eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.5هزار دنبال‌کننده
16.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
144 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @Hanin101 ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374 #ڪپے‌بیوحـرام🚫
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدسپهبد_علی_صیادشیرازی مثل کارمندها نمی آمد ستاد کل ؛ که هفت و نیم یا هشت صبح ، کارت ورود بزند و
🔥 با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند به مان. سر یک آب راه ، قایق حسین پیچید رو به رویمان. ایستادیم و حال و احوال. پرسید « چه خبر؟ » _ "آره حسین آقا. چند روز بود قایق خراب شده بود . خیلی وضعیت ناجوری بود . حالا که درست شده ، مجبوریم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم ." پرسید : پس کی نماز می خونی؟ گفتم : همون عصری. گفت : بیخود. بعد هم وادارمان کرد پیاده شویم. همان جا لب آب ایستادیم ، نماز خواندیم. 📚 یادگاران ، جلد هفت ، کتاب شهید خرازی ، ص ۲۲ 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 #شهید_حسین_خرازی با قایق گشت می زدیم. چند روزی بود عراقی ها راه به راه کمین می زدند
🔥 📝 در شبی كه قاتل پدرم اعدام شد که البته ما به صحنه اعدام نرفتیم، راننده آمبولانسی كه جنازه قاتل را می برد، شدیدا بوق میزد و بسیار خوشحال بود. این امر برایمان غیرطبیعی بود. وقتی از راننده علت را سؤال كردیم، گفت: «شب ترور آقای مطهری، من پس از حادثه از بیمارستان طرفه به منزل می رفتم. بدون اینكه بدانم این شخص كیست، دیدم یك آقای روحانی نفس های آخر را میكشد. در همان حال، با خدای خودم گفتم: «خدایا! آیا من كه در این حال، این مظلوم را در حال جان دادن بلند میكنم، میشود روزی جنازه قاتلش را بلند كنم؟ » خداوند دعای مرا مستجاب كرد و اتفاقا در این شب مرا با آمبولانس به اوین اعزام كردند كه متوجه شدم قاتل شهید مطهری را اعدام كرده اند. 🌾 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#ضیافت_شهدایی🕊 #عاشقانه_های_شهدایی💞 وقتي مي آمد خانه ☺️ من ديگر حق نداشتم كار كنم...😉 بچه را عوض
🔥 ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی از افسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد ؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله ، بیضائی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم ؛ دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذا خوری شویم اما محمود رضا منصرف شد و گفت من بر می گردم ؛ رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم ، بیضائی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید ، من هم بعد از افطار که بر گشتید دلیلش را برایتان می گویم . بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسر قبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود ؛ آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را می خورند ، امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند ، من آن افطار را نمی خورم... 👈 نقل از سرهنگ پاسدار محمدی جانشین تیپ امام زمان (عج) سپاه عاشورا 🌸 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
•♥️• #عاشقانه‌اےاز‌جنس‌شهدا} •😅• #طنز‌شهدا} روز عروسیش خیلے خسته شده بود😓 مدام درگیر ڪارها بود و رف
🔥 موقع رفتن بهش گفتم: برو داداش،ولی برگـرد...🙃🍂 یه لبخندی زد و گفت: من دیگه برنمیگردم...😊✋🏻 گفتم:نزن این حرفو،تو بچه ڪوچیک داری...😔 یه دست زد به گردنش و گفت: این گردنو میبینے؟! ...💔😇 ✨ 🌸🌹 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
کلام شهید: #شهید_احمد_کاظمی: دلتون رو گرفتار این پیچ و خم دنیا نکنید این پیچ و خم دنیا انسان رو به ب
🌷🌱 من اسماعیل را نمی‌شناختم؛ ولی هر روز می‌دیدم که کسی می‌آید و چادرها و آبگیرها را تر و تمیز می‌کند با خودم فکر می‌کردم که این شخص فقط چنین وظیفه‌ای دارد.🙃 یک روز هر چه چشم به راهش بودم تا بیاید و باز به نظافت و انجام وظایفش بپردازد، پیدایش نشد و احساس کردم که او از زیر کار شانه خالی می‌کند🙄 ازاین رو، خود به سراغش رفتم وگفتم: «چرا امروز نیامدی⁉️» او در پاسخ گفت: «چشم الان میام» کسانی که نظاره‌گر چنین صحنه‌ای بودند سخت ناراحت😡 شدندو گفتند: «تو چه می‌گویی؟ او فرمانده لشکر است😶» من که احساس شرمندگی می‌کردم؛ در صدد عذر خواهی برآمدم اما او بود که کریمانه و با متانت گفت:«اشکال ندارد» و با خنده از کنار ماجرا گذشت... 🌷 🍀 @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
من با احمد ، هم دوره و هم پرواز بودم . از سال ۱۳۵۳ در مرڪز پياده شيراز . دوره هاى مقدماتى و عالى
من به صورتش نگاه نمی کردم چون خیلی دوستش داشتم و اگر نگاه میکردم، دلم به حالش می سوخت😞 گفتم حالا بمون اگر نری بهتره، دیدم گریه کرد و به التماس افتاد، من هم گریه‌ام گرفت آخرش نتونستم مقاومت کنم و گفتم باشه ایراد نداره حتی باشوخی هم گفتم نری شهید بشی😒؟! خند‌ه‌اش گرفت، گفت: نه الان زوده، من میخواهم 30-40 سال خدمت کنم و بعد شهید بشم.. با این حرف‌هاش می‌خواست من را آرام کنه، گفت هیچ خطری نیست، نگران نباش.. اما من می‌دونستم که آقاسجاد ماندنی نیست.🕊 ☘ ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
حمید به این چیزها خیلی حساس بود.✨ به من می‌گفت« فاطمه ! این چیه که زن‌ها می‌پوشند ؟🤔» می‌گفتم « مق
🍃🌸 🌷 سال دوم طلبگی بودم. همین که وارد کلاس شد بنا کرد به پرسیدن درس روز های قبل. از قضا آن روز بدون مطالعه در کلاس نشسته بودم. نوبت به من رسید. گفتم بلد نیستم.❗️ با ناراحتی گفت: علی؛ از کلاس برو بیرون. خیلی دلگیر شدم😞. با خودم گفتم مثلا این جا حوزه علمیه است. آدم رو جلوی جمع ضایع می کنند. می خواستم دیگر به او سلام هم نکنم. غرورم جلوی ۳۰ نفر شکست. مجبور بودم که روزهای بعد هم در کلاس شرکت کنم. فردا دوباره سر کلاس رفتم. دیدیم که برای همه ی کلاس شیرینی و آبمیوه خریده❗️. بین بچه ها توزیع کرد. نشست روی صندلی اش و با تواضع تمام گفت: از بچه هایی که دیروز از کلاس بیرونشان کردم، معذرت می خواهم. من را حلال کنند.❤️ برایم جالب بود که یک استاد حوزه به راحتی جلوی ۳۰ نفر به اشتباهش اعتراف می کند و از همه حلالیت می طلبد. شاید حتی حق هم با او بود. نمی دانم. خبر نداشتم که با شکستن نفسش قرار است از خدا یک جایزه ی ویژه بگیرد💔. نمی دانستم. خیلی چیزها را نمی دانستم و خیلی چیزها را نمی دانم. ♡:) @AhmadMashlab1995∞♡
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❗️«از شغل پدر چه می‌دانستی؟» منتظر پاسخی مفصلم، اما یکه می‌خورم از جواب: «هیچ».🤔 «پدر هرگز از کار
🔥 💥 برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟ گفت: نه واقعا!! چنین آدمی هست که می شود شهید مراقب چشمش هست. گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است... 🌷🌷 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🔥 #حیا💥 برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود... اما عباس تا به حالا یک نامحرم ند
🔥 یادواره شهدا تمام شده بود پسرک فلافل فروش نگاهش به یک کلاه آهنی دوران دفاع مقدس بود. همسفرشهداسیدعلیرضامصطفوی گفت: اگه دوست داری بذار رو سرت همین کار رو هم کرد و گفت: به من مياد؟ سيد لبخندی زد و گفت: ديگه تموم شد، شهدا برای هميشه سرت كلاه گذاشتند. همه خنديديم. اما واقعيت هماني بود كه سيد گفت. اين پسر را گويي شهدا در همان مراسم انتخاب كردند. 🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨💞 #عاشقانه_های_شهدایے 💞✨ ♦️●هروقت که از ماموریت میومد،به تلافی اینکه دل❣️ منو به دست بیاره، گوشه #
🔥 🌻 تازه میخواست کنه به بهش گفتم: خیلی دیر جمبیدی، تا بخوای ازدواج کنی ان شاالله بچه دار بشی بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا، یه نگاه کرد این سری هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که دوباره کلی رفتم تو گفت داداش جان: گفتم یعنی چی؟ گفت فکر میکنی برای خدا کاری داره بهم بده داداش جان اگه خدایی باشه خدا جبران کنندس وقتی خدا بهش دوقولو عنایت کرد فهمیدم چی گفت... 🌸🍃 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
هیچ‌ وقت فکر نکن🧠 که امام زمان(عج) کنارت نیست💚 همه حرفا و شکایت‌ها رو💔 به امام زمان بگو😌🌿 و این
✨ وقتی از سفرِ کربلا برگشت، مادر پرسیده بود چه چیزی از امام حسین(علیه السلام) خواستی؟ مجید گفته بود:یک نگاه به گنبد حضرت ابالفضل(علیه السلام) کردم و یک نگاه به گنبد امام حسین(علیه السلام) و گفتم آدمم کنید... سه چهار ماه قبل از رفتن به سوریه به کلی متحول شد، همیشه در حال دعا و گریه بود، نمازهایش را سروقت می‌خواند و حتی نماز صبحش را هم اول وقت می‌خواند.خودش همیشه میگفت نمی‌دانم چه اتفاقی برای من افتاده که اینطور عوض شده ام و دوست دارم دعا بخوانم و گریه کنم و همیشه در حال عبادت باشم.در این مدتی که دچار تحول روحی و معنوی شده بود همیشه زمزمه ی لبش «پناه حرم، کجا می‌روی برادرم...» بود. @AhmadMashlab1995 |√←
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨🌱 مے‌گفت: ازاین‌به‌بعدهرغذایے‌درست‌کردیم نذریکے‌ازائمه‌باشه این‌باعث‌میشه‌ماهرروز‌غذاے‌نذر اهل‌بیت
🔅دو نفر ما خادم حرم حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) بودیم. دفعه آخر که برای رفتیم حرم، وقتی برمی‌گشتیم، گفت دفعات قبلی خودم کار را خراب کردم عزیز❗️ ♨️گفتم:چرا⁉️ گفت:《چون همیشه خداحافظی می‌گفتم یا حضرت معصومه(سلام‌الله‌علیها) من را ماهی قرض بده تا برای حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها) نوکری کنم. 🔆ولی این‌بار از حضرت خواستم من را ببخشد به حضرت زینب(سلام‌الله‌علیها).》 من هم خندیدیم 😅و گفتم: "خب چه فرقی کرد❓" ♨️ گفت: 《اینها دریای کرم هستند چیزی را که ببخشند دیگر پس نمی‌گیرند. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#کلام_شهید ای دوستان و همکلاسیان من ... قلم‌های شما استخوانهای شهدا و مُرڪب‌ تـان خون شهدا ، و س
🌹 🔹منبر ●محمد پامنبری حاج‌ آقا اتابکی بود در میدان صادقیه. من هم گاهی از اوقات چهارشنبه‌ شب‌ها پای منبر حاج آقا جاودان می‌رفتم. محمد بخاطر نوع کارش گاهی فرصت می‌کرد که چهارشنبه‌ها به منبر حاج‌آقا جاودان بیاید. •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانہ توان ما به اندازه ی امکانات در دست مانیست، توان ما به اندازه ی اتصال ما باخداوند عزوجل
🍃 زیاد پیش می آمد نصف شب برویم مزارِ شهدا میگشت قبر آماده و خالی پیدا می کرد و داخلش میخوابید؛ بعد به خودش نهیب میزد: محمد!! تصور کن از دنیا رفتی گذاشتنت توی قبر خروار ها خاک ریختن روت و رفتن. تک و تنهایی ... ملائکه سوال و جواب هم اومدن اگه ازت بپرسن محمد خون جگری!! چه کار کردی؟ چی آوردی با خودت؟! چه جوابی داری بهشون بدی ...؟ ساعتی بعد می آمد بیرون زانو میزد روی زمین و از ته دل اشک میریخت💔 دستانش را می گرفت بالا، رو به خدا و می گفت: خدایا دستام خالیه می بینی؟! چیزی ندارم ... همه امیدم به لطف و رحمت توئه :)) 🕊 •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا🍃 زیاد پیش می آمد نصف شب برویم مزارِ شهدا میگشت قبر آماده و خالی پیدا می کرد و داخلش
🍃 پرسید: "ناهارچۍداریم مادر؟ " مادرگفت : "باقالۍپلو باماهی.. باخنده روڪردبه مادر وگفت : "ماامروزاین ماهیها را میخوریم‌ ویڪ‌روزی این ماهی ها مارا ...🌱" چندوقت بعد در عملیات‌والفجر۸درون اروندرود گم شد... مادرش‌تا آخرعمرلب به ماهی نزد... •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @aahmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#شهیدانه🌱✨ پسرم از روی پله ها افتاد و دستش شکست. بیشتر از من عبدالحسین هول کرد. بچه را که داشت به ش
💠شهید_محمد_هادی_نژاد : چند روز قبل از رفتن به سوریه ازم خواست که بزارم بره سوریه. باهاش مخالفت کردم و گفتم تو مال جنگ نیستی و من فقط یک پسر دارم اگر تو بری دیگر کسی را ندارم.... شب که خوابیدم حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که پسرمو ازم خواست و گفت با رفتنش مخالفت نکنم. وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم اصلا ناراحت نبودم چون حضرت زینب(س) محمد منو انتخاب کرده بود‌... ♥️🌱| @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✨خدایا ما با تو پیمان بسته بودیم که تا پایان راه برویم و بر پیمان خویش استوار مانده‌ایم، خدایا هیاهو
📜🎈 اصݪا دنبال شناخٺه شدݩ ؤ شهرٺ نبـود اعٺقاد داشت اگہ واقعا كاری رو برای خدا بكنے خودش عزيـزت ميكنہ آخرش همين خصلتش باعث شد تا عكس شهادتش اينطور معروف بشہ🙃💔🍃 ♥️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#همسر_شهید 😍 وقتی علی آقا آمد خواستگاری و قرار شد💐 با هم صحبت کنیم بیشتر حرفش کاری بود😊. گفت: من ن
بے‌لبخنـد نمے‌دیدیش بہ دیگران هم مے‌گفت ... « از صبح ڪه بیدار مےشین بہ همہ لبخند بزنین دلشون رو شاد مےڪنین براتون حسنہ مےنویسن » ✔️ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
`` حديث الروح حوار دار بين الشهيد وابنته حبيبتي.. في هذه الحياة ليس البقاء دليلاً على الحُبِّ دائم
+میگفت: . من‌دوست‌دارم‌هرکاری‌میتونم برای‌مردم‌انجام‌بدم‌حتی..☝️🏼 بعدازشهادت!‌ . -چون‌حضرت‌امام‌گفت: مردم‌ولی‌نعمت‌ما‌هستند… :)♥️ . 🌼☘ ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#خاطرات_شهدا +میگفت: . من‌دوست‌دارم‌هرکاری‌میتونم برای‌مردم‌انجام‌بدم‌حتی..☝️🏼 بعدازشهادت!‌ . -چون‌
✨ شب عاشورا، سید احمد همه بچه ها رو جمع کرد. شروع کرد براشون به حرف زدن. گفت:« حر، شب عاشورا توبه کرد. امام هم بخشیدش و به جمع خودشون راهش دادند. بیایید ما هم امشب حر امام حسین عليه السلام بشیم.»نصف شب که شد.گفت: پوتین هاتون رو در بیارین بندهای پوتین ها رو به هم گره زد.بعد توی پوتین ها خاک ریخت و انداختشون روی دوشمون.گفت:«حالا بریم»چند ساعت توی بیابون های کوزران پیاده رفتیم و عزاداری کردیم اون شب احمد چیزهایی رو زمزمه می کرد که تا اون موقع نشنیده بودم. 🌷 🌼☘ ✅ @AHMADMASHLAB1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
﴿‌ #همسفࢪانه💍﴾ وضــع غــــذاپخـتـنـم دیدنـے بود😑 بـراش فسنـــجـان درسـت کـردم چہ فسنجانے!😋🍵 گردوهــا
💌 🌹شهید مدافع‌حرم منوچهر ساعت یازده شب زنگ زد!📞 گفت: داداش امیر بیــــا ، باید جایی بریم مسیرش دوره نمی‌خوام تنها برم گفتم مگه کجا میخوای بــــری؟🧐 گفت: شهــــرری با موتــــــــور رفتیم💨🛵 خانه یک پیرزن و پیرمرد سالخورده👴🏻 سیستم گرمایشی آنها از کار افتاده بود🔥 بعد از مــــدتی مشکل را برطرف کردیم و برگشتیم🚶‍♂️ در راه گفتــــم: داداش! تو چه تعهدی داری که نصــــف شب این همــــه راه رو می‌کوبــــی واســــه کــــار مــــردم، بدون این که دستمزدی دریافت کنی؟🤔 منوچهر گفت: این ها پدر و مادر شهید هستند اگه پســــرشــــان زنــــده بــــود، به ما احتیــــاج پیــــدا نمی‌کردنــد! پس ما وظیفه داریم به آنها کمک کنیم ما در قبــال شهــــــــدا مدیونیــــــــم♥️ 💬راوی: برادر شهید 🔥 🌸 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#لحظہ‌اے‌باشهدا🕊 آمریڪا ڪہ بودیم هیچ وقت پپسے نمےخورد. چندبار بهش گفتم برام نوشابہ پپسے بخر اما نخر
سالگرد شهادت؛ خلبان شهید عباس بابایی 🌟 | باید شهیدانه زندگی کرد! 🔻 سخاوتی از جنس شوق پرواز 🔅 عباس یه روز اومد خونه و گفت: خانوم! باید خونه‌مون رو عوض‌ کنیم، می‌خوام خونه‌مون رو بدیم به یکی از پرسنلِ نیروی هوایی که با هشت تا بچه توی یه خونۀ دو اتاقه زندگی می کنن، این خونه برای ما بزرگه، می دیم به اونا و خودمون می ریم اونجا.. اون بنده خدا وقتی فهمید فرمانده‌اش می‌خواد اینکار رو کنه قبول نکرد. اما با اصرارِ عباس بالاخره پذیرفت و خونه مون رو باهاشون عوض کردیم.. "خلبانِ شهید عباس بابایی"🌷 📚منبع: "کتاب خدمت از ماست ۸۲ ، صفحه ۱۸۱ @ahmadmashlab1995
🌹 -دوستش داری؟ چشمان ادواردو برق می‌زند. +اوهوم -خیلی وقت هست می‌شناسی‌اش؟ •توی این سفر بیشتر باهاش آشنا شدم.. تقریبا هر شب باهم خلوت می‌کنیم. -ایتالیایی‌است یا آمریکایی؟ ادواردو شانه بالا می‌اندازد، انگار که بگوید مهم نیست یا معلوم نیست. -اسمش چیست؟ •قرآن. پدر ادواردو کمی جا می‌خورد. چیزی نمی‌فهمد. اسم برایش آشناست. یک جایی چنین اسمی شنیده. همان موقع مادرش می‌آید. پدر هنوز اخم‌هایش باز نشده و توی فکر است. از زنش می‌پرسد قرآن اسم دخترانه است؟ -نه اسم کتاب مقدس مسلمان‌هاست، چطور؟ -ادواردو می‌گوید اسم دوستش قرآن است. مادرش روترش میکند. -دوست دخترت مسلمان است؟ •نه، خود اسلام است، درستش می‌شود این‌که من مسلمان شده‌ام. 📚 بخشی از کتاب «ادواردو» 📖 🕊 🥀 ✨ کـانـال‌رسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀 ♡j๑ïท🌱↷ 『 @AhmadMashlab1995
هدایت شده از حاجــی جِــبـهـه
🔹توسل به امام زمان (عج) در سیره شهید تورجی زاده در عملیات والفجر دو ، همه مهمات خود را گم کرده بودیم. مهم تر از آن راه را هم گم کرده بودیم. دستمان از همه اسباب ظاهری قطع بود. رو به بچه ها گفتم: «بچه ها! فقط یک راه وجود دارد. ما یک امام غایب داریم که در سخت ترین شرایط به دادمان می رسد. هر کسی در یک سمتی رو به دل بیابان حرکت کند و فریاد «یا صاحب الزمان» سر دهد. مطمئن باشید یا خود آقا تشریف می آورد و یا یکی از یاران شان به دادمان خواهد رسید.» همه در دل بیابان با حضرت مأنوس شده بودیم. دیدم چند نفر با لباس پلنگی به سمت ما می آیند. پشت درختان و صخره ها قایم شدیم. وقتی جلوتر آمدند، شناختم شان. برادر نوذری از فرماندهان گردان یا زهرا (س) بودند. خطاب به بچه ها گفتم: «دیدید امام زمان (عج) ما را تنها نگذاشت.» 🗣راوی: شهید تورجی زاده 📚کتاب یا زهرا سلام الله علیها؛ زندگی نامه و خاطرات شهید محمد رضا تورجی زاده 🌱 @Mashlab_ir2 🕊