🍃🌸
#سکوت.رهبری
اخیرا و سابقا به کرات در فضای مجازی دیده ایم و از دهان خیلی ها شنیده ایم که میگویند دلیل سکوت رهبری فلان است و چنین است و چنان
اما بزرگواران کدام سکوت ؟
شما بگوئید رهبری در کدام زمینه سکوت کرده اند ؟
چرا رهبری باید فدای کم کاری ها و غفلت حزب الهی ها بشود؟
کجا رهبری سکوت کرده اند؟
چرا خودمان را فریب میدهیم و دلیل تنبلی های خودمان را سکوت رهبری قلمداد میکنیم؟
رهبر سکوت نکرده اند بلکه در وسط میدان در حال شمشیر زدن هستند
آنهم در حالی که خیلی ها در پشت خیمه های جنگ نشسته و اند و دستی به ریش میکشند و گمان میکنند رهبری سکوت کرده است
مگر قبل از مذاکرات نفرمودند
"مذاکره با آمریکا ممنوع است" ولی بخاطر غفلت و کم کاری ما مجبور به پذیرش برجام شدند
مگر بعد از برجام در زمینه هسته ای نفرمودند
"فعالیتتان را شروع کنید و به ۱۹۰ هزار سوء برسانید"
مگر نفرمودند
"تنها راه برون رفت از مشکلات اقتصاد مقاومتی و افزایش تولیدات داخلی است"؟
مگر رهبری از ماجرای مدرسه غرب تهران تا ریزگرد های خوزستان و تا دستور برخورد با مفسدان اقتصادی کوتاهی کرده اند؟؟
مگر در تمام زمینه های اقتصادی از بازارهای متداول تا دستور به بانک مرکزی در زمینه ارز و سکه کوتاهی کرده اند که حالا متهم به سکوت شده اند ؟
مگر شفاف نکرده اند و دستور های مختلف به قوای مختلف ارسال نکرده اند؟
مگر بعد از نا امیدی از دستگاه های خفته در خواب غفلت دستور #آتش.به.اختیار نداده اند ؟؟
مگر اخیرا نفرمودند
"جنگ نخواهد شد مذاکره نخواهیم کرد" پس چرا فریادتان را بلند نمیکنید که وطن فروشان غرب صفت دوباره جرات نکنند حتی بفکر مذاکره با شیطان بروند
پس چرا مدام رهبری را متهم به سکوت میکنیم آیا این بی انصافی نیست؟؟؟
رهبری سکوت نکرده اند بلکه گوش های شما سنگین شده است که فریاد های رهبرتان در خط مقدم جنگ را نمیشنوید و بخاطر تنبلی های خودتان رهبرتان را متهم یه سکوت میکنید
🍃🌸
@Ahmadmashlab1995
#سوختن_.....
#بچہ_بسیجۍ_در_آتشــــــــــــ..
اواسط اردیبهشت ماه 61،
مرحله ی دوم ـــــــ......
#عملیات الی بیت المقدس»، #حسین خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر #یه خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در
#آتش می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر ــــــــــ.....
#بسیجی هم، عرق ریزان و #مضطرب، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....،
#شعله ها را مهر کنند.
#حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ...
#چه_خبـــــــــره.....
هرم #آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها،
#سر و صدایی می آمد.
فهمیدیم یکـــــــــــــــ
#بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد
#زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای #نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
#گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ #گرفتار شده، با این که داشت می سوخت،
#اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود.
#بلند بلند فریاد می زد: #خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور
#ثابت قدمم کنی.
خدایا! الان #سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش #سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. .
خدایا! الان #دستهام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو #دراز کنم،
نمی خوام دست هام
#گناه کار باشه.
خدایا! #صورتم داره می سوزه، این سوزش #برای امام زمانه،
#برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای #ولایت سوخت.»
اگر به #چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، #چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن #بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که #ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... #مرتب و سلیس فریاد می زد.
#آتش که به سرش رسید، گفت: #خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
#لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا! خودت #شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم»
به این جا که رسید، سرش با #صدای تقی ترکید و
#تمامـــــــــــــــ......
آن لحظه که ...
#جمجمه اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی #سرم بریزمـــــــ. بقیه هم #اوضاعشان به هم ریختــــــــــــ...
یکی با کف دست به
#پیشانۍ اش مے زد، یکۍ #زانو زده و توۍ سرش مے زد،
#یکی با صداۍ بلند
#گریه مے کرد.ـــــــــــ
سوختن آن بسیجۍـــــــــ، همه ما را
#سوزاند.
حالِ حسین آقا از همه #بدتر بود.
#دو زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ
#گریه می کرد و می گفتــــــــــ:
#خدایا! ما
#جواب اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟
#اینا کجااااا؟
#ما کجااااا!!
#شہداااا_شرمنده_ایمـــــــــــ...
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_و_چهارم از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زیر
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•~✨🌱~• #شهیدابومهدیمهندس🌸 آمریکابهدستترامپ انشاءاللهخرابمیشود✌️🏻✊🏻 خونمظلوممیجوشههمینه.
••✌️🏻💪🏻••
آسیدمرتضیآوینی😎:
مندرفروپاشیتمدّنغرببیشتر
بهتحوّل#درونی غربیهاامیدوارم
تاجنگی رودرروکه میانشرقوغربویا #اسلام وغربرویدهد؛امّاغربازدرونخواهدپوسی
ودر خودفروخواهدریختوچون
عقربیدرمحاصرهی #آتش خودرانیشخواهدزدوکشت!
#افول_آمریڪا💣
✅ @AhmadMashlab1995
#سوختن_بچہ_بسیجۍ_در_آتش🔥
اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم ـــــــ......
عملیات الی بیت المقدس»، #حسین خرازی، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر به خط بزنیم».
بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در
آتش می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر، بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....،
شعله ها را مهار کنند.
حاج حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ... #چه_خبـــــــــره.....
هرم #آتش نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود.
از داخل شعله ها،
سر و صدایی می آمد.
فهمیدیم یکـ بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد
زنده زنده می سوزد.
من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم.
گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش.
جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود.😔
بلند بلند فریاد می زد: خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی.
خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه.
خدایا! الان دستهام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم،
نمی خوام دست هام گناه کار باشه.
خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه،
برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای #ولایت سوخت.»
اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند.
انگار خواب می دیدم اما آن #بسیجی که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... مرتب و سلیس فریاد می زد.
آتش که به سرش رسید، گفت: #خدایا! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم.
#لااله الا الله، لا اله الا الله.
خدایا! خودت #شاهد باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم
به این جا که رسید، سرش با #صدای تق ترکید و
#تمامـــــــــــــــ......
آن لحظه که جمجمه اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی #سرم بریزمـــــــ. بقیه هم #اوضاعشان به هم ریختــــــــــــ...
یکی با کف دست به پیشانۍ اش مے زد، یکۍ زانو زده و توۍ سرش مے زد،
یکی با صداۍ بلند گریه مے کرد.
سوختن آن بسیجۍ، همه ما را #سوزاند.
حالِ حسین آقا از همه #بدتر بود.
#دو زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ گریه می کرد و می گفتــــــــــ:
#خدایا! ماجواب اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟
اینا کجااااا؟
ما کجااااا!!
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』