eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❣ #سلام_امام_زمانم ❣ 🍃جانم فدای نام شما #يا_صاحب‌الزمان 🍂قربان آن #مقام شما يا صاحب‌الزمان
مهدی جان...❤️ نامت را بر دوش گرفته ام تا... هنگام دیدنم در میان جمعیت... بدانی چقدر دوستت دارم....❤️ 🌴 ❤️اَللّٰهُمَ‌عَجْل‌لوَلِیِّکَ‌اَلفَرَج❤️ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهید_ابراهیم_هادی🌸 ‌موتور سواری جلوی ابراهیم پیچید ابراهیم سریع ترمز کرد. موتورسوار داد زد: هووووی
تعداد مجروحین بالا رفته بود.فرمانده از میان گرد و غبار🖤 انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بی سیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! " شستی گوشی رابی سیم را فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید . بعد صدای کسی آمد : 🖤 - رشید بگوشم.  - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید! -هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟🖤 -شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟ - رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم. -اخوی مگه برگه کد نداری؟🖤 - برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟ دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم . - رشید جان از همانها که چرخ دارند! - چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟🖤 - بابا از همانها که سفیده. - هه هه نکنه ترب می خوای.  - بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.🖤 - د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای! کارد می زدند خونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم. 🖤 (به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان) 🍀 @AHMADMASHLAB1995
طنزی از نوع جبهه😂🤣 تاگفتم لا اضحک عراقی ها خندیدند ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من، بالاخره پیدایم كرد و گفت: حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده. سریع آماده شدم. سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند. زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند. من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت. گفتم نكند در این نیمه شب، اسرا با هم یكی شوند و من و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند. به دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی به معنای نخندید یا ساكت باشید، بدهد. كلمه «ضحك» به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم: خوب اگر به عربی بگویم نخندید، آنها می ترسند و ساكت می شوند. لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند. چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیقی نكرد. سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم. در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق ع بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی «لا اضحك» كه معنی آن می شود «من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید، باید می گفتی «لا تضحك»... آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم. •••💞😻Join👇🏻 •❥•🆔 @AhmadMashlab1995🍁
🥀🕊 *بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم* *اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ* *اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ* *اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ* *اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ* *اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ* *اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ* *اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ* *اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم* •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
معامله ے پرسودے است:}° شهادت🤲🏻🌱/:♡ ° فانے مے دهے و . . . و باقے مے گیرے ! جسم مے دهے و . . . و جان مے گیرے ! • چہ لذتے دارد؛ نظر ڪردن بہ"وَجہُ الله”🌕✨ شهادت لیاقت مي خواهد✿↻ ڪاش لایق بودیم:)🍁• ((: ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
💞 قائدناالخامنه ای, وارث خیرالانام هست لسانم, همه جانم به تبارش سلام نایبِ غایب , خلفِ سيّدنَاالمقتدا سایهء خوش قامت اوبرسرِمامستدام سلام_آقاجانم✋🏻 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
دوست شهید، به زندگی برکت میدهد چه برکتی دارد زندگی ما شهدایی ها آنها خودشان یک به یک نفر به نفر م
رفیق شهیدم....💗 مےدانم از اینجا ڪہ من نشستہ ام تا آنجا ڪہ تو ایستاده ای فاصلہ بسیار است اما ڪافیستـ تو فقط دستم را بگیری تا دیگر فاصلہ ای نماند....😔❣ 🌸🌷 @AHMADMASHLAB1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_38 زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شد
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید. صالح از صبح آرام و قرار نداشت. ــ مگه چیه صالح جان؟! بد می کنه میخواد بیاد سربزنه بنده خدا...؟ ــ نمی دونم... یه جوری دلم شور می زنه. یه چیزایی شنیدم می ترسم صحت داشته باشه. هرچند... مطمئنم همینطور هم هست ــ آخه چی شنیدی مگه؟ زنگ به صدا درآمد و صالح نتوانست جواب سوالم را بدهد. چند آقای مسن و جاافتاده و دونفر از دوستان صمیمی صالح آمده بودند. پدر جون و بابا هم کنار صالح نشسته بودند. من و سلما توی آشپزخانه بودیم و زهرا بانو هم روی دورترین مبل به جمع رسمی مردانه نشسته بود و چادرش را محکم تر از همیشه دور خودش پیچانده بود. انگار معذب بود چون هر چند دقیقه یکبار به آشپزخانه می آمد و موارد پذیرایی ساده مان را به من و سلما گوشزد می کرد. دوستان صالح کار پذیرایی را به عهده گرفتند و من و سلما وسایل را در اختیارشان می گذاشتیم. بعد از پذیرایی، لحظه ای سکوت مطلق برقرار شد. من و سلما هم نفسمان بالا نمی آمد. صدای یکی از مردان سکوت را شکست و گفت: ــ امروز اومدیم هم حالی ازت بپرسیم و هم هدیه ی ناقابلی برات بیاریم و یه لوح سپاس برای قدر دانی از ایثار و شجاعتت. ان شاء الله با تلاش و دلاوری های رزمنده های اسلام ریشه ی کفار خشکیده میشه و از حریم عمه ی سادات دورشون می کنیم. صالح جان... شما اونقدری شجاعت به خرج دادی که با ایثارگری خودت راه آقامون ابالفضل العباس رو پیش گرفتی. ان شاء الله که بی اجر هم نمی مونی. لوح قاب شده را به صالح دادند و پاکت نامه ای اداری را جلوی دست صالح گذاشتند. ــ این حکم ... یعنی... تو نباید با این حکم فکر کنی ذره ای از ارزشت کم شده... اصلا... فقط خودت می دونی که قانون کارمون و محیط کارمون اینه. ان شاء الله که ما رو فراموش نکنی و زندگیت رو به بهترین شکل اداره کنی. صالح سکوت کرده بود و انگار بغض داشت. حتی نتوانست جواب مافوقش را بدهد. چشم دوخته بود به حکم بازنشستگی اش و حالی داشت وصف ناشدنی. دوست داشتم هر چه زودتر با صالح تنها شوم و مرهمی باشم برای دل رنجورش. چه می شد کرد؟ قانون بود و قطعا صالح هم تابع این قوانین. "خدایا هر چی خیره برای شوهرم مقدر کن ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_39 مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 صالح کلافه بود و بی تاب... مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت. از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش. به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف. هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا... با این وضعیت... دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم. صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت. به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت. از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت: ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_40 صالح کلافه بود و بی تاب... مثل گذشته که به محل کار م
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم. درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود. هول کردم و دویدم توی حیاط... ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟ ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم. ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر. به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ــ الو صالح جان... ــ سلام خوشگلم خوبی؟ ــ ممنون عزیزم. کجایی؟ ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟ ــ نه... فقط زود برگرد. ــ چطور مگه؟ ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت: ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم. نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند. ــ صالح! ــ جانم خانومم؟ ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست. ــ پدر جون؟ کجاست؟ ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده. دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود. ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟ ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم. ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره. دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد. ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_41 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود.
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم. سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند. پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود. قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد. ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه. ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره. ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده. ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره بعدش که بچه اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم. سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟ اشکش سرازیر شد و ادامه داد: ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم. باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود. ... نویسنده :طاهــره ترابـی @AhmadMashlab1995
68910689.out.mp3
4.11M
، ولادت امام عصر ارواحنا فداه بر تمام شیعیان مبارک 🥀| @AhmadMshlab1995
ولادت منجی عالم بشریت حضرت بقیة الله (عج الله) بر تمام منتظرین ظهور مبارک باد @AhmadMashlab1995
°|♥️|° 😍| |🍃||🐚| مھــدےجانم: تومپندارکہ‌ازیادتۅراخواهم‌برد من‌بدون‌تو بہ‌یڪ‌پلڪ‌زدن‌خواهم‌مرد(؛🌻 ✨ ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
°|♥️|° #استوریمون😍| #شعبانیهـــــ|🍃||🐚| مھــدےجانم: تومپندارکہ‌ازیادتۅراخواهم‌برد من‌بدون‌تو بہ‌یڪ
اَسْئَلُكَ اَنْ تُحْيِيَ قَلْبِيْ ميخواهم كه دلم را زنده كني ...... ✨👑(: •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995 •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
📌 امسال جمع اضداد است! 🎭 هم خوشحالی و هم شرمندگی، چه حس عجیبی می‌شود... خوشحال از ولادت منجی و شرمنده از کوتاهی خودم و طولانی شدن غیبت. 🔖 برنامه امسال من این است: روز را جشن می‌گیرم و شب را احیاء. هم خوشحالم و هم شرمنده. 🔸 در احیاء شب نیمه شعبان، مقداری از بی‌نهایت کوتاهی هایم را با گریه و استغاثه جبران می‌کنم تا کمی از عذاب وجدانم بکاهم. 🌸 🖼 💐 ویژه @AhmadMashlab1995
••😍✨🌈•• • ♡یابن الحسـ🦋✨ــن♡ شعبان🎈🌾 یعنے حکایتِ قدم هایت . . .👣 شعبـان که از راه میرسـد.💓. من تمـامِ غمهـاے دلم را تعطیـل میکنـم🙂🌿 اصـلا انـگار نه انـگار که تمـامِ عمـر در فـراق گذشتـه استــ⛈ تـــو فقطـ بیـــا؛🥀 ببین چگونه تمــــامِ غمهاے دنیـــا بےمعنے خواهنـد شـد😍☘ تـــو فقط بیـــا؛🥀 ببیـن چگونه تمــامِ زندگے و جوانےمان را به نامِ تــو سنـد میزنیـم😇💖 تــو فقط بیــا و ببین آقــا🌻 تــو فقط بیــا و بمان. . . 🌱 حالا که مـاهِ میـلادت آمده 🎊 حـیف استـ نیایـے و نباشـے😔☝️🏻 بیـا و کنارمـان بمان آقـا جـان🕊🖇 بیـا و به دادمـان برس . . .❤️⛓ در افق آرزوهایم☔️✨ تنها ♡أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج♡ را میبینم...😻🎈 @AhmadMashlab1995❤️✨
یک دقیقه دیگه تا ندای یا مهدی ادرکنی و زمزمه دعای فرج😉☺️