شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بیا تاجوانم بدھ🧔🏻 رُخ نشانم👀 کھ این زندگانے🌎 صفایێ نداردツ💔 #یاایهاالعزیز🌴 ❤️اَللّٰهُمَعَجْل
يابن الحسن....
خـدا کنـد کـه مـرا با خـدا کنـي آقـا
ز قيد و بند معـاصي جـدا کنــي آقـا
دعاي ما به در بسته مي خورد، اي کاش
خودت براي ظهورت دعا کني اقا
#یاایهاالعزیز🌴
❤️اَللّٰهُمَعَجْللوَلِیِّکَاَلفَرَج❤️
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کلام شهید: #شهید_احمد_کاظمی: دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به ب
🌷🌱
#خاطرات_شهـدا
من اسماعیل را نمیشناختم؛
ولی هر روز میدیدم که کسی میآید و
چادرها و آبگیرها را تر و تمیز میکند با
خودم فکر میکردم که این شخص فقط
چنین وظیفهای دارد.🙃
یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا
بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش
بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم
که او از زیر کار شانه خالی میکند🙄
ازاین رو، خود به سراغش رفتم وگفتم:
«چرا امروز نیامدی⁉️»
او در پاسخ گفت: «چشم الان میام»
کسانی که نظارهگر چنین صحنهای
بودند سخت ناراحت😡 شدندو گفتند:
«تو چه میگویی؟ او فرمانده لشکر
است😶»
من که احساس شرمندگی میکردم؛ در
صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که
کریمانه و با متانت گفت:«اشکال ندارد»
و با خنده از کنار ماجرا گذشت...
#شهیداسماعیل_دقایقی🌷
#هر_روز_با_یک_شهید🍀
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 همه انسانها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری کردند ، وق
#پای_درس_ولایت🔥
🌟تلاش فکری و عملی همگان برای معیشت طبقات ضعیف
امام خامنهای :
در حال حاضر، اقتصاد و فرهنگ در صدر فهرست اولویّتهای کشور است. در باب اقتصاد، علاوه بر مشکلات عمدهی مشهود، باید اذعان کنیم که در دههی پیشرفت و عدالت، نمرهی مطلوبی درباب عدالت به دست نیاوردهایم. این واقعیّتِ ناخواسته باید همه را به تلاش فکری و عملی در باب معیشت طبقات ضعیف، به مثابهی اولویت، وادار سازد. ۹۹/۳/۷
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#حدیث_معنوی🌸 🔅امام على عليه السلام: 🔺دنيا، در حال انتقال از يكى به ديگرى است و از كف رفتنى است. گ
#حدیث_معنوی🌸
🔅امام حسين عليه السلام:
🔺همسايگى،گونه اى خويشاوندى است.
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆️ 😍شهید نعمت الله جعفری😍 😍جزء شهدای مدافع حرم😍 🍁ولادت:6شهریور سال1376🌷 🍁محل تولد:تهران🌷
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید عبدالصالح زارع بَهنَمیری😍
😍جزء شهدای مدافع حرم😍
🍁ولادت:26فروردین سال1364🌷
🍁محل ولادت:بَهنَمیر شهرستان بابلسر🌷
🍁شهادت:16بهمن سال1394🌷
🍁محل شهادت:سوریه🌷
🍁نحوه شهادت:در درگیری با تروریست های داعشی به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
#حرفحساب |💛|
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امامزمـان صبح
بهعشقشماچشمبازمیکنه
اینعشقفهمیدنےنیست...!🌱
بعدماصبحکهچشمبازمیکنیم
بجایِعرضارادتبهمحضرآقا
گوشیامونُچکمیکنیم!😔🥀
#زشته_نه⁉️
#استاد_پناهیان🎙
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@AhmadMashlab1995
•┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
بعضے ها را هر چقدر بخوانے #خستہ نمے شوی! بعضے ها را هر چقدر گوش دهے عادت نمےشوند! بعضے ها هر چہ #ت
من از
#چشــــمـان تۅ
چیـــــزے نمـــےخواهم
بہ جــــــز گاهے نگــــاهے
#شهید_احمد_مشلب🌸🌷
#هر_روز_با_یک_عکس
@AHMADMASHLAB1995
اینجا ورودی بهشت
بابالشهادة و بابالسعادة ست..
بابی که نوید سعادت
میدهد و شهادت
و چه چیزی بهتر از این..؟!
و کدام خادم است
که عشق را در این باب ندیده باشد..:)
@AhmadMashlab1995°|🍃
#یڪـخط ـ وصیت°🌱
#شهیدجوادمحمدی
•|دراون دنیا جلو بی حجاب ها
وآنهایی که تبلیغ بی حجابی میکنند رامیگیرم.|•
@Ahmadmashlab1995
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#طنز_جبهه😂🤣
🌸 شفاعت🤲
خیلی شوخ و با روحیه بود.😉😍
وقتی مثل بقیه دوستان به او التماس دعا🤲 میگفتیم یا از او تقاضای «شفاعت» میکردیم👇👇👇
میگفت👈مسئلهای نیست
دو قطعه عکس🧔🏻 سه در چهار و یک برگ فتوکپی شناسنامه📄 بیاور ببینم برایت چکار میتوانم بکنم.🤷🏻♂
در ادامه هم توضیح میداد که حتماً گوشهایت پیدا باشد🤭😄
عینک هم نزده باشی👨🏻🏫
شناسنامه هم باید عکسدار باشد!😅
•••💞😻join👇🏻
°♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
سلام علیکم🌸
میخوایم ختم صلوات داشته باشیم به مناسبت رحلت امام خمینے(ره)
وسالگرد روز رحلت ایشون بهشون هدیه بدیم..
پس هرمقدار شاخه 🌹صلواتی که میخواین به ایشون هدیه بدین به آیدی زیر ارسال کنید
@Bent_alzahra_1995
دوستان سلام یه #مسابقه داریم به
مناسبت سالگرد ارتحال امام خمینی (ره)
و به همت پایگاه بسیج خواهران روستای اوزوندره #مائده
بنام #رهروان_خمینی
موضوع مسابقه درباره ی امام خمینی (ره)است
چند تا سوال درباره امام خمینی در کانال قرار میدیم و شما جوابهای صحیح رو برای ما ارسال کنید از بین جواب های صحیح به قید قرعه به ۳ نفر کارت شارژ ده هزار تومنی هدیه🎁 میدیم
مهلت ارسال جوابها تافردا ساعت ۱۲ ظهر هست
@AhmadMashlab1995
سوالات مسابقه ی #رهروان_خمینی
1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲
فجایع حکومت پهلوی را در کدام کتاب افشا کرد؟
2⃣سوال۲:امام خمینی (ره) چه چیزی را تنها راه رهایی از چنگال استعمار می دانست؟
3⃣سوال۳:محور مبارزات از نظر امام خمینی (ره) چه بود؟
4⃣سوال۴:امام خمینی (ره) حضور چه کسانی را در راس سلطنت پهلوی افشاء کرد؟
5⃣سوال۵:از دیدگاه امام خمینی توطئه خزنده و خطر ناک چیست؟
پاسخ های خود را به آیدی🆔 زیر ارسال کنید
@Mahsa_zm_1995
مهلت ارسال پاسخ ها تا ساعت ۱۲ ظهر ۱۴ خرداد
به قید قرعه به۳نفر از کسانی که جواب صحیح دادند هدایایی داده میشه
#پایگاه_مائده_اوزوندره
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نوزدهم خندم گرفت. فهمیدم باز هم قاطی کردن آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیستم
کاملا معلوم بود تو شُکه
با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد
خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم
منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش
بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین
یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد
زچرا این سوالارو میپرسین؟
من: خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم
گفت کمکی از دست کسی بر نمیاد
گفتم شریک دردتون که میتونم بشم؟
سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد و گفت از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی
حتی مامانو بابام نمیگین؟
با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه و گفتم به من میاد خبرچینی کنم؟
به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به
من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش
لبخند زدم و گفتم نگران نباشید هرچیزی که بگین بین خودمون میمونه
دست راستمو گرفتم بالا و گفتم به شرفم قسم
نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش
انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن
جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم،
خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون
دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود.
با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم
خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم اِرور داده بود
چشماشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام
و گفت حالا فهمیدین؟
گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتین 7 سال؟ مگه الان 16 سالتون نیست؟
سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی.
دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده
آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟
گفت نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا
مواظبمه هوامو داره
بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوستون داره اگه اون بالایی نبود شما هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کنید من
مطمئنم میتونید فراموشش کنید و همینطور مطمئنم که این عشق نیست وابستگی ایه که از بچگی براتون مونده شاید چون
کنارتون بوده بهش حسی پیدا کردین. اما اگه تلاش کنین و توکلتون به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنید
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیستم کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_یک
سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم
از جوابش خیلی خوشم اومد معلومه دختر عاقلیه که زود حرفمو قبول کرد اگه نمیشناختمش میگفتم الان با زدن این حرف
میخواد جیغو داد کنه و اینجارو رو سرم خراب کنه ولی خودم میدونم که زینب با بقیه فرق داره. این دختر اینقدر آروم و
مظلومه که آدم دلش نمیاد ناراحت ببینتش
چشمامو باز و بسته کردم _ آفرین
خندید. آروم و باوقار
برگشتم گفتم راستی؟
سوالی نگاهم کرد
_ راستش میخواستم شما و خانوادتونو دعوت کنم خونمون
باتعجب_ ما رو؟ به چه مناسبت؟
گفتم همینجوری. آخه من از شما خیلی برای خانوادم تعریف کردم اونام کنجکاون ببیننتون
لبشو گزید همرو گفتین؟ شیطونیامو! خراب کاریامو! قلبمو!
خیلی سعی کردم جلوی قهقهمو بگیرم واقعا قیافش خنده دار شده بود گفتم بله همرو
شوکه شد
دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. شروع کردم بلند بلند خندیدن
اونم هر لحظه شوکه تر و خجالتی تر می شد فکر کنم داشت خرابکاریاشو یادآوری میکرد
_ خب پس من به مامان میگم با خونتون تماس بگیره صحبت کنه
سرشو تکون داد انگار زبونش نای حرف زدن نداشت...
از زبان زینب:
بعد از خداحافظی درو بستم و اومدم بیرون از بیمارستان
راه افتادم سمت ایستگاه تاکسی اومدم به امروز فکر کنم که گوشیم زنگ خورد
دستمو بردم تو کیفم اوف حالا مگه پیدا میشه
با دستم بیشتر گشتم
آها آها پیدا شد
_ الو مریم بود
مریم_ الو سلام. زینب خوبی؟
گفتم سلام مریم ممنون تو خوبی؟ چه خبر؟
مریم_ مرسی. هیچی میدونستی فرداشب نتایج کنکور میاد؟
تعجب کردم _ واقعا؟
مریم_ آره الان نزدیک سه ماهِ دیگه. یکی از بچه ها بهم گفت
_ آها باشه. پس من فردا شب نگاه میکنم
مریم_ مال منم نگاه میکنی؟
_ آره مشخصاتتو بفرست نگاه میکنم
مریم_ باشه دستت طلا. خب دیگه مزاحمم نشو خداحافظ
خندیدم _ خداحافظ
گوشیو قطع کردم گذاشتم تو کیفم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_بیست_و_یک سرشو به علامت فهمیدن تکون داد و گفت چشم تمام تلاشمو میکنم از جوابش
#رمان_حجاب_من
#قسمت_بیست_و_دو
داشتم از جلوی یه مغازه کاموا فروشی رد میشدم که هوس خرید کاموا زد به سرم زد
رفتم نگاهشون کردم کامواهای دو رنگش قشنگ بودن یکیشون که طوسی مشکی بود خوشم اومد چندتا برداشتم دوتا
میل هم گرفتم و بعد از حساب کردنشون رفتم ایستگاه
یه تاکسی اومد نشستم رفتم خونه
دینگ دینگ. زنگ زدم
_ سلام من اومدم کسی خونه نیست؟
دستشو گذاشت رو بینیش یعنی ساکت شو.داشت با تلفن حرف میزد_ چشم چشم من با آقام صحبت میکنم اگه شد
مزاحمتون میشیم
پشت خط _ ........
مامان_ چشم بهتون خبر میدم شما هم به خانواده سلام برسونین. خداحافظ
گوشیو قطع کرد
_ مامان کی بود؟
مامان_ مامان رئیس بیمارستانی که توش بودی! فرداشب، شام دعوتمون کردن خونشون. آخه ما که اینارو نمیشناسیم
چطور بریم خونشون
_ منم الان رفتم بودم بیمارستان بهم گفت. خودش که آدم بدی نیست خانوادشو نمیدونم
مشکوک پرسید_ چند سالشه؟
گفتم
نمیدونم بهش میخوره 28 یا 29 باشه
مامانم خیلی مشکوک نگاهم میکرد
_ وا چیه مامان؟
مامان_ راستشو بگو
چشمام درشت شدن
_ راست چیو بگم؟
مامان_ پسره بهت حرفی زده؟
_ اا مامان؟ این آقا خیلی نجیبه بعدشم 10 سال از من بزرگتره من جای خواهرشم
مامان_ امیدوارم همینطور که تو میگی باشه
_ همینطوره. حالا میریم؟
مامان_ بزار به بابات بگم
_ باشه
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم وضو گرفتم نماز ظهر و عصرمو خوندم
خیلی آروم شدم. کلا نماز آرومم میکنه خصوصا وقتی سجده میرم حس خیلی خوبی بهم دست میده که قابل وصف نیست
از زبان طاها:
یه نیم ساعتی میشه اومدم خونه و داریم نهار میخوریم
همینکه زینب رفت زنگ زدم به مامان شماره ی خونه ی زینب اینارو دادم اونم زنگ زد با مامانش صحبت کرد گفت فردا
شب شام بیان خونمون الانم منتظریم ببینیم بابای زینب چی میگه
تلفن زنگ زد. مامان بلند شد برداشت
مامان_ بله بفرمایید؟
.........
مامان_ سلام خانم زارعی خوب هستین؟
.........
مامان_ خیلی ممنونم. بله بله پس میاین دیگه
.........
مامان_ خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین. تشریف بیارین
.........
مامان_ پس، فردا شب میبینیمتون. خداحافظ شما
گوشیو قطع کرد
_ پس میان!
با لبخند_ آره. خیلی دلم میخواد زودتر ببینمش. وای فردا شب چی درست کنم؟
خندیدم _ تا جایی که من میدونم زینب هر غذایی رو نمیخوره. اگه نظر منو میخوای دوست داری شادش کنی براش
ماکارانی درست کن و نگو زشته
با ذوق_ باشه پس برای اون ماکارانی درست میکنم برای بقیه هم یه چیزه دیگه
هممون از اینهمه ذوق مامان خندیدیم اخه تو حالت عادی اگه بهش بگیم برای مهمون ماکارانی درست کن میگه زشته
بعد میخوان بگن برامون ماکارانی درست کرده
مامان_ آقایون بیاین بهم کمک کنین باید کل خونرو گردگیری کنیم بعدم برین خرید برای فردا
منو محمد و بابا_ وای نه
مامان_ وای مای نداره آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته.
خم شد رو شکمش_ آخ دلم
مامان_ اصلا راه نداره هیچ جور نمیتونین از زیرش در برین
_ محمد جان بلند شو باید بریم خونرو گردگیری کنیم
محمد با لبو لوچه ی آویزون راست وایساد و اومد دنبالم
کل خونرو تمیز کردیم از حالو پذیرایی بگیر تا اتاقامون دیگه از کتو کول افتادیم
آخیش بالاخره اتاق هم تموم شد
هردومون هم زمان ولو شدیم رو تختمون
کمرشو گرفته بود و ناله میکرد_ آی مامان کمرم آی خدا دارم میمیرم وای
_ اه چته محمد هرکس ندونه فکر میکنه حامله ای که اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی
حواسش کلا نبود_ آره آره
برگشتم سمتش یکی زدم تو سرش
محمد_ آخ نامرد چته؟
_ تو حامله ای؟
چشماش زد بیرون_ ها؟ داداش چی میگی؟
_ به منچه خودت گفتی
محمد_ من کی گفتم؟من غلط بکنم بگم. اصلا منم بگم تو خودت چی فکر میکنی؟
سرمو برگردوندم و به سقف خیره شدم
_ به منچه. من گفتم مگه حامله ای اینجوری کمرتو گرفتی ناله میکنی تو هم گفتی آره
دیدم صدایی ازش نمیاد برگشتم سمتش
یه نگاه به همدیگه کردیم یهو زدیم زیر خنده کلا با محمد زیاد شوخی می کردیم اونم به دل نمیگرفت...
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
هدایت شده از پویش مردمی قرائت دعاهای سفارش شده توسط آقا
🌠☫﷽☫🌠
بی توجهی یا کم توجهی به توصیه رهبر حکیم انقلاب...
⁉️چرا به توصیه حضرت آقا توجه کافی نمی کنیم⁉️
🥀 هر کس به حاج قاسم سلیمانی ارادت داره دقت کنه...
حاج قاسم سلیمانی می گفت:
در جنگ ۳۳ روزه لبنان و اسرائیل، آقا(رهبری) گفتن به بچههای حزب الله لبنان بگو دعای جوشن صغیر بخونن.
از رادیو و تلویزیون حزب الله و منارههای مساجد و حتی کلیساهای ضاحیه جنوب، راه به راه، این دعا هر روز پخش می شد و در نهایت، حزب الله بر اسرائیل پیروز شد!
🤲🏻 در مملکت خودمون بعد از توصیه آقا به خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه برای برطرف شدن بیماری #کرونا چه اتفاقی افتاد⁉️چرا پیام آقا تبدیل به پویش نشد⁉️
╲\╭┓
╭🌺🍂🍃
┗╯\╲
#حتما_بخوانید
#دعای_هفتم_صحیفه_سجادیه
#نشر_حداکثری
فتــ🇺🇸ـنـــ🇬🇧ــ️ـه
#کرونا_را_شکست_میدهیم به یاری خدا
پویش مردمی قرائت دعای هفتم صحیفه سجادیه
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
سوالات مسابقه ی #رهروان_خمینی 1⃣سوال ۱:امام خمینی (ره) در سال ۱۳۲۲ فجایع حکومت پهلوی را در کدام کت
مهلت مسابقه تمومه
ان شاالله به زودی اسامی برندگان اعلام خواهد شد
#خاطرات_شهید_احمد_مشلب
🗣راوی:اسماعیل علی الهادی مشلب(برادر_شهید)
#احمد همیشه این جمله را برای من تکرار می کرد: «ما هرچه داریم از #عاشورا و #انقلاب امام #خمینی (ره) است.» اعتقاد داشت که انقلاب #اسلامی امام #خمینی زمینه ساز انقلاب جهانی #حضرت #مهدی عج و عامل پاینده ماندن اسلام است. #احمد عشق به انقلاب و پیروی از راه #ولایت را در من زنده کرد.
#سالگرد_رحلت_ملکوتی_امام_خمینی_ره
#عکس_نوشته
#امام_خمینی_و_شهید_احمد_مشلب
@AhmadMashlab1995