شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🌙| فرصت تضرّع 🔻 امروز که خدای متعال اجازه تضرّع داده است فرصت را مغتنم بشمارید ✅ @
#پای_درس_ولایت🔥
🔰 سخننگاشت | سیستم دفاعی اقتصاد کشور، تولید است
🔻رهبر انقلاب: در اقتصاد کشور اگر ما اقتصاد را به بدن انسان تشبیه بکنیم، سیستم دفاعی و امنیتبخش اقتصاد عبارت از تولید است. یعنی آن چیزی که میتواند ویروسهای مهاجم و میکروبهای مهاجم به اقتصاد را خنثی بکند و اقتصاد را سالم نگه دارد تولید در کشور است.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔸كسى كه به تو هشدار مى دهد همانند كسى است كه به تو نويد مى
#حدیث_معنوی🌸
🔅 آیه ١۵ سوره فاطر:
يا أَيُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَراءُ إِلَي اللَّهِ وَ اللَّهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ
🔺ای مردم! شمایید نیازمندان به خدا ، و فقط خدا بی نیاز و ستوده است
#Masaf
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید محمدتقی سالخورده😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:1366🌷 🍁محل ولادت:شهاب الدین🌷 🍁شه
⬆️معرفی شهید⬆️
😍شهید سجاد(میثم) فرخائی😍
😍جزء شهدای تخریبچی😍
🍁ولادت:سال1366🌷
🍁محل ولادت:بهبهان🌷
🍁شهادت:9اردیبهشت سال1391🌷
🍁محل شهادت:فکه تنگ چزابه🌷
🍁نحوه شهادت:بر اثر برخورد پای رفیقش به مین والمراهر هردو به فیض عظیم شهادت رسیدند😔😔
✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
1_3633920.mp3
3.89M
💠جزء سیزهم قرآن کریم💠
به روش تحدیر
با صدای استاد #معتز_آقائی
🌷التماس دعا🌷
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@shahed_sticker(15).attheme
63.8K
• #شهید_عباس_دانشگر
• #تم_رفیق_شهید 📲
• #تم
#شهید_عباس_دانشگر
#شهید_مدافع_حرم
#تم_ایتا
#سالروزولادت
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
@AhmadMashlab1995
┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
#jihad
#martyr
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🌹سلام برشهدا🌹 هر شہـید نشانے ست از یڪ راه ناتمامـ یڪ فانوس ڪہ دارد خاموش مےشود و حالا؛ تو مانده اے
زندگی موسیقی گنجشک هاست
زندگی باغ تماشای خداست..
زندگی یعنی همین
پروازها، صبح ها،
لبخندها، آوازها..
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
•|#دلبرانه🦋
إِلَهِي !
أَنْت كمَا أُحبُّ
فَاجْعَلْنِي كمَا تُحِبُّ ...
خدایا !
تو آنچنانى كه دوست دارم،
مرا هم چنان كن كه دوست دارى ...
مناجات امیرالمومنین (ع)
~~~~~~~~🌸~~~~~~~
@Ahmadmashlab1995
~~~~~~~🌸~~~~~~~~
|° #انرژی😍°|
توے ماه رمضون🌱
خدا براے نفساے مهموناش
ثواب مینویسهـ
میدونے یعنـی چـی؟!
میخواد بگہ :
قربون نفساٺ برم بندهے من:)
#مگه_داریم_از_این_بهتر ؟😍
🥀|@AHMADMASHLAB1995
از امروز با رمان زیبای #تنها_میان_داعش در خدمتتون هستیم
#با_ما_همراه_باشید
👇👇👇
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_اول
وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995