🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊
#کلام_بزرگان_درمورد_شهدا
#شهادت_درکلام_شهید_آوینی🏷
🕊بسیجی عاشق کرببلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها، نه،؛ کربلا #حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین «علیه السلام» راهی به سوی #حقیقت نیست. کربلا ما را نیز در خیل کربلاییان بپذیر🥀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
••🌈✨•• #مرد فقطشهدا...(: همون مردای خدایی... #روزدتمبارکبزرگمرد🍃 #شهید_احمد_مشلب🌸🌹 #هر_روز_با_
بہ دلم لڪ زده
با خنـده ی تـو جـان بدهم
طرحِ لبخنـــدِ تـو
پـايـانِ پريشانے هاست...
#شهید_احمد_مشلب🌸🌹
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام سجّاد عليه السلام: اما حقّ پدرت اين است كه بدانى اصل و ريشه تو اوست؛ زيرا اگر او
#حدیث_معنوی🌸
🔅پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
🔺موج هاى بلا را با دعا برگردانيد
اِدفَعوا أمواجَ البَلاءِ بِالدُّعاءِ.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
سلام 👐🙃
من اصلاً نمیدونم چجوری با شهید دوست شدم ، نمیدونم چجوری وارد کانالشون شدم همه چیز خیلی اتفاقی بود . بعد از دیدن این شهید در اینترنت و صفحه مجازی در اینترنت و صفحه مجازی عکساهاشون رو دیدم و زندگی نامشونو خوندم .
من رفیق های شهید زیادی دارم ، همیشه دوست دارم رفیق های شهیدم و به دوستان مدرسه ام معرفی کنم و این کار راهم انجام دادم و می دهم و در یک موقعیت مناسب این کار را انجام میدادم و دوستانم خیلی خوب به گفته های من گوش می دادند .
خیلی ها وقتی شنیدند که ایشون شهیدی پولدار و لبنانی بودن تعجب کردند و می گفتند چرا با این همه ثروت رفت شهید بشه ؟! من هم یکی از جواب هایم این بود همه چیز که پول نیست شهیدان عاشقند ، عاشق خدا ، عاشق حضرت زینب ...
وقتتون رو زیاد نمی گیرم.التماس دعا 🌹
زینب تو کیستی که به دیوان شاعران
پیدا نمیشود مثل و استعاره ات
#عقیله_العرب🖤
#وفات_حضرت_زینب_تسلیت🏴
@AHMADMASHLAB1995
هروقت سیلی خوردی بگو: یا زهرا
هروقت دستت را بستند بگو: یا علی
هروقت آب خوردی بگو: یا حسین
هروقت شرمنده شدی بگو: یا عباس
ولی اگر ...
تشنه شدی
آب نخوردی
دستت را بستند
سیلی خوردی
شرمنده شدی
بگو:
امان از دل زینب ...💔🖤🥀
️@AhmadMashlab1995
حضرت مهدی میفرمایند:
به شیعیان و دوستان ما بگویید که خدا را به حق عمه ام حضرت زینب قسم دهند که فرج مرا نزدیک گرداند.
آقا جانم شهادت عمتون تسلیت🏴
اجرک الله یا بقیه الله....🏴
اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری...😔
#عقیله_العرب🖤
#وفات_حضرت_زینب_تسلیت🏴
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_وچهارم دیدن حورا در آن حال و روز اعصاب هدی را به هم ریخت، کاش حورا از آن همه
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_پنجم
مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده بود که او را مشتاق به دانستن می کرد.
اکنون دلش یک دلیل و منطق، یا یک تلنگر برای تغییر می خواست.
هرشب بعد از کارش به آن مسجد, که پناه گاه تنهایی هایش بود می رفت و تا نماز صبح آنجا بود.
آن روز بعد از اتمام نماز تصمیم گرفت با روحانی مسجد حرف بزند. از او نظر بخواهد که چه کند!
رفت جلو و سلامی کرد.
حاج آقا یگانه جوابش را با خوش رویی داد: سلام پسرم. بفرمایین درخدمتم.
_حاج آقا یکم حرف دارم باهاتون.وقت دارین؟
_خوشحالم که بتونم کمکت کنم. ولی پسرم یک راه کار دارم برات.
_جانم حاج آقا؟ امر کنین.
_ بنویس.. هرچی که فکرمیکنی لازمه بگی رو روی یک کاغذ بنویس و بیار بخونم.
_ولی من حرف زدن رو به نوشتن ترجیح میدم.
آقا یگانه دستی به پشت مهرزاد کشید و گفت: پسرم از من به تو نصیحت, ذهنی که توانایی سرجمع کردن و نوشتن نداشته باشه, نمیتونه درست بگه و انتخاب کنه. پس بنویس
_چشم حاج آقا
روز بعد مهرزاد همه چیز را نوشت و در نامه ای تقدیم به حاج آقا کرد.
آقای یگانه با باز کردن نامه در دلش گفت:ای وای! این هموون جوونیه که دنبالش می گشتم.
روز بعد بعد از اتمام نماز، رفت سراغ مهرزاد و گفت:سلام پسرم. نامتو رو مطالعه کردم...من درخدمتتم. موافقی که باهم یه جلسه بیرون بزاریم تا سروقت باهم حرف بزنیم؟
_اره حاج آقا موافقم.شماره موبایلمو پایین اون نامه نوشتم. منتظر تماستون هستم. فقط یه چیزی... من شب میتونم بیام روزا سرکارم.
_هیچ اشکالی نداره هرطور راحتی پسرم.
مهرزاد بعداز آن کمی آرامش اعصاب گرفت و رفت مغازه. با امیررضا تماس گرفت و گفت که اگر مشکلی ندارد شب یکم زودتر برود.
_سلام داداش. خوبی؟ خسته نباشی.
_سلام مهرزاد جان ممنون. تو خسته نباشی. جانم؟
_میگم داداش.. شب عیب نداره یکم زودتر برم؟ یه جایی کار دارم؟
_امشب آره آره میتونی. خواستی بری یه زنگ بزن به من که تا بیام خودم درمغازه وایستم.
_چشم داداش. نوکرتم یاعلی.
_خدافظ.
امیر رضا خیلی از یا علی گفتن مهرزاد متعجب شده بود. او که از این حرف ها نمی زد.
اقای یگانه با مهرزاد تماس گرفت و شب ساعت ۸ درمسجدی به اسم مسجد قائم المهدی قرارگذاشت. شب سه شنبه بود.
ساعت ۸ شد مهرزاد باامیررضا تماس گرفت و با رسیدن او به سمت مسجد راه افتاد.
بادیدن مسجد گفت: عجب مسجد بزرگی! چقدرهم زیباست!
آن شب هرکسی مشغول کاری بود. از چند پسری که مشغول زدن بنر به درب ورودی مسجد بودن جویای آقای یگانه شد و اورا یافت...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_پنجم مهرزاد, پسری ک از دین و ایمان چیزی سرش نمیشد. حالا نوری درد دلش تابیده
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_ششم
آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
خوانده بود و چندین سال بود که دراین زمینه فعالیت می کرد و چون هم سن و سال های خود مهرزاد بود، به راحتی باهم رابطه برقرارکردند. حرف هم رامی فهمیدند
_سلام حاج آقا خوبین؟خسته نباشین.چه خبره اینجا؟چقدرشلوغه!
_سلام اقا مهرزاد عزیز. حواست کجاست پسر نیمه شعبان تو راهه..داریم مسجد و آذین میبندیم فقط به عشق آقامون صاحب الزمان.
مهرزادکمی ب فکر فرو رفت. مانده بود که چی بگوید. پس از کمی گپ و گفت آقای یگانه، مهرزاد را دعوت کرد داخل مسجد و گفت : مهرزاد جان, ما هر هفته؛ شب های چهاشنبه هیئت هفتگی داریم. محرم و دهه اول فاطمیه هم همینطور. خوشحال میشیم که بیای
_حتما میام.ممنون که دارین بهم راه درست رو نشون میدین و کمکم میکنین.از همین فردا شب میام.
_فردا شب چرا جوون؟ امشبم هیئت داریم. بیا بریم با بچه ها آشنات کنم.
مهرزاد با شور و ذوق با همه هیئتی ها آشنا شد و با شروع جلسه کنار حاج آقا نشست.
_حاج آقا برنامه چیه؟
آقای یگانه پوفی کشید و گفت:من چند سالمه مهرزاد جان؟
_والا نمیدونم حاج آقا.
_ کشتی ما رو بس که گفتی حاج آقا. بخدا۳۵ سالمه فوقش۱۰ سال ازت بزرگتر باشم. اسمم محمده هر چی می خوای صدام کن جز حاج آقا. حس پیرمردی بهم دست داد پسر.
مهرزاد خندید و گفت:چشم محمد آقا. خوبه؟
_آ باریکلا پسر
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_منبع
#ادامه_دارد
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_ششم آقای یگانه مردی مهربان و گرم و صمیمی بود.که در حوزه, روانشناسی خانواده
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هفتم
هدی رفت و حورا ماند.
حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برایش رویایی بود که نمی توانست کاری انجام دهد.
دلش مادرش را می خواست.
دلش آغوشی را می خواست که سالها بود از آن محروم بود.
نمی دانست به چه کسی پناه ببرد تا آرام شود.
آرام آرام بلند شد و به سمت در دانشگاه حرکت کرد. از در که خارج شد به سمت پیاده رو حرکت کرد .
صدای حورا خانم گفتن کسی را از پشت سرش شنید.
برگشت و امیر مهدی را دید.
_سلام حورا خانم.
_سلام.
_خوبین؟
_شکر خدا خوبم. شما خوبین؟
_الحمدالله، جایی می رفتین؟
_بله. می خوام برم حرم.
_اگه اشکال نداره من برسونمتون ماشین اوردم.
-مزاحم نمی شم ممنون.
_مزاحم چیه خانم؟ باهاتون حرف هم دارم اگه افتخار بدین.
حورا یری تکان داد و قبول کرد.
به سمت ماشین حرکت کردند. امیر مهدی به سمت در راننده رفت می دانست حورا جلو نمی رود, پس در عقب را برایش باز کرد.
و چه قدر حورا از این فهم و درک امیر مهدی خوشحال بود. سوار شدند و به سمت حرم حرکت کردند.
باد از لحظاتی سکوت، حورا به حرف آمد.
_ببخشید می خواستم یک چیزی بگم.
_بفرمایین.
_راستش هدی امروز با من صحبت کرد آقای حسینی. بهم گفت که شما.. ازش یه درخواستی کردین و...
امیر مهدی از آینه نگاه گذرایی به حورا انداخت و با خجالت گفت:ام بله من ازشون خواستم که بیان با شما حرف بزنن. من خودم.. نمی تونستم...
_چرا نمی تونین؟ آدم باید جرات حرف زدن داشته باشه یا نه؟
امیر مهدی با اخم به جلو خیره شد وگفت:بحث جرات نیست حورا خانم. بحث خجالت و حیاست.
حورا خنده ریزی کرد و گفت:بله حرف شما صحیح. خب دیگه نزدیک حرم شدیم. من همین جا پیاده میشم ممنون. فقط یادتون باشه من به کسی جواب نمی دم. هر کی هر حرفی داره باید خودش بهم بزنه.
امیر مهدی نگه داشت شد و حورا پیاده شد.
_ممنون که منو رسوندین. سلام به همه برسونین.
_خواهش می کنم، چشم حتما بزرگیتون رو میرسونم.
_خدانگهدار.
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_صد_و_هفتم هدی رفت و حورا ماند. حتی توان بلند شدن از نیمکت را هم نداشت. انقد برا
#رمان_حورا
#قسمت_صد_و_هشتم
_رضا میخوام باهات حرف بزنم.
آقا رضا عینکش را برداشت و گفت:باز چیه مریم؟ می خوای یه معرکه دیگه راه بندازی؟
مریم خانم با مظلوم نمایی گفت:وااا رضا جان چرا انقدر بی حوصله شدی؟ من خواستم با هم حرف بزنیم همین. زن و شوهر مگه نیستیم؟ حق ندارم با همسرم حرف بزنم؟
_آخه هر موقع که حرف می رنیم آخرش دعواست.
_قول میدم دعوا نشه.
_خب بگو..
مریم خانم سرفه ای کرد و گفت: تو خبر داری که مهرزاد شبا کجا میره؟
آقا رضا هوفی کشید و گفت:دیدی گفتم؟!
_چیو گفتی رضا؟جواب منو بده.
_من از کجا بدونم اون پسره خیره سر کجا میره؟ یه حرفا میزنیا. جنم سر از کار این پسر در نمیاره که من بیارم. اصلا از وقتی حورا رفته خل و چل شده. موقع خداحافظی با من میگه یاعلی..
مریم خانم با ترس گفت:وای بسم الله. این نصفه بچه که از این حرفا بلد نبود. معلوم نیست با کیا میگرده؟ ببین این دختره بدقدم چه کرد با ما! از اون طرف مارال که دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم داره فرت و فرت نماز میخونه و تسبیح به دسته اونم پسرم که... ای وای چی کار کنم من؟
آقا رضا لبخندی زد و گفت:عوض تو من خیلی خوشحالم. همونی شد که دلم میخواست.
مریم خانم با عصبانیت گفت:چی؟؟چی گفتی؟ رضا تو چی گفتی؟
_گفتم دعوا میشه، برو بخواب خانم.
آن شب هم مهرزاد خانه نیامد و در مسجد ماند. بودن در آن مسجد حال و هوای دیگر داشت. با خدایش عشق می کرد و هیچکس را لایق نمی دانست که آن حال را از او بگیرد
"ببین هیچکی نمیتونه نبود یا وجود خدارو تجسم کنه ، خدا رو باید حسش کرد
من واسه خودم اینجوری ترسیم کردم
باالای یه کوه انبوهی از طلاست
من میرم دنبال اون طلا
ولی تو اعتقاد بهش نداری پایین میمونی
اگه طلایی ام نباشه من ضرری نکردم فقط واسش تلاش کردم
ولی اگه اون بالا طلا باشه تو ضرر کردی
مطمئنم که خدایی هست …"
#نویسنده_زهرا_بانو
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع
╔═...💕💕...══════╗
@AhmadMashlab1995
╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_اول _رضا معلوم هست تو چی میگی؟یکم عقلتو به کار بنداز بفهم چی میگم بودن اون تو این
👆👆👆
قسمت اول #رمان_حورا
داستان زندگی دختری مذهبی که بعد از فوت پدر و مادرش ۱۷ سال در خانه داییش با سختی ها و اذیت های زن داییش بزرگ شده و پسر دایی اش مهرزاد عاشق او شده اما حورا...
#ادامه_داستان_را_بخوانید
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کعبه انگار که مهمان خصوصی دارد...😍 #یاایهاالعزیز🌱 ❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️ @
گاهی فقط باید بگویم
دوستت دارم! ❤
#یاایهاالعزیز🌱
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_حسن_باقری🌷🌷 اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها
#شهید_علی_اصغر_کلاته_سیفری🌹
مسلمان بودنش فقط برای خودش نبود، سعی میکرد اعضای خانه هم با او همراه شوند. یکی از کارهایی که برای این همراهی طرح ریزی کرده بود، صندوقچهی جبهه بود!
صندوق کوچکی را درست کرده بود؛ هر کس غیبت میکرد یا دروغ میگفت، باید مبلغی پول درون صندوق میانداخت. پولهای صندوقچه را هم گذاشته بود برای کمک به جبهه.
رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم)
آدمی از پرهیزگاران نمیشود مگر اینکه حســابرسـی او از نفسش سخت تر از حساب کشیدن او از شریکش باشد.
#هر_روز_با_یک_شهید🌾
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 ✍ ادعیه انسان را از این ظلمت بیرون می برد. 💫وقتی که از این ظلمت بیرون رفت ، انسان
#پای_درس_ولایت🔥
#تبیین_و_تحلیل | زینب کبری، الگوی رفتار اجتماعی زن مسلمان
🔸وضعیت سیاسی و مذهبی دوران زندگانی حضرت زینب کبری(سلاماللهعلیها) و نوع مواجهه این بانوی ارجمند با رخدادهای گوناگون سبب میشود تا امروزه بتوان از ابعاد شخصیت ایشان به عنوان الگوی جاودان زنِ مسلمان یاد کرد. حضرت آیتالله خامنهای در بخشی از بیانات خود با اشاره به شاخص بودن عملکرد آن حضرت، چنین فرمودند: «...(او) از جهات گوناگون، یک استاد، معلّم معنویّت، معلّم اخلاق و معلّم رفتار اسلامیِ زن محسوب میشد...زن مسلمان از درون خانواده تا درون جامعه، مسائل علمی، مسائل سیاسی، کمک رسانی، ارزشهای اخلاقی و نشان دادنِ منشهای بزرگ انقلابی، همه را با هم دارد.» ۱۳۷۴/۰۷/۱۲
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: 🔺موج هاى بلا را با دعا برگردانيد اِدفَعوا أمواجَ الب
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام على عليه السلام:
🔺هركه به غيرِ خداوند سبحان اميد بندد، اميدهايش را دروغ مى يابد.
#Masaf
@AHMADMASHLAB1995
صبر را مفهوم معنا زینب است
کعبه غمهای دنیا زینب است
چون حسین است آفتاب شهر عشق
ماهتاب عالم آرا زینب است
در حریم قدس محرم زینب است
معنی عشق مجسم زینب است
آنکه بر غم هست خاتم زینب است
ناخدای کشتی غم زینب است
#عقیله_العرب🖤
#وفات_حضرت_زینب_تسلیت🏴
@AHMADMASHLAB1995
••✨🖤😭••
یه چیزی بگم؟ امروزم تولدت حاج قاسمه🎈💛
تولُدَتمُبارڪ💔
ایڪہسرنوشتت🕊
گرهخوردهبهبیبی
۱۳۳۵/۱۲/۲۰✨
اخہ چقدر قشنگ💔
چقدر قشنگ دلبرے ڪردے واسہ خدا حاجے✨
چقدر قشنگ رفتے حاجے😓
#شهیدحاجقاسمسلیمانے🌱
#تولدتمبارڪحاجی🖤
#تبریڪمیگمحاجی🎈
@AHMADMASHLAB1995