eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ـــــنوشـــــــــته... ....ما این شما و این انقلابی که خون ما خون بهایش شد.... زمانه ی است... راه شهدا ...... و بزرگراه هایشان قرار ما این نبود...... ...... اونایی بودن که واسه خاطر مردم رفتن جنگ.... نه اونایی که مردم در جنگند.... کسانی که از هست و نیست شون گذاشتن..... یک عده زیر زنجیر تانک با شده...‌ یه عده هم روی ذره ذره آب شدن حتی جیک هم نمی زدن..... تا عملیات لو نره تا سایر همرزماشون نشن.... یکی از بچه های آن دوران می گفت : با چشم خودم دیدم که یه خودش رو انداخت روی تا بقیه از روش رد بشن تا عملیات را انجام بدند می گفت : صدای استخوان های هنوز..... پس ☝️ یادمون نره .... یادمون نره ...... یادمون نره ...... و در آخر یادمون نره خیلی -ها ریخته شد تا من و تو توی باشیم الان خیلی ها دارند با سختی می کشند تا من و تو نفس بکشیم.... پس حواست باشه اقا پسر!!!☝️ اول به تو میگم ✋ دعوا سر ناموس مردم اسمش نیست دختر خانم !!!☝️ تو هم حواست باشه پوشیدن و فقط رضای خلق رو در پیش داره به هم بیاندیش.... 🌹 @ahmadmashlab1995
گوشه حیاط سرم رو روی دیوار گذاشته بودم😓 حالم اصلا خوش نبود ضعف و داشتم🤕 5_6 ماهی می شد که حاجی پرکشیده 🕊 و دیگه بین ما نبود به یکباره حال عجیبی کردم😥 درست نمی دونم خواب بودم یا بیدار ،💭 حاجی رو که به طرفم می اومد ، عبای سبز رنگ روشنی که چشم نواز بود رو به داشت |🍃😌| توی حاشیه آیات قرآن به زیبایی دوخته دوزی شده بود👌 هیبت عجیبی داشت با اینکه خوشحالی قابل وصفی بهم دست داده بود اما دلهره هم داشتم😓 آروم آروم و در مقابلم ایستاد سلام کردم، آروم و متین جوابمو داد پرسید چرا ؟🙁 گفتم چیزی نیست فقط بچه ها در نبود شما اذیتم می کنن😢 گفت : ناراحت من یه جای مناسبی براتون اون دنیا کردم❤️👌 نسیم بال عبایش رو تکون می داد.نوشته ها و آیات بر روی عبا برق می زدند✨ سرم پایین و محو تماشای اونها شدم در همین حال : راستی مگه تو شهید نشدی؟🤔 پس چرا اینجایی؟😐 گفت : _ چرا ولی اباعبدالله الحسین (سلام الله) بهم ماموریت بیام برای شهیدان رجایی و باهنر نوحه سرایی 🎧 با این حرف شیر علی به رفتم سراغ سال و ماه📆 و متوجه شدم در دولت قرار داریم✊ توی همین فکر بودم که اون شیرین و به یاد موندنی شد😒 وقتی به خودم اومدم چشمامو می مالیدم دیگه چیزی ندیدم پای حاجی رو که ایستاده بود دست زدم و کشیدم روی صورتم و صلوات |😌🌹| یه نسیم اومد🍃 ، حیاط پر شده بود از بوی خوش عطر 🌸🍃 @AhmadMashlab1995
..... .. اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم ـــــــ...... الی بیت المقدس»، خرازی»، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر ــــــــــ..... هم، عرق ریزان و ، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....، ها را مهر کنند. آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ... ..... هرم نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، و صدایی می آمد. فهمیدیم یکـــــــــــــــ داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ شده، با این که داشت می سوخت، ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود. بلند فریاد می زد: ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور قدمم کنی. خدایا! الان ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش ی حضرت زهرا نمی رسه. . خدایا! الان سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو کنم، نمی خوام دست هام کار باشه. خدایا! داره می سوزه، این سوزش امام زمانه، ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای سوخت.» اگر به خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... و سلیس فریاد می زد. که به سرش رسید، گفت: ! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم» به این جا که رسید، سرش با تقی ترکید و ...... آن لحظه که ... اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی بریزمـــــــ. بقیه هم به هم ریختــــــــــــ... یکی با کف دست به اش مے زد، یکۍ زده و توۍ سرش مے زد، با صداۍ بلند مے کرد.ـــــــــــ سوختن آن بسیجۍـــــــــ، همه ما را . حالِ حسین آقا از همه بود. زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ می کرد و می گفتــــــــــ: ! ما اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟ کجااااا؟ کجااااا!! ... @AhmadMashlab1995
#تمام جنگ ها سَر همین حجاب است اگر میگویند #آزادی. قصدشان این است که #حجابت را بردارند... 🌿جنگ امروز اسلحه نمیخواهد #چادر میخواهد. #هفته_حجاب_وعفاف_گرامیباد 🌻 @Ahmadmashlab1995
🔥 اواسط اردیبهشت ماه 61، مرحله ی دوم ـــــــ...... عملیات الی بیت المقدس»، خرازی، نشست ترک موتورم و گفت: «بریم یک سر به خط بزنیم». بین راه، به یک نفربر PM برخوردیم که در آتش می سوختــــــــــــــ.. و چند نفر، بسیجی هم، عرق ریزان و مضطرب، سعۍ می کردند با خاک و آبــــــــــــ....، شعله ها را مهار کنند. حاج حسین آقا گفت:« اینا دارن چی کار می کنن؟ وایسا بریم ببینیمــــــــــــــ... ..... هرم نمی گذاشت کسی بیشتر از دو- سه متر به نفربر نزدیک شود. از داخل شعله ها، سر و صدایی می آمد. فهمیدیم یکـ بسیجی داخل نفربر گرفتار شده و دارد زنده زنده می سوزد. من و حسین آقا هم برای نجات آن بنده ی خدا با بقیه همراه شدیم. گونی سنگرها را برمی داشتیم و از همان دو – سه متری، می پاشیدیم روی آتش. جالب این بود که آن عزیزِ گرفتار شده، با این که داشت می سوخت، اصلا ضجه و ناله نمی زد و همین پدرِ همه ی ما را درآورده بود.😔 بلند بلند فریاد می زد: خدایا ! الان پاهام داره می سوزه، می خوام اون ور ثابت قدمم کنی. خدایا! الان سینه ام داره می سوزه، این سوزش به سوزش سینه ی حضرت زهرا نمی رسه. خدایا! الان دستهام سوخت، می خوام تو اون دنیا دست هام رو طرف تو دراز کنم، نمی خوام دست هام گناه کار باشه. خدایا! صورتم داره می سوزه، این سوزش برای امام زمانه، برای ولایته، اولین بار حضرت زهرا این طوری برای سوخت.» اگر به چشمان خودم ندیده بودم، امکان نداشت باور کنم کسی بتواند با چنین وضعی، چنین حرف هایی بزند. انگار خواب می دیدم اما آن که هیچ وقت نفهمیدم چه کسی بود، همان طور که ذره ذره کباب می شد،این جمله ها را خیلیـــــــــ... مرتب و سلیس فریاد می زد. آتش که به سرش رسید، گفت: ! دیگه طاقت ندارم، دیگه نمی تونم، دارم تموم می کنم. الا الله، لا اله الا الله. خدایا! خودت باش. خودت شهادت بده آخ نگفتم به این جا که رسید، سرش با تق ترکید و ...... آن لحظه که جمجمه اش ترکید، منــــــــ.. دوست داشتم خاک گونۍ ها را روی بریزمـــــــ. بقیه هم به هم ریختــــــــــــ... یکی با کف دست به پیشانۍ اش مے زد، یکۍ زانو زده و توۍ سرش مے زد، یکی با صداۍ بلند گریه مے کرد. سوختن آن بسیجۍ، همه ما را . حالِ حسین آقا از همه بود. زانویش را بغل کرده بود و های هاۍ گریه می کرد و می گفتــــــــــ: ! ماجواب اینا را چه جورۍ بدیمــــــــــــ...؟ اینا کجااااا؟ ما کجااااا!! کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995