🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#جرعه_ای_معرفت
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
حیا نباشد
حجابی نخواهد بود
🆔 @AhmadMashlab1995
#ریحانه
#چ_مثل_چرا_چادر ❤️
بعضے وقتها؛
میبینم پروفایلت ...
مُزیّن است بہ ...
دخترے مشڪین ردا ...
بالاے #ڪوہ ...
یا ڪنار رود ...
در هوهوے باد❗️
و بوجد مے آید نگاهم ...
نہ از سر #هوس ...
و یا هوا ...
ڪہ از رنگ #نجابت ...
و شڪوہ و جلال❗️
بعد میروم سروقت پُست هایتو...
یڪ در میان ...
چطور ممڪن است ...
این همہ تفاوت ...
فاز بہ فاز❗️
و نگاهم بے #فروغ و بے وجد میشود ...
پر از علامت تعجب ...
و چند سوال❗️
مثلا ...
یڪ پست ...
از #حسین است و لب عطشان ...
و درست پست بعد ...
از طنازے و انتخاب #لباس حنابندان❗️
آن هم در جمعے مختلط ...
و ڪامنت ها روان❗️
و یا یک پست ...
از #عشق بازے با خدا ...
پراز ادعا و دعا دعا ...
و درست پست بعد ...
عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم ...
چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ،
تو را بہ خدا❗️
بہ من حق بدہ ڪہ بمانم ...
بین این #تضاد ...
و بگویم وات د فاز و ماذا فازا❗️
میمانم گیج و #گمراہ ...
وسط دو علامت سوال⁉️
ڪہ آیا ...
آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار❓
و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ❓
زمان،زمان تعارف نیست ...
و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها ...
تو بودے ڪہ یادت رفت ...
آمیختہ بودن چادر را بہ #حیا❗️
تو بودے ڪہ تاختے و باختے ...
#چادر را بدون حیا❗️
تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم ...
معنا و تفسیر پوشش و ردا❗️
وگرنہ که ...
چادر جایش درست هست ...
درست بالاے سرت ...
با همان ابهت و #اقتدار بی مثال❗️
پس ...
مثال دیگران نگویمت ...
تعویض ڪن عڪس #پروفایل را ...
یا ڪہ اول چادر بردار ...
بعد بتاز و بتاز❗️
چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد ...
و این تو هستے ...
ڪہ نیستے قدردان❗️
خب❗️
من با تو ...
دارم چند ڪلمہ حرف حساب❗️
چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد ...
عزیزِ #خواهر جان ...
براحتے نبودہ و نیست ...
ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران❗️
یڪ تڪہ پارچہ بے معنا ...
ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان ...
پس برگرد ...
برگرد ...
برگرد بہ جایگاهت ...
تو را قسم بہ ...
گوشہ ے چادر مادرجان❗️
تصورڪن❗️
عروسے ڪہ ...
براے بالا رفتن ...
دست داماد را گرفتہ ...
و میرود پلہ بہ پلہ ...
آرام آرام ...
تو اے #عروس مشڪین پوشم ...
نگاہ ڪن بہ دستان مادر ...
بگو یا #فاطمہزهرا ...
و برگرد ...
برگرد ...
پلہ بہ پلہ ...
آرام آرام❗️
بہ جایگاهت ...
بہ چادر❗️
بعلاوہ ے حیا❗️
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
🔰امین قبل #خواستگاری به حرم🕌 حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفته بود. آنجا گفته بود «خدایا، تو میدانی که #حیا و عفت دختر برای من خیلی مهم است👌 کسی را میخواهم که این #ملاکها را داشته باشد...»
🔰بعد رو به #حضرت_معصومه (سلام الله) ادامه داده بود « #خانم؛ هر کس این مشخصات را دارد📝 نشانهای داشته باشد و آن هم اینکه اسم او #هم_نام مادرت حضرت زهرا (سلام الله علیها) باشد✅»
🔰امین میگفت: « #هیچوقت اینطور دعا نکرده بودم❌ اما نمیدانم چرا قبل خواستگاری شما، #ناخودآگاه چنین درخواستی کردم!»
🔰مادرش که موضوع مرا با #امین مطرح کرد، فوراً اسم مرا پرسیده بود. تا نام #زهرا را شنید، گفته بود موافقم✅!به خواستگاری برویم!☺️ میگفت «با #حضرت_معصومه معامله کردهام.»
#شهید_محمدامین_کریمی
#راوی_مادر_شهید
@AhmadMashlab1995
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🔰از بچگی یک خصوصیت اخلاقیای که داشت، #حجب و #حیا و #غیرت بود. وقتی هنوز مدرسه نمیرفت، او را در کلاس ژیمناستیک ثبتنام کردیم، روز اول که رفت، گفت «دیگر نمی روم،» گفتم«چرا مامان جان؟»که گفت «لباسهایشان بد است، من دوست ندارم.»
🔰حدود هفت سالگی او را در کلاس #فوتبال ثبتنام کردیم که آن را هم نرفت و گفت«لباسش کوتاه است و من دوست ندارم پاهایم بیرون باشد.» این حجب و حیا و غیرت در او ماند تا زمانی که #شهید شد.
🔰عباس 24 سالگی به شهادت رسید. در این 24 سالی که از خدا #عمر گرفت، چشمش به صورت #نامحرم نیفتاد و هر موقع میخواست با خانم نامحرمی صحبت کند، سرش پایین بود.
🔰عباس دانشگاه نرفت به خاطر اینکه دو سال #پیگیر کارهای رفتنش بود. اوایل ما نمیدانستیم که در حال انجام کارهایش برای اعزام به #سوریه است ولی بعد از مدتی مطلع شدیم. در مورد دانشگاه نرفتن میگفت «اگر بخواهم دانشگاه بروم، پیگیریام برای رفتن به سوریه، #کمرنگ میشود.»
🔰سبک زندگی و روش تربیتی روی بچه اثر میگذارد، باید لقمه و پولی که در خانه آورده میشود، #حلال باشد. پول حلال روی بچه تاثیر میگذارد. در زندگی ما هیچ وقت حتی یک قران پول حرام نیامد. خدا را شکر میکنم که پولی که در زندگی ما آمده، حلال بوده است. عقیده دارم که دوران بارداری نیز خیلی مهم بوده و شرط است. در آن دوران غذا یا خوراکی #هیچ کس را نخوردم و نماز، قرآن و ذکرها را میخواندم. زمان شیردهی هم به همین شکل بود.
🔰عباس طوری زندگی کرد که تا روز رفتن به من و پدرش #دروغ نگفت. در کل اهل دروغ گفتن نبود، یعنی همانطور که ظاهر بسیار زیبایی داشت، #زیبایی_باطنش هزار برابر بود و باطن بسیار خوبی داشت.
#شهید_مدافع_حرم_عباس_آبیاری
#راوی_مادر_شهید
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#جرعه_اےمعرفت
🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#جرعه_ای_معرفت
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
حیا نباشد
حجابی نخواهد بود
@AhmadMashlab1995
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حیا
متأسفانه با درد و آه باید از عکسهای خانمهای محجبه در فضای مجازی گفت.
محسن عباسی
#مذهبےنماهاےچادری
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#ریحانه
#چ_مثل_چرا_چادر ❤️
بعضے وقتها؛
میبینم پروفایلت ...
مُزیّن است بہ ...
دخترے مشڪین ردا ...
بالاے #ڪوہ ...
یا ڪنار رود ...
در هوهوے باد❗️
و بوجد مے آید نگاهم ...
نہ از سر #هوس ...
و یا هوا ...
ڪہ از رنگ #نجابت ...
و شڪوہ و جلال❗️
بعد میروم سروقت پُست هایتو...
یڪ در میان ...
چطور ممڪن است ...
این همہ تفاوت ...
فاز بہ فاز❗️
و نگاهم بے #فروغ و بے وجد میشود ...
پر از علامت تعجب ...
و چند سوال❗️
مثلا ...
یڪ پست ...
از #حسین است و لب عطشان ...
و درست پست بعد ...
از طنازے و انتخاب #لباس حنابندان❗️
آن هم در جمعے مختلط ...
و ڪامنت ها روان❗️
و یا یک پست ...
از #عشق بازے با خدا ...
پراز ادعا و دعا دعا ...
و درست پست بعد ...
عڪس نوشته:اگر بگویم دوستت دارم ...
چہ جوابے میدے،انتخاب ڪن یڪ تا دہ،
تو را بہ خدا❗️
بہ من حق بدہ ڪہ بمانم ...
بین این #تضاد ...
و بگویم وات د فاز و ماذا فازا❗️
میمانم گیج و #گمراہ ...
وسط دو علامت سوال⁉️
ڪہ آیا ...
آن چادر در جایگاہ اشتباہ گرفتہ قرار❓
و یا تو ڪہ ندانستے قدر آن جایگاہ❓
زمان،زمان تعارف نیست ...
و باید روبرو شد اندڪے با واقعیت ها ...
تو بودے ڪہ یادت رفت ...
آمیختہ بودن چادر را بہ #حیا❗️
تو بودے ڪہ تاختے و باختے ...
#چادر را بدون حیا❗️
تو بودے ڪہ گرفتے دست ڪم ...
معنا و تفسیر پوشش و ردا❗️
وگرنہ که ...
چادر جایش درست هست ...
درست بالاے سرت ...
با همان ابهت و #اقتدار بی مثال❗️
پس ...
مثال دیگران نگویمت ...
تعویض ڪن عڪس #پروفایل را ...
یا ڪہ اول چادر بردار ...
بعد بتاز و بتاز❗️
چرا ڪہ چادر تقصیرے ندارد ...
و این تو هستے ...
ڪہ نیستے قدردان❗️
خب❗️
من با تو ...
دارم چند ڪلمہ حرف حساب❗️
چادرے ماندن،نگهدارے میخواهد ...
عزیزِ #خواهر جان ...
براحتے نبودہ و نیست ...
ارزندہ نگہ داشتن این دُرِّ گران❗️
یڪ تڪہ پارچہ بے معنا ...
ڪہ مفتخر بودن ندارد،جنس ارزان ...
پس برگرد ...
برگرد ...
برگرد بہ جایگاهت ...
تو را قسم بہ ...
گوشہ ے چادر مادرجان❗️
تصورڪن❗️
عروسے ڪہ ...
براے بالا رفتن ...
دست داماد را گرفتہ ...
و میرود پلہ بہ پلہ ...
آرام آرام ...
تو اے #عروس مشڪین پوشم ...
نگاہ ڪن بہ دستان مادر ...
بگو یا #فاطمہزهرا ...
و برگرد ...
برگرد ...
پلہ بہ پلہ ...
آرام آرام❗️
بہ جایگاهت ...
بہ چادر❗️
بعلاوہ ے حیا❗️
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_اول وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را ن
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_دوم
در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمِرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیّع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابم ظاهر شد.
لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ #حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@AhmadMashlab1995
#بانو!
#چادر تو
عَلـَ🏴ـم این جبهہ ے جنگـ⚔ #نرم است
علمدار #حیا 👈مبادا دشمن چادر از سرت بردارد
#گردان فاطمے باید
با چــ❤️ــادرش
بوے یـ🌸ـاس
را در شهر
پخش ڪند
#یادگار_مادر
#چادر
#حجاب
@AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
❗️«از شغل پدر چه میدانستی؟» منتظر پاسخی مفصلم، اما یکه میخورم از جواب: «هیچ».🤔 «پدر هرگز از کار
#خاطرات_شهدا🔥
#حیا💥
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود...
اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود. اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود، پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟
گفت: نه واقعا!!
چنین آدمی هست که #شهید می شود شهید مراقب چشمش هست.
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی ,چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...
#شهید_عباس_دانشگر🌷🌷
#هر_روز_با_یک_شهید
✅ @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
💔 تو را دارم، جهان گو خصمشو آفاق گو دشمن چهپروا ؟ هر کهرا باشد بهعالم چون تو مولایی😇 #السلا
💔
خدا به عشق #حسین اش گناه ما بخشید
از این به بعد ز آقا #حیا کنیم همه
خدا مرا به فراق تو مبتلا نکند
#السلامعلیکیااباعبداللهالحسین 💔
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله
#اللهمالرزقناحرم
#ما_ملت_امام_حسینیم
🌸🍃 @ahmadmashlab1995💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰ماجرای دست دادن یک زن مسیحی با امام موسی صدر که قصد داشت با این عمل ابهت ایشان را بشکند!
#حجاب
#حیا
کـانـالرسمےشھیـداحمـدمَشلَـب🥀
♡j๑ïท🌱↷
『 @AhmadMashlab1995 』