eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰ارادت خاصی به 🌷شهید حاج‌حسین داشت. کنارقبرشهید چند دقیقه‌ای نشستیم. همان جا که نشسته بود گفت: این قطعه است، بعد از شهادتم🕊 مرا اینجا به خاک می‌سپارند. 🔰نمی‌دانستم در برابر حرف چه بگویم. سکوت همراه بغض😢 را تقدیم نگاهـش کردم. هـر بـار کـه به می‌رفت، موقع خداحافظی👋 موبایل📱، شارژر موبـایل یـا یـکی از وسـایل دم‌دسـتی و را جا میگذاشت تا به بهانه آن بازگردد☺️و خداحافظی کند. 🔰اما که می‌خواست به سوریه برود حال و هوای بسیار عجیبی داشت. همه وسایلش را جمع کردم💼 موقع بوی عطر عجیبی😌 داشت. گفتم: چه عطری زدی که اینقدر خوشبو است⁉️ گفت: «من عطر نزده‌ام🚫» 🔰برایم خیلی جالب بود با اینکه به خودش نزده ⚡️اما این بوی خوش از کجا بود. آن روز با به ترمینال رفت. مادرشان مـی‌گفتند: وقتی ابوالفضل سوارماشین شد🚎بوی می‌داد 🔰چند مرتبه خواستم به بگویم چه بـوی عـطر خـوبی مـی‌دهی امـا نشد🚫 و پدرشان هم می‌گفتند: آن روز ابوالفضل عطر همرزمان 🌷 را می‌داد و بوی عطرش بوی تابوت شهدا⚰ بود. 🔰مـوقـع خـداحافظی به گونه‌ای بود که احساس کردم ازمن، مهدی پسرمان وهمه آنچه متعلق به ما دوتاست دل کنده💕 است. گفتم: چرا اینگونه خداحافظی می‌کنی⁉️ ، نگاه دل کندن است 🔰شروع کرد دل مرا به دست آوردن و مثل همیشه کرد. گفت: چطور نگاه کنم که احساس نکنی حالت است؟! امـا هیچ کـدام از ایـن رفـتارهایش پاسخگوی بغض و اشک‌های من😭 نبود. 🔰وقتی می‌خواست از در خانه🚪 برود به من گفت: همراه من به نیا❌ و . برعکس همیشه پشت سرش رانگاه نکرد. چند دقیقه⌚️ از رفتنش گذشت. منتظربودم مثل برگردد و به بهانه بردن وسایلش دوباره خداحافظی کند.# انتظارم به سر رسید. 🔰زنگ زدم📞 و گفتم این بار وسیله‌ای جا نگذاشته‌ای که به برگردی و من و مهدی را ببینی. گفت: نه ، همه وسایلم را برداشتم. ۱۳روز بعد از اینکه رفته بود، شنبه صبح بود تلفن زنگ زد☎️، ابوالفضل از بود. شروع کردم بی‌قراری کردن و حرف از زدن. 🔰گفت: نـاراحـت نـباش، احـتمال بسیار زیاد شرایطی پیش می‌آید که ما را دوشنبه🗓 برمی‌گردانند. شاید تاآنروز با شما صحبت کنم، اگر کاری داری بگو تا انجام بدهم،یا هست برایم بزن😢 🔰تـرس هـمه وجودم را گرفت😰 حرف ‌هایش بوی و خداحافظی👋 می‌داد. دوشنبه۲۴آذر ماه همان روزی که گفته بود قرار است برگردد، ؛ معراج شهدای تهران🌷، سه‌شنبه اصفهان و چهارشنبه پیکر مطهر ابوالفضل کنارقبر آرام گرفت. @AhmadMashlab1995
خیلی وابستش بودم بهش می گفتم : زمان بیشتری رو توی خونه بمون. اما اگه نمی تونست کار و وقتش رو طوری تنظیم کنه که کنارم باشه من وقتم رو تنظیم می کردم که کنارش باشم و همراهش می شدم.☺️❤️ چند بار پیش اومد که مصطفی قرار بود به گشت شبانه بسیج بره و من با اصرار همراهش شدم. اعتراض می کرد می گفت : نمی تونم تو رو با بچه کوچیک توی ماشین تنها بزارم 😒 اما من بهش می گفتم : در ماشین رو قفل می کنم و منتظرش می مونم تا کارهاش تموم بشه. برام مهم نبود که مثلا ساعت 12 شبه و توی ماشین منتظرشم همین که کنار مصطفی بودم خیییلی خوب بود.❤️👌 @AhmadMashlab1995
🔸میگفت: زهرا، باید کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابسته‌ایم💞 و روز به روز هم بیشتر میشیم. 🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه زبونتو گاز بگیر. اصلاً‌ منظورم این نبود🚫 🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 میکردیم. یکی از بچه‌ها آب پاشید رو . 🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده 🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم . مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅 🔹از بر‌گشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉 🔸گفتم: میدونم خسته‌ای، خسته نباشی. تقصیر خودته که خودت نبودی. بااااید بریم بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا ⁉️😔 @AhmadMashlab1995
🌷| بعضی وقت ها که حرف از رفتن و می زد،🕊 دلتنگ می شدم و می گفتم : تو بگو من با این سه تا بچه چی کار کنم؟😔💔 می گفت : ببین ‼️ من فقط وسیله هستم ، همسرتم💍، خونه تم ، امیدتم ، سایه بالا سرتم؛ اما سرپرست تو ، سرپرست همه ما خداست☝️ : ملیحه! پشت صحنه زندگی من تو که می تونم فعالانه قدم بردارم👌 اگه من توی ، پشتوانه گرمی نداشته باشم، اگه همسرم، خانواده ام رو نگردونه و بچه ها رو👩👧👧 بر عهده نگیره و به کار من خدشه وارد کنه. باش هیچ موفقیتی به دست نمیاد💯 اینها رو که می شنیدم یکم آروم می شدم 😌 و تحمل دوریش برام شیرین می شد 😍✌️ |🌷 @AhmadMashlab1995
💠شروع زندگی مشترک 🍃🌹سال ۱۳۹۱ با روح‌الله پاي سفره نشستم. زندگي‌ام با او كوتاه بود ولي طعم را با او چشيدم. آنقدر كه خودم را خوشبخت‌ترين دختر دنيا مي‌دانم. 🍃🌹دوران عقدمان که دوسال طول کشید، اکثر اوقات روح‌الله در کاری به سر می‌برد و ما به دور از هم بودیم. در این دوران که همسران دوست دارند در کنار هم باشند، اما من از این دوری‌ها و ندیدن‌ها اصلاً ناراضی نبودم، چون می‌دانستم روح‌الله است و هیچ‌وقت گلایه نمی‌کردم تا با خیال آسوده انجام وظیفه‌اش را بکند و حتی ذره‌ای فکرش مشغول نباشد. 🍃🌹شهریور سال 92 من و روح‌الله در خانه‌ی کوچک 45 متری در مرکز تهران زندگی مشترک خود را شروع کردیم و شروع زندگی‌مان ساده، زیبا و راه‌های ورود را بستیم که وارد مراسم عروسی و بعداً زندگی‌مان نشود و دو سال هم با هم زیر یک سقف مشترک زندگی کردیم. 🍃🌹تداركات ازدواج را در حد و اندازه آبروي خانواده برگزار كرديم. همه چيز خيلي زود سر و سامان گرفت. البته مي‌دانستم قرار نيست به خانه مردي بروم كه همه امكانات زندگي‌ام از همان اول تأمين باشد. اما معتقد بودم كه كار مي‌كنيم و زندگي‌مان را مي‌سازيم. 🍃🌹رفتيم حوالي ميدان امام حسين(ع) خانه‌اي 45 مترمربعي اجاره كرديم و زندگي‌مان شروع شد. با اينكه خانه‌ام كوچك بود ولي براي من حكم داشت كه من بودم. از همان ابتدا مي‌دانستم با چه كسي ازدواج كرده‌ام. يعني مي‌دانستم و دفاع از كشور حرف اول روح‌الله است. حرف شهادت در خانه‌مان بود ولي فكرش را نمي‌كردم روح‌الله شهيد شود.» @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
👇👇👇شهید سید محمد رضا دستواره
🔰شهید سید "محمدرضا دستواره "وقتی برادر کوچکش، سید حسین به رسید، او مدام از او صحبت می کرد🗣 و می گفت: 😊سن حسین کمتر از من بود کمتر از من هم در جبهه بود، ولی چون خالص بود💯 خدا او را طلبید. واقعاً می‌سوخت و من تا آن زمان او را آنطور ندیده بودم.😔 وقتی از مراسم برادرش برگشتیم اندیمشک، رفت منطقه. شب دوشنبه بود که تماس گرفت☎️ و گفت: شب دعای توسل بگیرید. 🔰گفتم: مگر خبری هست؟😳 که ایشان تاکید کرد: شما سعی کنید دعای توسل بگیرید و مرا نیز کنید.😢 من باور نکردم و طبق عادت خود ایشان به شوخی گفتم: می‌خواهید احساسات مرا تحریک کنید؟😉 🔰گفت: نه خانوم،❣ این دفعه با دفعه‌های دیگر می‌کند. شما مرا حلال کنید.😇 گفتم: من که از شما بدی ندیدم شما باید مرا حلال کنید.😊 🔰گفت: من از شما جز خوبی❤️ چیز دیگری ندیدم، شما همیشه به خاطر من آواره بودید.تا آن موقع هیچ وقت این طوری نکرده بودیم.😭 قائم مقام فرماندهی لشکر27 محمدرسول الله(ص) @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💠 وقتی که سپاه تشکیل شد، ایشان روزها سپاه بود و شبها بنایی می کرد. از سپاه حقوقی دریافت نمیکرد و رفت
💠شهیدی که با حضرت زینب(س) در جبهـه دیـــدار داشت یکبار خاطره ای از جبهه برایم تعریف میکرد میگفت: 🌷کنار یکی از زاغه های سخت مشغول بودیم. تو جعبه های مخصوص مهمّات میگذاشتیم و درشان را می بستیم. گرم ڪار یکدفعه چشمم افتاد به یک خـانـم که چادری مشکی داشت، پا به پای ما مهمات میگذاشت توی جعبه ها. 🌷با خودم گفتم حتما از این خانمـهاییه که میان جبهه اصلا حواسم به این نبود که زنی را نمیگذارند وارد آن منطقه بشود. به بچه ها نگاه کردم مشغول کارشان بودند و بی تفاوت میرفتند و می آمدند، انگار آن خانم را نمیدیدند. 🌷قضیه عجیب برام سؤال شده بود موضوع عــادی بنظر نمیرسید. شدم بفهمم جریان چیست رفتم نزدیکتر تا رعایت شده باشد، سینه ای صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم: 🌷خانم ! جایی که ما مردها هستیم شما نباید بکشین. رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: مگر شما در راه من زحمت نمی کشید یک آن یاد علیـه السلام افتادم و اشک توی چشمهام حلقه زد. خدا بهم لطف کرد که سریع موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست . 🌷بی اختیار شده بودم و نمیدونستم چی بگم خانم همانطور که رویشان آنطرف بود فرمودند: هرکس که یاور ما باشد البته ما هم یاری اش میکنیم. 📚کتاب خاکهای نرم کوشک ص۱۶۶ @AhmadMashlab1995
💠 بیت المال 🌷خادم بودیم، هر دویمان دوکوهه بودیم. زائران را که می آوردند برای بازدید، تهیه دیده شده بود تا فاصله یادمان گردانتخریب را که 2 کیلومتر با ساختمانهای دوکوهه فاصله داشت ببرد و برگرداند. 🌷من قرار بود همراه زائران بروم و برگردم، وقتی رسیدم به جلوی ساختمان مقداد، متوجه شدم را در حسینیه یادمان تخریب جا گذاشته ام. بعدازظهر بود، هوا نسبتا گرم بود. راه افتادم به سمت یادمان ... 🌷کسانی که این راه را رفته اند به خوبی میدادند که هیچ ساختمان و چادری وجود ندارد. است و بیابان.... اواسط راه بودم که دیدم جلوی پایم ایستاد. بود. گفت خانم این وقت روز تنها کجا داری میری وسط این بیابون؟ جریان را برایش تعریف کردم. 🌷گفت الان باید برود یادمان تخریب و کار فوری دارد و کار من هم محسوب میشه و شما رو نمیتونم با ماشین ببرم. سوار ماشین شد و گاز داد به سمت یادمان.... من 2 کیلومتر که راه رفتم رسیدم به یادمان...تازه کارش تمام شده بود آمد و لبخند زد و گفت مسیر را برمیگردیم. 🌷تویوتا را داد به سرباز و گفت ماشین را ببر جلوی ساختمان مرکزی.برای اینکه از استفاده شخصی نکنیم. 2 کیلومتر راه رفته را باهم برگشتیم. 🌷پاهایم نداشت.ولی آقا حمیدبرای اینکه ذهنم را مشغول کند از کوچک زرد رنگ کنار جاده میچید و به من میداد تا بقول خودش مسافت را متوجه نشوم و پا به پایش بیایم...... جانش میرفت حرف اول را میزد❤️ @AhmadMashlab1995
قبل از آشنایی با محمد جواد به حضرت زینب(س) با خانواده ام رفته بودیم.🙂 روبروی گنبد حضرت زینب (س) بودیم و من با بی بی درد دل میکردم. از او خواستم که به من بدهد که به انتخاب خودش باشد...💓 البته آن روزها نمیدانستم که ای ویژه از طرف بی بی در انتظار من است و آن هم خود حضرت زینب(س)، قرار است مرد آسمانی و همسفر بهشتی من شود.😍😌 از سفر که برگشتیم، محمد جواد به من آمد.آن زمانها در یک کارخانه مشغول به کار بود.😊 پسر خانواده بود که روی پای خودش هم ایستاده بود. حتی از جوانی و زمانیکه بود، در تابستانهایش کار میکرد. تمام مخارج ازدواجمان از گل مجلس 💐خواستگاری تا خرج مراسم عروسی همه را خودش داد. بعد از آن شروع کرد به همین منزلی که خانهء من و فرزندانم هست. سر پناهی که ستونهایش را از دست داد.😔تک تک مصالح و نقشهء منزل و رنگ دیوارها و طرح کاشی ها همه وهمه به من بود.آخر محمد جواد همیشه میگفت که تو قرار است در این خانه بمانی...نه من....😔 آری همسر من بی تو در این خانه روزها را شب میکنم،تنها به دیدار تو در زمان ظهور (عج)😍😌 🕊 @AhmadMashlab1995
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔 🔰گفت جرات نمی کنم ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر فایده ندارد❌ 🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند. 🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و کنارش👥 می ایستادم. 🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔 @AhmadMashlab1995
کت و شلوار دامادی‌اش را تمیز و نو در کمد نگه داشته بود😇 به بچه‌های سپاه می‌گفت: «برای این که اسراف نشود، هر کدام از شما خواستید داماد شوید، از کت و شلوار من استفاده کنید. این لباس ارثیه‌ی من برای شماست.»😇 پس از ازدواج ما، کت و شلوار دامادی محمد حسن، وقف بچه‌های سپاه شده بود و دست به دست می‌چرخید😅😊 هر کدام از دوستانش که می‌خواستند داماد شوند، برای مراسم دامادی‌شان، همان کت و شلوار را می‌پوشیدند.😅 جالب‌تر آن که، هر کسی هم آن کت و شلوار را می‌پوشید؛ به می‌رسید!😢💚 @AhmadMashlab1995
قهربودیم درحال نمازخواندن بود... نمازش که تموم شد نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم .. کتاب شعرش را برداشت وبایک لحن دلنشین شروع کرد به خواندن... ولی من بازباهاش قهربودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار...به من نگاه کردوگفت: "غزل تمام...نمازش تمام...دنیامات،سکوت بین من و واژه ها سکونت کرد!!!! بازهم بهش نگاه نکردم....!!! اینبارپرسید:عاشقمی؟؟؟سکوت کردم.... گفت:عاشقم گرنیستی لطفی بکن نفرت بورز.... بی تفاوت بودنت هرلحظه آبم می کند. .." دوباره بالبخند پرسید:عاشقمــــــی مگه نه؟؟؟؟؟ گفتم:نـــــــه!!!!! گفت:"تو نه می گویی و پیداست می گوید دلت آری... که این سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری..." زدم زیرخنده....و روبروش نشستم.... دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه... بهش نگاه کردم و ازته دل گفتم... خداروشکرکه هستی....     🕊|🌹 @ahmadmashlab1995