شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
🔻وقتی که امام معصوم میگوید: لا یوم کیومک یا اباعبدالله دیگر تکلیف بر همه ما روشن است... یعنی هیییچ
🌸دست من نیست که این بیت شده وردلبم
🌸حرمت قبله ی دل هاست
مراهم دریاب...
#سلام_آقا
#یا_قمر_بنی_هاشم
#صباحکم_حسینی
@AhmadMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#پای_درس_ولایت🔥 سخننگاشت| رهبرانقلاب: شخصيت حضرت عبدالعظيم یک شخصیت علمی و جهادی بوده است ۱۳۸۲/۳/
#پای_درس_ولایت🔥
حضرت آیتالله خامنهای: «ملّت مثل یک اقیانوس است؛ به طوفان درآوردن یک اقیانوس کار هر کسی نیست. یک استخر را میشود موّاج کرد امّا موّاج کردن یک اقیانوس، کار عظیمی است. ملّت یک اقیانوس است و امام این کار را انجام داد؛ تحوّلاتی را به وجود آوردند.» ۱۳۹۹/۰۳/۱۴
✅ @Ahmadmashlab1995
#طنز_جبهه😂🤣
#به_پسر_پیغمبر_ندیدم!
گاهی حسودیمان میشد از اینکه بعضی اینقدر خوشخواب بودند😴
سرشان را نگذاشته روی زمین انگار هفتاد سال بود که خوابیدهاند😳 و تا دلت بخواهد خواب سنگین بودند، توپ بغل گوششون شلیک میکردی، پلک نمیزدن😴😴😴
ما هم اذیتشون میکردیم😜
دست خودمون نبود. کافی بود مثلاً لنگه دمپایی👡 یا پوتینهامون👢 سرجاش نباشه، دیگه معطل نمیکردیم😉 صاف میرفتیم بالا سر این جوانان خوش خواب: 📣📣📣 «برادر برادر!»
دیگه خودشون از حفظ بودند، هنوز نپرسیدیم: «پوتین ما را ندیدی؟» با عصبانیت میگفتند:😡 «به پسر پیغمبر ندیدم.» و دوباره خُر و پُفشان بلند میشد😴
اما این همه ماجرا نبود. چند دقیقه بعد دوباره: «برادر برادر!»😄
بلند میشد این دفعه مینشست: «برادر و زهرمار دیگه چی شده؟»🤭😡
جواب میشنید: «هیچی بخواب خواستم بگم پوتینم پیدا شد!»😅😅
•••💞😻join👇🏻
°♡°🆔 @AhmadMashlab1995🍁
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#مهدی_جان♥️ نا اُميدى را بر خوش گمانىام به تو مسلّط نمىگردانم... و اميدم را از لطف زيباى تو قطع ن
❣ #سلام_امام_زمانم❣
#یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم ودرخویش میریزم
شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ #توام
بس نیست سر گردانیام
#یاایهاالعزیز🌴
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@AhmadMashlab1995
🔸 وصیت #شهید_احمد_مشلب 🔸
ای برادرانم!
باید هر کدام از شما عنصر فعالی باشید تا پایان زندگی تان با شهادت خاتمه یابد.
#شهیداحمدمشلب
#عکسنوشته
#طرح_گرافیکی
✅کانال رسمی شهید احمد مشلب✅
@AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
مادر شهید میگوید: «درد فراق و دوری احمد برایم رنجآور شده بود و گاهی سخنان اطرافیان بر دردم میافزو
خواهراش که متوجه شدن داداش توراهی دارن پیشنهاد کردن اسمشو بذاریم "مجتبی" اما بخاطر خوابی که قبل از بارداری دیده بودم، من و پدرش نظرمون روی "حسین" بود و بالاخره نظر هر چهارتامون این شد که اسمشو بذاریم حسین.
وقتی فهمیدم اسم ستادی_جهادیش تو محل کار مجتبی است برام عجیب بود. هم حسین و هم مجتبی شد!
#شهیـد_حسین_معز_غلامی
#مادرشهید
#هرروز_بایک_شهید☘
↧ʝσɨŋ↧
♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
⬆معرفی شهید⬆ 😍شهید محمد پورهنگ😍 😍جزء شهدای مدافع حرم(ترور بیولوژیکی)😍 🍁ولادت:15شهریور سال1356🌷 🍁محل
⬆معرفی شهید⬆
😍شهید مجید شیری پز😍
😍جزء شهدای ناجا😍
🍁ولادت:___________🌷
🍁محل ولادت:خمین_مرکزی🌷
🍁شهادت:15شهریور سال1398🌷
🍁محل شهادت:کردستان_مریوان🌷
🍁نحوه شهادت:ساعت ۲۲ جمعه شب مرزبانان حین پایش نوار مرزی با تعدادی از افراد ناشناس در نقطه صفر مرزی و حریم ممنوعه (منطقه خوشکلان) درگیر شد و به فیض عظیم شهادت نائل آمد😔😔
نویسنــ✍🏻ــده:بانوےمحجبـه
کپی بدون نام نویسنده🚫
حرفـے، سخنـے👇🏻
@Banooye_mohajjabeh✨
join↧ఠ_ఠ↧
♡✿ @AhmadMashlab1995✿♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•~✨🌱~• #شهیدابومهدیمهندس🌸 آمریکابهدستترامپ انشاءاللهخرابمیشود✌️🏻✊🏻 خونمظلوممیجوشههمینه.
••✌️🏻💪🏻••
آسیدمرتضیآوینی😎:
مندرفروپاشیتمدّنغرببیشتر
بهتحوّل#درونی غربیهاامیدوارم
تاجنگی رودرروکه میانشرقوغربویا #اسلام وغربرویدهد؛امّاغربازدرونخواهدپوسی
ودر خودفروخواهدریختوچون
عقربیدرمحاصرهی #آتش خودرانیشخواهدزدوکشت!
#افول_آمریڪا💣
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_هفت آقامحمدگفت آره دارم دستشو برد سمت دکمه پخش و پرسید کدوم آهنگش؟ قبل
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_هشت
تا اینکه به خس خس افتادم
فکر کنم آقاطاها شنید چون یه دفعه داد زد
زینب خانوم؟؟؟؟
آبجی زینب؟؟؟؟
فقط صداشونو میشنیدم هیچ حسی انگار نداشتم
آقاطاها با داد میگفت نازنین سرشو بلند کن
نازنین اومد سرمو بلند کرد مطمئنا صورتم کبود شده
ترسید_ یا حسین. زینب زینبی چی شدی
داشت گریه میکرد
آقا طاها با تمام قدرت ماشینو زد کنار
همینجور داشتم خس خس میکردم
یهو درِ سمت من باز شد
آقاطاهامیگفت زینب خانوم زینب خانوم صدامو میشنوی قرصت کجاست؟
با همون حالم اروم دستمو به سمت کولم گرفتم
کوله رو که کنارم بود محکم کشید
داشت تند تند داخلشو میگشت
خس خسم بیشتر شد
صدای گریه ی نازنین هم بلندتر شد و صدای ترسیده ی آقامحمد هم میومد
میشنیدم داشت به طاها التماس می کرد داداش یه کاری کن داره میمیره
اقا طاها هم تویه هول ولا میگفت نیست نیست خدایا این قرصات کجان زینب خانوم
دیگه نمیتونستم تحمل کنم حس کردم قلبم تواناییشو از دست داده
دستمو محکم گذاشتم رو قلبم و چنگ زدم به قلبم و یه دفعه تمام توانم رفت دستم افتاد پایین و سرم متمایل شد به
سمت چپ
لحظه ی اخر فقط صدای داد اون سه نفر بود که پیچیده بود تو گوشم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#رمان_حجاب_من #قسمت_سی_و_هشت تا اینکه به خس خس افتادم فکر کنم آقاطاها شنید چون یه دفعه داد زد زین
#رمان_حجاب_من
#قسمت_سی_و_نه
از زبان محمد:
وقتی زینب خانوم حالش بد شد خیلی ترسیدم و همش به طاها میگفتم زود باش یه کاری کن داره میمیره اما طاها هرچی
میگشت قرصشو پیدا نمیکرد
که یهو دیدم زینب خانوم به قلبش چنگ زدو بعد دستش افتاد و سرش هم متمایل شد به سمت چپ
وقتی این صحنه رو دیدم شکه شدم و منو زن داداش نازنین همزمان اسمشو صدا زدیم که طاها به زن داداش گفت بخوابونش
رو صندلی و معاینش کنم
طاها میگفت ایست قلبی نکرده فقط چون قرصشو نخورده قلبش یکم کند میزنه و بیهوش شده باید یکم ماساژ قلبی بهش بدی نازنین
و نازنین
شروع به احیا کرد
دعا میکردم خوب بشه نمیدونم چرا حالم اینقدر بد بود
از دیروز تو دانشگاه بگیر تا امروز همش کنارش بودم هرجا میرفتم جلوم میدیدمش نمیدونم حکمتش چیه ولی یه حسی
تو قلبمه که باعث میشه سر نمازام براش دعا کنم و الان که اینطور شده نگرانش باشم خیلی نگران
زن داداش داشت تمامه تلاششو میکرد
1 سیکل ماساژ. هر 30 ماساژ 1 سیکل و 2 تنفس بعد از هر سیکل
تموم شد طاها گفت که باید نبض گردنشم بگیره بعد زن داداش شالشو از رو گردنش کنار زد نبض گردنشو بگیره که سریع سرمو
برگردوندم جلو
بعد از هر 4 سیکل باید مجدد وضعیت بیمار بررسی بشه ولی اینجا بحث ایست قلبی نیست
صدای طاها پیچید تو گوشم که به نازنین اون کارهایی که لازم بود رو میگفت
طاها_ 1003 . 1002 . 1001 بعد که دورش دست زن داداش اومد شمردنشو عادی کرد. 6. 5 . 4 و تا 30 ادامه داد. بلافاصله
صدای تنفس دادن نازنین اومد
خیلی ترسیده بودم
حال هممون بد بود
امیدم فقط به خدا بود. چشمامو بسته بودم یکسره داشتم دعا میکردم
که یه دفعه صدای نفس نفس زدن اومد
با حیرت برگشتم به عقب نگاه کردم
خدایا شکرت وای خدا تو چقدر بزرگواری آخه
به طاها و زن داداش نازنین نگاه کردم خوشحال شده بودن زن داداش که همش داشت قربون صدقش میرفت
و میگفت وای زینبی الهی من قربونت برم آجی. الهی من فدات شم عزیز دلم تو خوب شدی
و پشت سرش خدارو شکر میکرد.
گوشیم زنگ خورد از جیبم درش آوردم
اوه اوه باباست
به ساعت نگاه کردم 5 دقیقه ی پیش بود که زینب خانوم تنگیه نفس گرفت و از اونموقع ما اینجا موندیم و بابا اینا رفته بودن
مثل اینکه تازه فهمیدن ما پشتشون نیستیم
#ادامه_دارد
#نویسنده_zeinab_z
@AhmadMashlab1995