eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🕊 #افلاکیان_خاکی ⑴ 📖با تمام مهارتی که در وصله و پینه زدن کفش‌هایش داشت. این بار آنقدر درب و داغان ش
🌷 شهید برونسی: خدايا! اگر مي‌دانستم با مرگ من يڪ دختر در دامان حجاب مے‌رود، حاضربودم هزاران باربميـرم تا هزاران دختر در دامان حجاب بروند یاد شهید با صلوات🌹 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 🔰 سخن‌نگاشت | سیستم دفاعی اقتصاد کشور، تولید است 🔻رهبر انقلاب: در اقتصاد کشور اگر م
🔥 🔰 سخن‌نگاشت | تولید داخل به جامعه اعتماد به نفس میدهد 🔻رهبر انقلاب: تولید داخلی برای اقتصاد کشور و اقتصاد سالم، حیاتی است، لکن فقط این نیست. تولید از لحاظ سیاسی، یک کشور را دارای اعتماد به نفْس میکند، ملّت را دارای احساس عزّت میکند. اینکه ملّت احساس کنند که نیازهایشان در داخل کشورِ خودشان به وسیله‌ی خودشان تأمین میشود، برای یک ملّت خیلی مایه‌ی عزّت و افتخار است. ✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید سجاد(میثم) فرخائی😍 😍جزء شهدای تخریبچی😍 🍁ولادت:سال1366🌷 🍁محل ولادت:بهبهان🌷 🍁شهاد
⬆️معرفی شهید⬆️ 😍شهید نوید صفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:16تیر سال1365🌷 🍁محل ولادت:تهران🌷 🍁شهادت:18آبان سال1396🌷 🍁محل شهادت:سوریه🌷 🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی در صحرای المیادین در استان دیرالزور سوریه به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔 ✍🏻نویسنده:بانوےمحجبـه کپی بدون نام نویسنده🚫 ㄟ(ツ)ㄏ↧ʝσɨŋ↧ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📅 دعای روز سیزدهم ماه مبارک رمضان 🔅بسم الله الرّحمن الرّحیم  اللهمّ طَهّرنی فیهِ من الدَنَسِ والأقْ
📅 دعای روز چهاردهم ماه رمضان 🔅بسم الله الرحمن الرحیم اللهمّ لا تؤاخِذْنی فیهِ بالعَثراتِ واقِلْنی فیهِ من الخَطایا والهَفَواتِ ولا تَجْعَلْنی فیه غَرَضاً للبلایا والآفاتِ بِعِزّتِكَ یا عزّ المسْلمین. 🔸خدایا مؤاخذه نكن مرا در ایـن روز به لغزشها و درگذر از من در آن از خطاها و بیهودگیها و قرار مده مرا در آن نشانه تیر بلاها و آفات اى عزت دهنده مسلمانان. ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─ @AhmadMashlab1995 ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
1_3633980.mp3
3.84M
💠جزء چهاردهم قرآن کریم💠 به روش تحدیر با صدای استاد 🌷التماس دعا🌷 ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈ @AhmadMashlab1995 ┈┈••✾❀🌙❀✾••┈┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹🔸غصه دار مادر پهلو شکسته😞😭 در سال ۱۳۶۳ ،يک روز که با تويوتای گردان،بهمراه سردار شهيد "بهداشت" بطرف خط مقدم حرکت کرديم ،از من سؤال کرد :حاجی !برای دخترت چه اسمی انتخاب کردی ؟گفتم «کوثر» چشمان او با شنيدن نام «کوثر» پر از اشک شد و مخفيانه گريه مي کرد. گريه های مخفيانه اش پس از چند  لحظه ای آشکار شد و در حالي که زمزمه  «يا زهرا يا زهرا !...» بر لب داشت ،اشک می ريخت و گاهی نيز چنين میگفت :«حاجی !چه اسم قشنگی!»و آنجا بود که براي مظلوميت زهرای اطهر سلام الله عليها گريه مي کرد و مرثيه مي خواند وعاشقانه برای مادر پهلو شکسته اش اشک ميريخت. به نقل از : حجةالاسلام دکتر مسرور منبع: سایت لشکر ۲۵ کربلا 📚موضوع مرتبط : @Ahmadmashlab1995
•| {•🦋•} [یا ربّ ! انَّ فیکَ امَلا طویلاً کثرا ... [ خدایا ! ما رو تو خیلی حساب کردیم... •┈•✾•┈•join•┈•✾•┈• @Ahmadmashlab1995
باغش آباد کسـی که حَسنـی کرد مرا من یقین دارم که این کار حسین بن علیست ❤️ 🍃 j๑ïท➺°.•|@AhmadMashlab1995
اگرکسی لینک کانال کتاب شهید رو داره ممنون میشم به این ایدی بفرسته🌸 @Bent_alzahra_1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆👆👆 🕊افلاکیان خاکی... "یک روز به همراه احمد در خانه خودشان ویدئویی می دیدیم که در آن ... " ادامه در عکس بالا👆👆👆 برگرفته از 📚کتاب ملاقات در ملکوت @AhmadMashlab1995
🕊🌙 اگه با این روزه ها خودم رو برای امام زمان(عج) تربیت نکنم اگه برای "مهدی فاطمه" نشم فقط سی روز گرسنه و تشنه بودم! ...💔 ؟! ؟! ┅═══✼❤️✼═══┅┄ @AhmadMashlab1995 ┅═══✼❤️✼═══┅┄
•روے هر شاپرکے را به خدا کم کردیم• •رمضان تا رمضان دور حسن‌میگردیم• 😍💛 ✾◉⃟◉_____________________ 💛⃤ @AhmadMashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌸 میخوایم ختم صلوات داشته باشیم به مناسبت ولادت امام حسن (ع) و روز ولادتشون بهشون هدیه بدیم😉 پس هرمقدار شاخه 🌹صلواتی که میخواین به ایشون هدیه بدین به آیدی زیر ارسال کنید👇 @Bent_alzahra_1995
یه‌روزھم‌ازصحنِ‌حضرتِ‌قآسم‌‌زنگ‌😍 می‌زنیم‌بہ‌رفقامون‌و‌میگیم‌ : آهای‌رفیق، روبہ‌روی‌گنبد‌امام‌حَسن‌بہ‌یادتم 😌
در نیمه ماه رمضان پسری به دنیا آمده بهر علی و زهرا نعمتی همچون حسن آمده دنیا را در شاد کرده با حضور خویش انگار که باز علی دیگری به دنیا آمده پسر ارشد مولا هست و کریم اهل بیت ای به قربان نامش که مثل حیدر آمده ماه خدا را با حضورش نور باران کرده نوری که از سرو جوانان بهشت آمده شادی و شور وشعف باز به پا خواسته ای که به قربان او با همه حُسن آمده به قلم : ضامن آهو 📚موضوع مرتبط: @ahmadmashlab1995
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سوم نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس می‌کردم که نفسم در سینه بند آمد و
✍️ ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و می‌خواست قصه را فاش کند. باور نمی‌کردم حیدر اینهمه بی‌رحم شده باشد که بخواهد در جمع را ببرد. اگر لحظه‌ای سرش را می‌چرخاند، می‌دید چطور با نگاه مظلومم التماسش می‌کنم تا حرفی نزند و او بی‌خبر از دل بی‌تابم، حرفش را زد:«عدنان با تکریت ارتباط داره، دیگه صلاح نیس باهاشون کار کنیم.» لحظاتی از هیچ کس صدایی درنیامد و از همه متحیرتر من بودم. بعثی‌ها؟! به ذهنم هم نمی‌رسید برای نیامدن عدنان، اینطور بهانه بتراشد. بی‌اختیار محو صورتش شده و پلکی هم نمی‌زدم که او هم سرش را چرخاند و نگاهم کرد و چه نگاه سنگینی که اینبار من نگاهم را از چشمانش پس گرفتم و سر به زیر انداختم. نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را می‌زند و چرا پس از چند روز دوباره با چشمانم آشتی کرده است؟ اما نگاهش که مثل همیشه نبود؛ اصلاً مهربان و برادرانه نبود، طوری نگاهم کرد که برای اولین بار دست و پای دلم را گم کردم. وصله بعثی بودن، تهمت کمی نبود که به این سادگی‌ها به کسی بچسبد، یعنی می‌خواست با این دروغ، آبروی مرا بخرد؟ اما پسرعمویی که من می‌شناختم اهل نبود که صدای عصبی عمو، مرا از عالم خیال بیرون کشید :«من بی‌غیرت نیستم که با قاتل برادرم معامله کنم!» خاطره پدر و مادر جوانم که به دست بعثی‌ها شده بودند، دل همه را لرزاند و از همه بیشتر قلب مرا تکان داد، آن هم قلبی که هنوز مات رفتار حیدر مانده بود. عباس مدام از حیدر سوال می‌کرد چطور فهمیده و حیدر مثل اینکه دلش جای دیگری باشد، پاسخ پرسش‌های عباس را با بی‌تمرکزی می‌داد. یک چشمش به عمو بود که خاطره پدرم بی‌تابش کرده بود، یک چشمش به عباس که مدام سوال‌پیچش می‌کرد و احساس می‌کردم قلب نگاهش پیش من است که دیگر در برابر بارش شدید احساسش کم آوردم. به بهانه جمع کردن سفره بلند شدم و با دست‌هایی که هنوز می‌لرزید، تُنگ شربت را برداشتم. فقط دلم می‌خواست هرچه‌زودتر از معرکه نگاه حیدر کنار بکشم و نمی‌دانم چه شد که درست بالای سرش، پیراهن بلندم به پایم پیچید و تعادلم را از دست دادم. یک لحظه سکوت و بعد صدای خنده جمع! تُنگ شربت در دستم سرنگون شده و همه شربت را روی سر و پیراهن سپید حیدر ریخته بودم. احساس می‌کردم خنکای شربت مقاومت حیدر را شکسته که با دستش موهایش را خشک کرد و بعد از چند روز دوباره خندید. صورتش از خنده و خجالت سرخ شده و به گمانم گونه‌های من هم از خجالت گل انداخته بود که حرارت صورتم را به‌خوبی حس می‌کردم. زیر لب عذرخواهی کردم، اما انگار شیرینی شربتی که به سرش ریخته بودم، بی‌نهایت به کامش چسبیده بود که چشمانش اینهمه می‌درخشید و همچنان سر به زیر می‌خندید. انگار همه تلخی‌های این چند روز فراموشش شده و با تهمتی که به عدنان زده بود، ماجرا را خاتمه داده و حالا با خیال راحت می‌خندید. چین و چروک صورت عمو هم از خنده پُر شده بود که با دست اشاره کرد تا برگردم و بنشینم. پاورچین برگشتم و سر جایم کنار حلیه، همسر عباس نشستم. زن‌عمو به دخترانش زینب و زهرا اشاره کرد تا سفره را جمع کنند و بلافاصله عباس و حلیه هم بلند شدند و به بهانه خواباندن یوسف به اتاق رفتند. حیدر صورتش مثل گل سرخ شده و همچنان نه با لب‌هایش که با چشمانش می‌خندید. واقعاً نمی‌فهمیدم چه‌خبر است، در سکوتی ساختگی سرم را پایین انداخته و در دلم غوغایی بود که عمو با مهربانی شروع کرد :«نرجس جان! ما چند روزی میشه می‌خوایم باهات صحبت کنیم، ولی حیدر قبول نمی‌کنه. میگه الان وقتش نیس. اما حالا من این شربت رو به فال نیک می‌گیرم و این روزهای خوب ماه و تولد علیه‌السلام رو از دست نمیدم!» حرف‌های عمو سرم را بالا آورد، نگاهم را به میهمانی چشمان حیدر برد و دیدم نگاه او هم در ایوان چشمانش به انتظارم نشسته است. پیوند نگاه‌مان چند لحظه بیشتر طول نکشید و هر دو با شرمی شیرین سر به زیر انداختیم. هنوز عمو چیزی نگفته بود اما من از همین نگاه، راز فریاد آن روز حیدر، قهر این چند روز و نگاه و خنده‌های امشبش را یک‌جا فهمیدم که دلم لرزید. دیگر صحبت‌های عمو و شیرین‌زبانی‌های زن‌عمو را در هاله‌ای از هیجان می‌شنیدم که تصویر نگاه حیدر لحظه‌ای از برابر چشمانم کنار نمی‌رفت. حالا می‌فهمیدم آن نگاهی که نه برادرانه بود و نه مهربان، عاشقانه‌ای بود که برای اولین بار حیدر به پایم ریخت. عمو چند دقیقه بیشتر طول نکشید و سپس ما را تنها گذاشتند تا با هم صحبت کنیم. در خلوتی که پیش آمده بود، سرم را بالا آوردم و دیدم حیدر خجالتی‌تر از همیشه همچنان سرش پایین است... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995