eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_یڪ_فنجان_عشق_مهمان_من_باشید #قسمت_نوزدهم •°•°•°• توی دلم ولوله ای به پا بود. روی تخت نشست و
•°•°•°• بابا با صورتی قرمز نگاهم کرد معلوم بود خیلی عصبیه و مامانم با چِش و ابرو اشاره میکرد که ساکت باش. جمع توی سکوت فرا رفت... مشغول چای خوردن شدن و بعدم رفتن... . بابا انگشت اشاره اشو سمتم گرفت و گفت: _بهت گفته باشم نیلوفر! باید باکیوان ازدواج کنی! این بحثیه که دوهفته تمام مهمون خونه ماست... بازهم مثل همیشه بغض کردم و گفتم: + سرم زیر تیغم بره بااون پسره الدنگ ازدواج نمیکنم! بابا خیز برداشت سمتم که مامان پرید جلوش: _چکار میکنی بهروز؟ برو رو مبل بشین خودم باهاش صحبت میکنم... و دست منو کشید و برد تو اتاق. _ببین نیلوفر کیوان پسره خیلی خوبیه هم پولداره هم مهندسه هم خونواده داره از برخوردشم معلومه که اخلاقش عالیه دلیل نه گفتنت چیه؟ به چشماش نگاه کردم و گفتم: +دلیلیش اینه که من کس دیگه ای رو دوست دارم...من نمیتونم با این پسرهِ ی ... زندگی کنم! مامان تورو خدا منو بدبخت نکنید! مامان عصبی شد: _فکر اینکه منو بابات بذاریم بااون پسره ریش و سیبیل ازدواج کنی و از سرت به کل بیرون کن. تو باید با کیوان ازدواج کنی! باید! وسلام! و در اتاق رو بهم کوبید... . ⬅ ادامه دارد... . •°•°•°• . @ahmadmashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حورا #قسمت_نوزدهم آخرشب در اتاقش زده شد. _بفرمایین. تا حالا ڪسے به در اتاق او نڪوبیده بود.
حورا حرص مے خورد و لبانش را مے گزید. دلش مے خواست از این شرایط رهایے یابد. آقا رضا پرسید:حورا چیزے نمیگی؟ _چی..چی بگم؟ حورا با خودش گفت:تو ڪه این جورے نبودے حورا. تو ڪه انقدر ساڪت نبودے. حرفتو بزن.. تصمیمت رو بگو. _من..من میخواستم بگم ڪه امشب فقط به خاطر داییم قبول ڪردم ڪه بیام و با شما حرف بزنم. اقا رضا گفت:برےن تو اتاق حورا جان. حورا هنوز به صورت خاستگارش نگاه نڪرده بود و دلش نمے خواست نگاه ڪند. با خجالت از جا برخواست و همراه سعیدے وارد اتاق شدند. سعیدی روے صندلے نشست و حورا روے تخت. _میشه سرتو یڪم بالا بگیرے ببینمت؟ چقدر صمیمے شده بود و حورا از این صمیمیت بیزار بود. آرام سرش را بالا گرفت اما باز هم به او نگاه نڪرد. _گفتی به اصرار داییت قبول ڪردے باهام حرف بزنی‌. _بله. _چرا؟ _چون من دارم درس میخونم و... میان حرفش پرید و گفت:درستو بخون من ڪه مخالفتے ندارم. _میزارےن من حرفمو بزنم؟ هنوز حرفمو نزده بودم. _تو اصلا منو نگاه نڪردے ببینے چه شڪلیم. _برام مهم نیست چون جوابم به شما تغییرے نمیڪنه. من میخوام درس بخونم و به این زودیا قصد ازدواج ندارم. اگرم یک روز بخوام عروس بشم، پول و مال و منال طرف برام مهم نیست فقط مهم دین و ایمان و اخلاقشه. _ببےن حورا.. _ببخشےد من با شما نسبتے ندارم ڪه انقدر راحت منو صدا مے ڪنید. _با این گستاخیات و جواب رد دادنات نه تنها پشیمون نمیشم بلڪه مُسِر تر هم میشم. لطفا رو حرفام فڪر ڪن. من میتونم زندگے مرفهے برات درست ڪنم و بزارم درستو تا آخر بخونے و مایه افتخارم بشے. فقط بهش فڪر ڪن. _من فڪرام... _گفتم فڪر ڪن. موقعیت خوبیه از دستش نده. سپس برخواست و گفت:خداحافظ. ╔═...💕💕...══════╗ @Ahmadmashlab1995 ╚══════...💕💕...═╝
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_نوزدهم سری به نشانه منفی تکان داد و از #وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود ک
✍️ اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_نوزدهم به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام ط
✍️ از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_نوزدهم خندم گرفت. فهمیدم باز هم قاطی کردن آخه تو این یک دقیقه سه بار پرسید مگه
کاملا معلوم بود تو شُکه با تعجب و دهان باز داشت نگاهم میکرد خیالم راحت شده بود از اینکه موفق شدم همه ی سوالامو به زبون بیارم فقط میمونه جوابش که خیلی کنجکاوم منم با کنجکاوی و حالت سوالی خیره شدم به چشماش بعد از چند ثانیه اون کم آورد و سرشو انداخت پایین یکم مکث کرد و بعد زبون باز کرد زچرا این سوالارو میپرسین؟ من: خب این چندوقت خیلی ذهنم درگیرتون بود. راستش نگرانتون بودم اینارو پرسیدم که شاید بتونم کمکتون کنم گفت کمکی از دست کسی بر نمیاد گفتم شریک دردتون که میتونم بشم؟ سرشو بلند کرد، کوتاه ولی عمیق بهم خیره شد و گفت از کجا بدونم حرفایی که میزنم بین خودمون میمونه و اونارو به کسی حتی مامانو بابام نمیگین؟ با اطمینان بهش نگاه کردم جوری که آروم بشه و گفتم به من میاد خبرچینی کنم؟ به اطرافش نگاه کرد. شالشو صاف کرد.چادرشو درست کرد. چشماش رو سرتاسر اتاق میگردوند تا آخرش که رسید به من. بی قرار بود اینو خوب میفهمیدم از رفتارش لبخند زدم و گفتم نگران نباشید هرچیزی که بگین بین خودمون میمونه دست راستمو گرفتم بالا و گفتم به شرفم قسم نفس عمیق کشید.چشماشو بست. خوب زیر نظر گرفته بودمش انتظارم زیاد طولانی نشد شاید دو دقیقه که شروع کرد به حرف زدن جواب همه ی سوالاتون خلاصه میشه تو یه کلمه...عشق. عشقی که 7 ساله تو دلم رخنه کرده عشق پسرعموم، خیلی تلاش کردم بیرونش کنم اما نشد. دلیل حال اونروزم هم این بود که خبر ازدواجشو شنیدم و رنگم پریده چون دیشب خیلی بهم فشار اومد آخه بله برونش بود. با هر کلمه ای که میگفت چشمام گشادتر میشدن اصلا فکر نمیکردم عاشق کسی باشه اصلا...انتظارشو نداشتم خیلی متعجب شده بودم. باتعجب داشتم نگاهش میکردم مغزم اِرور داده بود چشماشو باز کرد و مستقیم خیره شد تو چشمام و گفت حالا فهمیدین؟ گیج سرمو تکون دادم که یهو مغزم فرمان داد_ گفتین 7 سال؟ مگه الان 16 سالتون نیست؟ سرخو سفید شد.بازم سرشو انداخت پایین، آه کشید_ بله از بچگی. دیگه چشمام از این گردتر نمیشد ولی جلوی خودمو گرفتم چون میدیدم خیلی معذب شده آروم گفتم _ آهان. مطمئنی که عشقه؟ گفت نه. دیگه از هیچی مطمئن نیستم حتی از زنده بودن خودم. نمیدونم چطور دارم طاقت میارم ولی خوب میدونم خدا مواظبمه هوامو داره بهش لبخند زدم _ آره کاملا درسته خدا خیلی دوستون داره اگه اون بالایی نبود شما هم الان اینجا نبودی. یکم فکر کنید من مطمئنم میتونید فراموشش کنید و همینطور مطمئنم که این عشق نیست وابستگی ایه که از بچگی براتون مونده شاید چون کنارتون بوده بهش حسی پیدا کردین. اما اگه تلاش کنین و توکلتون به خدا باشه زودِ زود فراموشش میکنید @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_دلارام_من #قسمت_نوزدهم زحمتو کم میکنم ، حداق اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس ! سهمیه فحش
پدر هم تصمیمش برای راه ندادنم جدی است و اصلا دوست ندارم کسی پا درمیانی کند ، این رابه مادر و عمو هم گفته ام ، ازمنت کشیدن متنفرم! هوای گرم مرداد کلافه ام کرده و این چند قدم از سر کوچه تا خانه عمو را به سختی بر می دارم... کیفم روی دوشم سنگینی می کند، اگر مادز الان اینجا بود می گفت: حقت است ، تاتو باشی در این گرما چادر سیاه سرت نکنی ! حداقل الان که در خانه عمو هستم ، کسی به چادر و پوشش و دست ندادنم با نامحرم گیر نمی دهد و امل خطابم نمی کند. به چند قدمی در رسیده ام که در باز می شود ،لحظه ای می ایستم ، بارم نمی شود ! حامد! اینجا چه می کند؟ با دیدن من بدجور دستپاچه می شود و باز هم نگاهمان تلاقی می کند ؛ دلم نمی خواهد دوباره سرش را پایین بیندازد و برود ، می خواهم بدانم اوکیست که انقدر اشنا میزند؟ چشمانش اصلا برایم بیگانه نیست، اما انقدر هولم که هیچ نمی گویم و فقط با تعجب نگاهش میکنم . اوهم لب می گزد و درحالی که ارام استغفرالله می گوید ، سربه زیر می اندازد ، نگاهشان پریشان بود ، او مرا می شناسد؟ نمی دانم ! تحیر فرصت هرگونه سوال و عکس العمل را از هردومان گرفته است ، به سلامی ارام میکند و باز هم فرار می کند نویسنده : خانم فاطمه شکیبا @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #در_حوالی_عطر_یاس #قسمت_نوزدهم کمی که به سکوت گذشت گفت: شما اصلا از من خوشتون میاد؟؟ اگه ق
📚رمان بعد اون شب دنیای من تغییر کرد، رفتارای عباس هم تغییر کرد، حالا دیگه توجهش روی من بود، تازه زندگی داشت روی خوشش رو نشونم میداد، ساعتای زیادی رو باهم میگذروندیم، بیشتر باهام صحبت می کرد .. گرچه بیشتر صحبتامون درمورد جنگ و سوریه و رفیقش حسین بود.. ولی من ساعتای کنار عباس بودن و دوست داشتم حتی اگر صحبتایی در مورد خودمون نمیشد.. هر روز که میگذشت بیشتر بهش وابسته میشدم، و وقتی حرف از رفتنش میزد دلم بدجور میلرزید، یه ماه انقدر به سرعت گذشت که نفهمیدم، با خستگی از دادن آخرین امتحان برگشته بودم .. بوی خوش غذا بد جور اشتهامو باز کرد، باز مامان با دستپخت خوبش این بوی خوش رو راه انداخته بود، سلام بلندی کردم که مامان با خوش رویی جوابم و داد و گفت: عباس اومده! سه روز بود که ندیده بودمش رفته بود تهران، با خوشحالی گفتم: واقعا؟!!! - آره تو اتاق محمده چادر و کیفمو انداختم رو مبل و سمت اتاق محمد رفتم، تقه ای به در زدم و وارد شدم، با خوشحالی سلام کردم که هردوشون جوابمو دادن .. عباس با دیدنم با هیجان بلند شد اومد سمتم، چشماش از خوشحالی برق میزد، نگاهمو از محمد که سرش پایین بود و تو فکر گرفتم و به چشمای پر از خوشحالی عباس دوختم ... نمیدونم چرا ته دلم خالی شد یکدفعه.. باشوق نگاهم میکرد .. دلم می خواست بپرسم دلیل خوشحالیش رو ..اما زبونم نمی چرخید .. شاید چون میدونستم چرا خوشحاله.. آروم با اشکی از شوق که تو چشماش جمع شده بود گفت: کارام جور شد بالاخره .. دارم میرم معصومه .. دارم میرم .. با جمله اش قلبم کنده شد، بالاخره رسید، رسید روزی که منتظرش بودم .. چه زود هم رسید .. چه زود ... ملیحه خانم فقط گریه می کرد، سخت بود ببینم مامان عباس رو که گریه میکنه ولی جلوی اشکای خودمو بگیرم، خیلی سخت بود، عمو جواد وقتی فهمید عباس میخواد بره چیزی نگفت، نه تایید کرد و نه خواست مانع رفتن عباس بشه، ملیحه خانمم وقتی فهمیده بود من راضی ام به رفتنش دیگه چیزی نگفت و فقط گریه می کرد ... همه امشب خونه ی عمو جواد جمع شده بودیم برای خداحافظی از عباس!! مامان کنار ملیحه خانم نشسته بود و سعی میکرد با حرفاش دلداریش بده .. مامان هم بهم هیچی نگفت .. راستش تنها کسی که از این رضایتی که از رفتن عباس داشتم سرزنشم نکرد مامان بود.. شاید چون می فهمید تو دل عباس چی میگذره .. نگاهم به مهسا افتاد که یه گوشه مبل کز کرده بود، نگرانی رو از چشمای این خواهر مهربون میشد دید، میدونم که به من فکر میکرد .. میدونم که فکر میکرد با علاقه زیادی که به عباس دارم چجوری راضی شدم به رفتنش... محمد تو اتاق عباس بود، اما گفتم شاید بهتره محمد کمی با رفیقش خلوت کنه.. همینجوری کنار عمو جواد نشسته بودم و درست مثل عمو سعی داشتم تو حال خودم باشم و چیزی نگم .. محمد با حالت جدی اومد بیرون، با دیدنش بلند شدم و رفتم تو اتاق عباس تا این شب آخر کمی بیشتر حس کنم عطر یاسش رو ... وارد اتاق که شدم نگاهش بهم افتاد، در حالی که داشت لباساشو تو ساک میذاشت ... نویسنده:گل نرگــــس @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_نوزدهم کــیف و سـاک هایـمان را جـمع میکنم قـرار اسـت براے زیــارت آخـر و
❤️ کفشم را بہ ڪفش دارے میدهم و آرام آرام بہ سمت ضریح میـروم از همـین حالا عـطرش مـستم میکند آقاے مـهربان همـیشہ لحظہ هاے خداحافظے سخت است آن هم با شما ، هـواے شـهرمان دلگیر است...امـا اینجـا وقت آرامـش است و احـساس!فــقط هم بخاطر وجـود شمـا...راستے مـراقب محمـدم باش! آقاجـان بـیـن خودمان باشد! این بار هم بہ محالتان دل بسـتہ ام...محـمدم را برگردان ، بگذار سالم برود مراقبش باش!شمـا میتوانے... شـما کہ داغ جـوان کشیده اے قربانت شوم... سـرباز عمہ تان را اول بہ خدا بعد بہ شما میسپارم! زیارت نامہ ے وداع را میـخوانم و دسـتے بہ در حـرم میـکشم و سلامے میدهم بہ سمـت شبستان میروم وقتے داشتم مے آمدم تو هم از سمـت آقایان بہ شبستان مے آیی قرآنے بر میدارم و دستم را بالا مے آورم مـرا میبینے لبخندے میزنی و با اشـاره بہ یڪ ستون مینشینے کنارت مینشینم و دانہ هاے تسبیحے را کہ از کنار ستون برداشتہ اے در دسـتان میغلتانے و ذکرے را زمزمہ میکنے سرت را بہ دیـوار پـشت سرت تکیہ میدهے قرآن را با صـلواتے باز میـکنم سوره ے نور مے آید...لبخندے میزنم و دستے بہ آیات میزنم و روے صورتم میـکشم میپـرسم : به نظرت اسم بچه مونو چی بزاریم؟ _اگہ دخـتر بود زیـنب اگہ پسر بود علے اڪبر _خــوبہ...!! تو دوسـت دارے چے باشہ؟ _دخـتره میدونم! _از ڪجا میدونے؟ _چـون باباشم میدونم لبخـندے میزنم و بہ چهره ات نگاه میکنم ڪاشکے شبیہ تو باشد لااقل وقت هاے دلتنگے بہ چهره اش نگاه میکنم و یاد تو می افتم! _موهاشو خرگوشے ببند هر وقت میخواد بیاد پـیش من لباس تور تورے تنش کن! _مگہ تو کجا میخواے برے؟ ســڪوت میکنے و دوباره رویت را آن طرف میکنے و بہ ذکرهایت ادامہ میدهے دلـم میـگیرد! تـو برمیــــگردانے مگــــر نہ؟! خـــودت گفـــتے...یادت هــست...قول داده بودے! قرآن را میـبندم و سرجایش میگــذارم و دوباره بہ پیـشت میـنشینم ✍نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــدا ... @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚ࢪمـآن: #از_نجف_تا_کربـلا🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: #ࢪضـوان_میــم🌱 #قسمت_نوزدهم درحسینیه مستقر شدیم.من و
📚ࢪمـآن: 🥀✨ نویسنـــ✍🏻ـــدھ: 🌱 خیلی عجیب بود.ما میخواستیم بریم حرم امام حسین یعنی تابلو های حرم امام حسین رو هم دنبال کرده بودیم. اما یهو دیدیم روبه روی حرم حضرت عباسیم.همین موقع که اومدیم از هم بپرسیم چرا سر از اینجا دراوردیم یکی از موکب های ایرانی یه مداحی گذاشت که جواب همه سوال هامون بود. هیچ وقت یادم نمیره اون مداحی رو به رو حرم عباس... وقتی مداح خوند:اذن دخول حرم تو با ابلفضله... دست عطا و کرم تو با ابلفضله حالمون خیلی عجیب بود.خیلی. فهمیدیم یه چیزی رو.برای رفتن به حرم سردار باید اجازه سقا صادر بشه... پس رفتیم برای اذن دخول حرم سردار از سقای‌ حرم. بعد از این که با بدبختی هفت خان رستم گشت و تفتیش رو گذروندیم رسیدیم توی حرم. حرم حضرت عباس... حرم امید بچه های حسین.‌‌‌.. زبان من قاصره نمی تونم چیزی بگم. من از عباس بگم؟ شما خودتون میفهمین. من بگم آب... من بگم نگاه بچه ها من به همه گفته ام شما باب الحوائج هستی عباس... توصیف حرم سقا از من بر نمیاد.فقط میتونم بگم احساس امنیت میکردم.امنیتی که عمو عباس برای سکینه داشت.برای رقیه بی قرار... حالا هم این سینه بی قرار من را عمو عباس تسلا داد.کاش آن روز های سخت کنار رباب بود.کنار گهواره اش.... اصلا کاش پیش حسین اندکی می ماند.تا تسلا باشد برای کمر خم شده اش.مگر حسین چگونه می تواند،تک و تنها و بی یاور مدافع خیام باشد؟ تا عباس بود،کسی نگاه چپ به خیام نمی کرد چه برسد به اینکه شمری آید و گوشواره ای کنده شود و دامنی آتش گرفته... حسین نبود.عباس هم.زینب چه می کرد تنها. پیش عمو عباس بودن را دوست داشتم... با هزار سختی از لابه لای جمعیت بیرون آمدیم و در بهترین دوراهی جهان قرار گرفتیم.پشت سر عباس و پیش رو حسین.جمعیت زیاد بود و ما همدیگر را گم کرده بودیم. چه میشد من هم خودم را میان این زائر ها گم میکردم و دیگر برگشتی در راه نبود.اما من اشتباه می کردم.من پیش حسین پیدا میشدم... من چه جوری برگردم از این بهشت.با چه دلی؟ وقتی برگشتم به اون کربلا نرفته ها میگم: بیچاره اون که حرم رو ندیده بیچاره تر اون که دید کربلاتو تموم کردن این داستان کار من نیست.شروعش هم نبود.شروعش با دعوت بود و پایانش.... بزاریم آخر داستان رضوان سادات ما باز بمونه‌.یعنی چی باز بمونه؟ توی بین الحرمین بهترین جای دنیا... چه جوری آدم دلش میاد تموم بشه این لحظات.لحظات با حسین بودن.لحظاتی که کنار پسر فاطمه میگذره انقدر قشنگه که حتی توی داستان نمیشه تصور کرد که برگشتی هم درکار باشه چه برسه به وداع با حسین...کاری که زینب کرد و کمرش خم شد.وداع با حسین بن علی کار من نیست... هممون از بچگی با بوی سیب بزرگ شدیم. مادرهامون یاد دادن وقتی می خوری زمین بلند شو بگو یاعلی.وقتی کمرت درد میکنه پهلوت رو بگیر بگو یا زهرا. ولی وقتی همه جونت درد میکنه کسی جز حسین به دادت نمیرسه... ما از بچگی با این خانواده بزرگ شدیم.حب و عشق این خانواده تو قلب ما جا خوش کرده.بعضی ها هم مثل گلی داستان ما...توبه نامه گلی هارو خود حسین امضا می کنه گناهاکاریم...درست... ولی مگه حرم برای گناهکار جا نداره؟ آخر قصه ما دست خود امام زمان. رضوان سادات هم بمونه تو بهترین دوراهی دنیا. براتون آرزو میکنم هیچ وقت تو دوراهی نمونین جز دوراهی بین الحرمین... که ندونی حرم سقای بی دست بری یا سردار بی سر... و من الله توفیق رضوان میم ۹۵/۱/۲۰ ⇦ j๑ïท⇨⇩ ➺°.•| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
📚رمان #نیمه_شبی_در_حله 🔹 #قسمت_نوزدهم دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم قرار داشت. دو نگهبان قد
📚رمان 🔹 در همین فکر و خیالها بودم که صدای قدم هایی از طرف ایوان به گوشم رسید مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خوشونت او را به جلو می راند. افرادی که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند. -- - گم شو! تا امثال شما نو کیسه ها به سیاهچال نیفتند، حرف حساب حالیتان نمی شود. خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد.مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی پایین پله ها به زمین خورد. دقیقه ای طول نکشید تا دوباره اوضاع عادی شود. مردی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را ورانداز کرد و گفت: بهتر است بنشینی. تا تو را به داخل بخوانند ساعتی طول می کشد. من خود ساعتی است که انتظار می کشم و هنوز خبری نیست. پرسیدم برای چه به دارالحکومه آمده اید؟ کیسه ای پر از سکه از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد و ضمن به صدا درآوردن سکه های درون آن گفت: آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی. لابد صاحب دیوان هنوز از خواب بیدار نشده است. تو در دارالحکومه آشنا داری؟ --- نه. --- اما من با خوان سالار آشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای می توانم سفارش تو را هم به او بکنم. --- نه، متشکرم. مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی از سوی ایوان شنیده شد، همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به سوی من آمد و پس از تعظیم گفت: لطفا" با من بیایید. مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را در جیب گذاشت. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلبم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم که درون ساختمان دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را می کشند. پدربزرگ سفارش های زیادی به من کرده بود که چگونه رفتار کنم و چطور حرف بزنم. از هیجان، همه آنها فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم، وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آنجا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمان های دو طبقه و سه طبقه ی اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوتر راه نرود. برای همین مرتب با حرکت دستش مرا راهنمایی می کرد که به کدام سو بروم. از چند پله پایین رفتیم و از عرض حیاط گذشتیم. حیاط نیز دارای آب نمایی بزرگ بود که چند اردک و غاز و پلیکان در آن شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پر برگ بود. باز وارد سرسرایی دیگر شدیم. اینجا و آنجا، عده ای مشغول کارهای دفتری و یا صحبت بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت و زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد و گفت: من امینه هستم؛ خدمتکار مخصوص بانویم قنواء. با دست اشاره کرد که از پله ها بالا برویم. به یاد آوردم که او هم با خانواده حاکم به زرگری پدربزرگم آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سر درآوردیم. از ردیف ستون هایی که جلوی آنها نرده هایی چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. از کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی. حیاط از آن بالا زیباتر به نظر می رسید. عاقبت در کنار سرسرایی بزرگ و روشن که سقفی بلند و پر نقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: اینجا محل کار شماست. ترتیبی داده خواهد شد که هر روز، بدون مزاحمت نگهبان ها به اینجا بیایید و مشغول کار شوید. پشت سر او وارد شدم. اتاق وسیع و دلپذیری بود و دو پنجره بزرگ‌و محرابی شکل به سوی باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره پرده هایی گران بها آویخته شده بود. امینه پرده ها را کنار زد. از کنار پنجره ها قسمتی از باغ و نیمی از شهر و رودخانه فرات و پلی که بر روی آن بود، دیده می شد. او تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم. روی سکو، کنار بالش ها و زیراندازهایی از خز، ظرف هایی انباشته از انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق هیچ شباهتی به یک کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانواده اش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاقی کوچک در گوشه ای در طبقه پایین در اختیارم می گذاشتند. به نظر می رسید اتاقی که در آن ایستاده بودم برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مهیا شده است. ساعتی گذشت. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی - دو بار تصمیم گرفتم از اتاق بیرون بروم و از امینه یا شخص دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم. 📚نویسنده:مظفر سالاری @AhmadMashlab1995
📝 ✨ تـــوهـــم آزادی کم کم تعداد افراد متقاضی برای درس خوندن زیاد می شد💪 من با تمام وجود برای کمک به اونها تلاش می کردم، پول و قدرتی برای حمایت از اونها نداشتم اما انگیزه من برای تغییر دنیای سیاه بردگی عصر بیست و یک ، خاموش شدنی نبود ... مبارزه ای تا آخرین نفس ...💪 کار سختی بود اما تعداد ما داشت زیاد می شد. حالا کم کم داشتیم وارد آمارها می شدیم✌️ از هر 1000 بومی استرالیایی، 40 نفر برای درس خوندن یا ادامه تحصیل اقدام می کرد👌 شاید از نظر دنیای سفید، این تعداد خنده دار بود اما برای ما مفهوم امید به آینده رو داشت. نعمتی رو که من با تمام وجودم حس می کردم، سفیدها حتی قادر به دیدن و درک کردنش نبودن سال 2008 ... یکی از مهمترین سال های زندگی من بود ... زمانی که برای اولین بار، یک نفر از ظلمی که در حق بومی ها روا شده بود ، عذرخواهی کرد😳 ... زمانی که نخست وزیر رسما در برابر جامعه ایستاد و از ما پوزش خواست😃 همون سال، اوباما ... اولین رئیس جمهور سیاه پوست امریکا، در یک جامعه سرمایه داری به قدرت رسید💪 ... اون شب، من از شدت خوشحالی گریه می کردم😂... با خودم گفتم "امروز، صدای آزادی در امریکا بلند شده ... فردا این صدا در سرزمین ماست، کوین".. نوری در قلب من تابیده بود🌟... نور امید و آینده روشن ... سرزمین زیبای متمدن من، داشت گام هایی در مسیر انسانیت برمی داشت ... به زودی، دنیا به چشم دیگه ای به ما نگاه می کرد😄اما این توهمی بیش نبود☹️... هرگز چیزی تغییر نکرد... سخنرانی نخست وزیر صرفا یک حرکت سیاسی برای آرام کردن حرکت بومی ها بود😒 آی دنیا ... ما انسانهای متمدن و آزادی خواهی هستیم ... این تنها جلوه سخنان نخست وزیر بود ... . من گاهی به حرکت جهان فکر می کردم ... گاهی به شدت مایوس می شدم😞 آیا حقیقتا راهی برای تغییر و اصلاح دنیا وجود داشت؟ ناامیدی چاره کار نبود❌ من باید راهی برای نسل های آینده پیدا می کردم ... برای همین شروع به تحقیق کردم ... دقیق تمام اخبار جهان رو رصد می کردم📡 ... توی شبکه های اجتماعی و اینترنت دنبال یافتن جوابی بودم... فراتر از مرزهای استرالیا ... فقط یک راه برای نجات ما وجود داشت💪... مبارزه☝️... یک جنبش علیه ظلم و نابرابری ... یک جنبش برای تحقق عدالت⚖️ ... اما یک مبارزه ، ، و لازم داشت با رسیدن به این جواب ... حالا باید به سوال دیگه ای هم پاسخ می دادم ... بهترین روش و شیوه برای این جنبش چی بود؟🤔 روشی که پاسخگوی قرن جدید باشه! روشی که صد در صد به پیروزی ختم بشه✌️ برای یافتن تمام این پرسش ها شروع به مطالعه در مورد قیام ها، انقلاب ها و اصلاحات بزرگ اجتماعی و سیاسی جهان کردم ... علی الخصوص حرکت هایی که به جامعه سیاه و بومی مربوط می شد راه ها، شیوه ها و ایدئولوژی های فراوانی پیش پای من قرار گرفته بود ... راه هایی که گاهی بسیار به هم نزدیک می شد و گاهی بسیار دور ... بعضی از اونها تلفات انسانی زیادی داشت اما به خاطر در اوج رسیدن به پیروزی، نابود شده بود‼️😕 یا یک تغییر جریان ساده، اون رو از بین برده بود ... بعد از تحقیق زیاد ... فهمیدم جدای از ایدئولوژی، هدف و آرمان ...یک حرکت باید توسط یک رهبر ، و ، ، و مدیریت بشه کسی که بتونه و داشته باشه تا موانع رو شناسایی کنه و بتونه توی بحران، بهترین تصمیم رو بگیره و آینده حرکت رو نجات بده👌 کسی که بتونه یک جریان قوی رو از صفر ایجاد کنه💪 قدرت نفوذ فکری و اندیشه داشته باشه و نسبت بزرگ ترین دستاورد، کمترین تلفات رو داشته باشه💪 فقط در چنین شرایطی می شد مانع از اشتباهات جنبش ها و حرکت های بزرگ گذشته شد☝️علی الخصوص که در جامعه ما بود تفاوتی که در یک جامعه طبقاتی و نژادپرستانه ... هرگز قابل حل نبود... فقط یک راه وجود داشت☝️تغییر اندیشه دنیای سفید برای همراهی و شرکت در این حرکت ... دنیای سفید باید تساوی و برابری با ما رو قبول می کرد ... اما چطور؟ آیا راهی برای تغییر افکار وجود داشت؟ غرق در میان این افکار و سوالات...ناگهان یاد قرآن افتادم ... قرآن و تصاویر حج ... این تنها راه بود☝️ ... کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ (نــذر چــهــل روزه) همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم حرم و توسل کردم ... چهل روز، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... علی الخصوص طلائیه ... سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... ✍شهید سید طاها ایمانی ادامه دارد... 🍃🌸 @Ahmadmashlab1995