود_و_نهم مهرزاد بعد از آن‌شب سخت و دردناک و پر از تنهایی دیگر امیدی برایش نماند
مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از او بپرسد. داخل مغازه شد و خوشبختانه امیر رضا هنوز نرفته بود . _سلام داداش. _سلام داداش صبحت بخیر خوش اومدی _قربانت _مهرزاد جان من باید برم کار دارم اینم کلید مغازه. _نه یه لحظه صبر کن ازت سوال دارم. _جانم بگو _راستش.. _خب بگو چی شده _درمورد نماز میخوام بدونم براچی مردم نماز میخونن ؟ _خب اول برای آرامش دلشون و این که با نماز خوندن آدم به خدا هم نزدیک تر میشه. اگر می خوای بهتر و مفهومی تر بدونی باید بری کتاب بخونی داداش من دیرم شده باید برم خوشحالم شدم شنیدم دنبال نماز خوندن ‌و فلسفه نمازی. _مرسی داداش برو خدافظ. _یاعلی امیررضا که رفت، مهرزاد داده همراهش را روشن کرد و در گوگل سرچ کرد:تاریخچه نماز . اولین مطلبی که بالا امد را خواند. "همواره در طول تاريخ، نيايش و نماز سرلوحه آيين‌هاي ريشه‌دار و عميق در زندگي انسان‌ها بوده است. با اين كه نيايش جنبه عمومي و فراگير داشته، با اين حال صورت و كيفيت و اوصاف آن در همه جا يكسان نبوده است. ولي يك امر در همه عبادت‌ها مشترك است و آن اعتقاد به مخاطبي برتر از بشريت كه نيايشگر با او سخن مي‌گويد و براي نيازش، دست به دامان او مي‌زند. بررسي و مطالعه تاريخ آفرينش انسان، نمايشگر اين حقيقت است كه همزمان با آفرينش و پيدايش انسان، نيايش و نماز نيز تولد يافته است. ازاين رو، هميشه در ضمير ناخود آگاه و فطرت خداجوي انسان، به يك كانون معنوي و روحاني معتقد و متصل شده و در برابر آن منبع نور وقدرت به نيايش دست زد. ماكس مولر خاورشناس آلماني و استاد دانشگاه آكسفورد مي‌گويد: «اسلاف و گذشتگان ما از آن زمان به درگاه خداوند سر فرود آورده بودند كه، حتي براي خدا هم نتوانسته بودند نامي بگذارند.» در رابطه با سابقه تاريخي نماز در روايتي مي‌خوانيم:«هي اَخُر وصايا النبياء» از اين روايت مي‌توان فهميد كه تمامي يك‌صد و بيست و چهار پيامبر الهي با نماز مأنوس و سفارش كننده به آن بوده‌اند." وقتی متنش تمام شد در فکر فرو رفت و با خود گفت: حالا باید طریقه نماز خوندن را یادبگیرم.   ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💞✨مهدی جان✨💞 ای ڪاش می دانستم چشمان پاڪ ڪدامین خاڪ حضور سبز تو را بہ تماشا نشستہ است و بر نرمی قدمه
آقاجان!♡ من‌براےشماڪهـ‌‌‌هسٺم؟!؟ یڪ‌فدایے مےپذیرے مرا؟!(: 🍃 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے
🌷 بعد از شهادت حمید رفته بودیم منطقه. آقای صارمی از اولین دیدارش با حمید می گفت.🕊🕊🕊 می گفت: حامل پیغامی از آقا مهدی به حمید بودم. تا آن موقع هم ندیده بودمش. رسیدم به خط ساموپا. جوانی لاغر اندام کنار سنگر نشسته بود. توی خودش بود. سراغ حمید باکری را گرفتم. با سستی خاصی گفت: برادر چه کارش داری؟🕊🕊🕊 گفتم: برو بابا! با تو کاری ندارم.🕊🕊🕊 رفتم داخل سنگر که یکی گفت: حمید آقا! بی سیم شما را می خواهد و رفت سمت همان جوان لاغر اندام. 🕊🕊🕊 رفتم پیشش و پیغام را دادم و عذرخواهی کردم و گفتم: ببخشید اگر نشناختم تان. 🕊🕊🕊 تبسمی کرد و با همان لحن خسته اش گفت: عیبی ندارد برادر جان! برو به سلامت.🕊🕊🕊 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 لوح | قلوب جریحه‌دار 🔺️ رهبر انقلاب: قلب مسلمانان جهان از کشتار مسلمانان در #هند
🔥 امام خامنه ای: بنده خیلی هم امیدوار هستم به دل پاک و صاف جوانها بخصوص، و عناصر مؤمن و متقی و پرهیزگار که اینها واقعاً میتوانند با دعای خودشان بلاهای بزرگ را دفع کنند. 💫 این بلا به نظر ما بلای آنچنان بزرگی نیست،از این بلاها بزرگ‌تر هم وجود داشته و دارد،خودمان هم در کشور مواردی رامشاهده کردیم. 💫میتوانند با دعا، با توسلات و با طلب شفاعت و وساطت از ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) و طلب کمک از آن بزرگواران و توسل به ائمه‌ی اطهار (علیهم‌السلام) و به رسول، نبی مکرم اسلام میتوانند خیلی از مشکلات را برطرف کنند. ۹۸/۱۲/۱۳ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام صادق عليه السلام: 🔺اگر توانستيد ناشناخته بمانيد، چنين كنيد؛ وقتى نزد خدا ستوده
🌸 🔅امام سجّاد عليه السلام: اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او نبود تو هم نبودى... @AHMADMASHLAB1995
نامردیہ اگہ بہ اینـ پدراتبریڪ نگیمـ✋🏻 روزتون‌مبارڪ👑🎈 ‌پدران‌سرزمینمـ🌱💛 @AHMADMASHLAB1995
•~•✨♥️🌈•~• {ذاتِ هرڪس در قیامت نقشِ پـــیشانۍ اوست! نقشِ پــیشانۍ ما...} باشد:«غلامِ حـ♡ـیدرم» . 😍 🌈 @AHMADMASHLAB1995
تبریڪ ‌امـــــــــــــ🧡✨ـــــــــآمـ زمـــــــــــــ💕🍃ــــــــآنمـ 😍👐🏻
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
شاید بتونم بگم آشنا شدنم با داداش احمد خیلی اتفاقی بود یکی از دوستانم رفیق شهید داشت منم خیلی اون دوستمو الگوی خودم قرار میدم بهم پیشنهاد داد که بیا رفیق شهید انتخاب کن برای خودت خیلی اتفاقی دوستم شهید مشلب رو بهم معرفی کرد و من هم کلی تحقیق درموردش کردم کل زندگیم شده بود عکساش تو گوشیم تو پروفایلم خلاصه همه جا پرشده بود تا اینکع تولدش رسیدو تصمیم گرفتم بیشتر بهش نزدیک بشم و براش ی کیک تولد گرفتم فقط دوست داشتم بهترین کیک دنیا بشه که واقعانم شد بعدازاون تولد یکی از دوستانم منو مسخره میکرد که تو نمیتونی با جنس مخالف ارتباط برقرار کنی میری بلانسبت ببخشید این جمله اصلا درشان شهدا نیست میری با مرده ها دوست میشی به من خیلی برخورد خیلی گریه کردم اما بازم بیخیال شدم بازم ازاین حرفا میشنوم ولی دیگ برام مهم نیست فقط میتونم بگم دلم براش خیلی تنگ شده حس میکنم برادری داشتم که ازدستش دادم خیلی دوست دارم ی کاری کنم که حداقل به خوابم میاد😔😔😔😔
🌸 سه‌صلوآت‌واسہ‌امام‌علـی(ع)♥️🌱
داستان آشنایی یکی از اعضا با 👇🏻👇🏻👇🏻
سلام روز بخیر داستان اشنایی من با شهید مشلب این طور بود که: من یه دختر 14 ساله بودم که ذهنم مملو از سوالات مختلف بود از سوالات دینی گرفته تا اینکه چرا نیوتون این قوانین رو کشف کرده و.... اعتقاداتم برام مهم بود ولی یه مدتی بود که نمازام یکی درمیون و حجاب هم شل و ول شده بود تا اینکه 9/شهریور/1396تو یکی از کانال هایی که داشتم یه عکسی دیدم عادت نداشتم عکس هارو باز کنم ولی اون روز خیلی اتفاقی او عکس رو باز کردم که زیرش نوشته بود "داداش احمد تولدت مبارک" اون عکس، عکس یه شهید مدافع حرم بود یه جوون خیلی خوشتیپ و خوش چهره که جلوی ماشین گران قیمتش ایستاده بود و یه لبخند خیلی قشنگی به لب داشت همون طور غرق تماشای ایشان بودم که تا به خودم اومدم دیدم به پهنای صورتم اشک ریختم...اون لحظه فقط با خودم گفتم من کجای کارم؟؟؟ چند روزی گذشت شب هشتم محرم بود (شب حضرت علی اکبر"ع")تو روضه خیلی دلم گرفت و بی اختیار گوشی رو در اوردم و عکس شهید مشلب رو باز کردم و شروع کردم به گریه اون شب وقتی برگشتیم خونه رفتم تو گوگل و سرچ کردم*** زندگینامه رو که خوندم دلم بیشتر گرفت آخه روز تولدم با روز شهادت یه روزبود... یه مدتی میگذشت و من عادت کرده بودم که هر شب قبل از خواب برم و عکس های ایشون رو ببینم تا خوابم ببره روز ها میگذشت و علاقه ی من به بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه تصمیم گرفتم ایشون رو به عنوان انتخاب کنم حالا دیگه 2 سال از اون روز میگذره و من به خاطر عشق و علاقه ای که به داداش احمدم و چادرم دارم دارم سرزنش ها و طعنه های خیلی زیادی میشنوم .... ولی خب به جرعت میتونم بگم که من چادرم،حجب و حیا،و حتی اعتقاداتم رو هم از ایشون دارم....☺️ 《گویند چرا دل به شهیدان دادی؟ ولله که خود ندادم آنها بردند》
|به مناسبت سالروز شهادت تاریخ ولادت: ۱۳۶۸/۱۲/۲۴ محل ولادت: باغملک تاریخ شهادت: ۱۳۹۰/۱۲/۱۸ محل شهادت: خرمشهر منطقه دژ ☑️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @AhmadMashlab1995
shahid rahimi start.jpg
11.61M
|به مناسبت سالروز شهادت ☑️ ‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد مهرزاد در راه مغازه دعا می کرد امیر رضا مغازه باشد تا بتواند سوال هایش را از
 او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند. پس به سمت همان جایی که دیشب خوابیده بود، رفت. آن مرد به نظرش فردی خوب برای راهنمایی می آمد. بعد از اتمام کارش رفت به سمت مسجد رفت. پیرمرد بادیدن مهرزاد باروی خوش گفت:سلام جوون. خوبی؟ سرکارت به موقع رسیدی؟ _سلام حاجی خداروشکر خوبم. آره رسیدم. شما خوبی؟ دلم هوای اینجا رو کرد اومدم یکم انرژی بگیرم. _خوش اومدی جوون.قدمت روچشم.. گفتم اینجا خونه خداست و همیشه درش به روی همه بازه... بیا بریم داخل. _بریم حاجی باهات حرف دارم. _ نوکرتم هستم‌پسرم. بیا یک چایی هم بخور به قیافت می خوره ک خیلی خسته باشی... رفتند داخل مسجد و مهرزاد اتاقک کوچکی که مال پیرمرد بود را دید. چه حال و‌هوایی داشت. چه بوی خوبی می داد. چه معنویت و روحانیتی فضای اتاق کوچکش را پر کرده بود. پیر مرد گفت: میبینی پسرم؟ زمستون گذشت و کرسی رو جمع نکردم. راستش بهش عادت کردم‌ شبا زیر کرسی می خوابم. مهرزاد لبخندی زد و گوشه ای نشست. پیرمردم لیوان چایی ریخت و برایش آورد. _خب بگو ببینم جوون چه کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟ _راستش من دنبال تحقیق درباره دین و مذهب و نمازم. دلم میخواد بدونم که اصلا چرا باید نماز خوند یا روزه گرفت؟دلیلش چیه؟ _پسرم برای جواب به این سوالات باید سراغ یک ادم متخصص یا یک کتاب درست و حسابی من می تونم چیزایی رو که می دونم بهت بگم... قبل از نماز و ارکانش باید مقلد یه آدم متخصص علوم دینی بشی و برای اصل و فرع دینت از اون تقلید کنی و کمک بگیری... ولی درباره اعلم بودنشان خودت باید تحقیق کنی. این قدم اوله. حالا قدم به قدم برو تا به معشوق حقیقی برسی پسرم.   ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صدویکم  او باید با فردی مشورت می کرد که برای پیداکردن راهش به او کمک کند. پس
حورا آیفون را گذاشت. دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد . روسری ساتن ارغوانی اش را سرش کرد، چادری که از مادرش بهش رسیده بود را از بقچه اش خارج کرد. هنوز هم ‌بوی او را می داد... در حیاط را که بست، امیرمهدی را دید که به ماشینی تکیه داده و به رزهای در دستش خیره شده. به سمتش آرام قدم برداشت. _سلام. _عه سلام اومدین؟ خوب هستین؟ _متشکر شما خوبین؟ _بله عالی. و حورا خوب می دانست این عالی چه معنایی دارد. _خب من ماشین ندارم با چی بریم؟ _مهم نیست من همیشه پیاده میرم‌. _عه؟ چه بهتر پس بریم. به راه افتادند. هر دو در سکوت قدم برمی داشتند‌. انگار نه انگار قرار بود امیر مهدی این خبر را به او بدهد؛ حالا چه شده بود که این سکوت انقدر برایشان مهم شده بود؟ شاید نمی خواستند آرامش بینشان بهم بخورد. اما بالاخره امیر مهدی به حرف آمد. _اول این گل مال شماست. حورا ذوق زد و گل را گرفت. _ وای ممنونم لطف کردین _من امروز مزاحم شدم که جواب اون حرف دیشبتونو بگم! _خب بفرمایید چیشد؟ _راستش... دادم حاج اقا مسجد برام استخاره گرفت. گفت عالی اومده برم که قسمت منتظرمه... حورا لپ هایش گل انداخته بود. باورش سخت بود. وقتی فکر می کرد به امیر مهدی خواهد رسید. به مرد رویاهای دورش‌. به دانشگاه رسیدند. اما امیر مهدی هنوز حرف اصلی اش را نگفته بود. شاید رویش نمی شد. حق هم داشت. امیر مهدی مانند مهرزاد پسر راحتی نبود. نمی توانست راحت حرف دلش را بگوید. تصمیم گرفت به امیررضا بگوید شاید از طریق او و همسرش میشد حرف دلش را به حورا برساند. از هم خدافظی کردند. اما روحشان همچنان برای باهم بودن بی تابی میکرد. امیر مهدی راه مغازه را در پیش گرفت. از شانس خوبش امیر رضا در مغازه بود. انگار که از دیشب تا به الان شانس با او بوده. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صدودوم حورا آیفون را گذاشت. دلش می خواست امروز کمی بیشتر به خودش برسد . روسری س
امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد. _سلام خانمم. خوبی؟ اگه میشه بیا پایین بریم بیرون کارت دارم. _سلام چشم الان میام. هدی با ذوق لباس پوشید و به سمت همسرش رفت _سلام اقایی. خوبی؟ _به به خانوم. من خوبم تو خوبی؟ _شکر منم خوبم. خب کارتون چی بود؟ _کارم که خیلی خیره بگم؟ _اگه خیره که بگو من منتظرم. _اول بانو سوار ماشین بشن. بعدش میگم خدمتتون. هدی سوار ماشین شد و امیر رضا در را بست. خودش پشت فرمان نشست و حرکت کرد. _وای امیر رضا بگو دیگه جون به لبم کردی. امیر رضا خندید و گفت:چشم خانم. راستش امروز امیرمهدی اومد مغازه. _خب؟؟؟ _خب وایسا بگم خانم هول. _باشه باشه بفرمایید. _اومد گفت دلش پیش حورا خانم گیره و روش نمیشه بهش بگه خواسته که ما با پیش قدم بشیم. _نه جدیی!؟ وای خدایا شکرت. _الان چرا انقدر خوشحالی؟ _چون من از اولم میدونستم این دوتا همو میخوان. خداروشکر که برادرت بالاخره پا پیش گذاشت. _توام فهمیده بودی؟ _بله پس چی!؟ _خب حالا میری بهش بگی؟ _فک کن یه درصد نگم. مگه میشه؟ کار خیر بود و هدی مشتاق گفتن. _کی میگی؟ _امروز ساعت ۱ باهاش کلاس دارم بهش میگم _ایول به خانم خودم پس ببینم چیکار میکنیا. _تو از الان برو به داداشت بگو دنبال مراسم عقد و عروسی باشه. _از دست تو دختر.. چشم میگم بهش. بزارمت دانشگاه؟ _آره اگه زحمتی نیست. _زحمت چیه خانمی؟تو سراپا رحمتی. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_سوم امیر رضا به سمت خانه هدی حرکت کرد. زنگ را فشرد. _سلام خانمم. خوبی؟ اگه
دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه تنهایی در بیاید. کاش با امیر مهدی ازدواج کند و خیال همه را راحت کند. قدم هایش را تند کرد و به حورا رسید. _سلام حورا جون خوبی؟ حورا از دیدن هدی، آن هم با این عجله متعجب شد وگفت:سلام عزیزم. چطوری؟ چی شده چرا هن هن می کنی؟ _دویدم تا بهت برسم. _نگرانم کردی! چیزی شده هدی؟ _هیچی بابا می خوام باهات صحبت کنم. حورا کنجکاوانه گفت: باشه بیا بریم سلف حرف بزنیم. با هم وارد سلف شدندو یک میز را اختیارکردند. _خب بگو ببینم چی شده که انقدر پریشونی؟ _راستش چجوری بگم حورا؟ امممم _عه هدی بگو دیگه جونم بالا اومد. هدی می دانست که حورا هم به امیر مهدی بی میل نیست اما بیان کردن خواسته همسرش کمی برایش سخت بود. اما میدانست که باید بگوید. _اگه یه پسر با خدا و با ایمان و آقا ازت خواستگاری کنه... _هدی تو که میدونی جواب من چیه پس ولش کن! _حتی اگه اون پسر امیر مهدی باشه؟ _امیر ..مهدی؟ _عه چیشد رنگ به رنگ شدی! تو که جوابت نه بود! سکوت کرد. شاید بر زبان آوردن این که امیر مهدی او را می خواهد برایش سخت بود ولی مطمئن بود که او را دوست دارد. _به‌ من که چیزی نگفتن. _عوضش اومده به من گفته. حورا با بهت هدی را نگاه می کرد. هدی خندید و گفت:سکته نکنی! منظورم اینه که اومده به امیر رضا گفته، امیررضا هم اومده به من گفته. بابا طفلی روش نمی شده به تو بگه به من گفته که به تو بگم، اه چه قاطی پاتی شد. حورا خندید و گفت:فهمیدم به خودت فشار نیار. _خلاصه بگم حورا جان, این برادر شوهر ما دلش پیش شما گیره. اومده به آقامون گفته. آقامونم به من گفته که بیام به تو تحفه بگم. _من...نمیدونم...راستش.. _باشه بابا نمیخواد سکته کنی من فهمیدم جوابت چیه. منتظر باش تا خدمت برسیم و دیگر منتظر حورا نشد و رفت. ╔═...💕💕...══════╗ @AhmadMashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝