eitaa logo
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
7.1هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
148 فایل
🌐کانال‌رسمے شهیداحمدمَشلَب🌐 🌸زیر نظر خانواده شهید🌸 هم زیبا بود😎 هم پولدار💸 نفر7دانشگاه👨🏻‍🎓 اما☝🏻 بہ‌ تموم‌ مادیات پشت پا زد❌ و فقط بہ یک نفر بلہ گفت✅ بہ #سیدھ_زینب❤ حالا کہ دعوتت کرده بمون @shahiidsho_pv ادمین شرایط: @AHMADMASHLAB1374
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 من روزه میگیرم چون روزه فقط آب و غذا نخوردن نیست.. 🍺🍵 فقط فهمیدن درد گرسنه ها و فقیرا نیست.. فقط و دادن و کمک کردن نیست.. فقط برای تندرست موندن نیست.. اینام هست اما چیزای دیگه هم هست.. 👌☺️ 🌺 چون وقتی روزه ام فقط دهان و معده ام نیست.. 😊 زبانم 👄 هم روزه است.. نباید دروغ بگم، نباید دشنام بدم، نباید افترا بزنم، چون روزه دارم😉 دستم 🖐 هم روزه است.. دیگه هر کاری نمیکنم، هر چیزی نمینویسم، هر صفحه ای باز نمیکنم، به همه کمک میکنم.. پاهام 🐾 هم روزه است.. دیگه هر جایی نمیرم.. چشم 👁 و گوش 👂 و تمام اعضا و جوارحم روزه است.. 😍 🌺 من عاشق روزه ام چون وقتی تشنه و گرسنه میشم، خدا رو شکر میکنم که بهم 👈اجازه داده، براش سختی بکشم، براش تشنگی و گرسنگی رو تحمل کنم آخه با چه کاری میشه به کسی که خیلی عاشقشی ❤️ و دوسش داری، نشون بدی تا چه حد دوسش داری؟ 😘 تا حدی که بخاطر اون از و بگذری.. بخاطر همین هم خدا گفته، هر عمل فرزند آدم برای خودشه، جز روزه که برای من است.. پاداشش هم با خودمه💐 🌺 من عاشق روزه ام چون وقتی سحر بلند میشم، پر از آرامش میشم 🌺 من عاشق روزه ام چون هیچ لحظه ای قشنگ تر و شادتر از لحظه و چشیدن خرمای بندگی نیست💋 🌺 من عاشق روزه ام چون روزه گرفتن خیلی خوبه چون این بندگی 🙏 رو دوس دارم احساس خوب 🙏 🌺 من عاشق روزه ام چون با روزه به خودم نشون میدم که من در برابر و نفسانیات، عاجز و بیچاره 😖 نیستم قوی و صبور و بااراده و پرتحملم.. 💪👊 سالمم و میتونم خویشتنداری کنم👏 🌺 من عاشق روزه ام چون روزه، صورت رو سیاه میکنه⚫️ روزه شیطان را رسوا میکنه👽 چون ها به روزه دار سلام میکنند و براش استغفار میکنند چون با روزه نه فقط لبم، که همه اعضای بدنم، خدا میگن 😇😇 🌺 من عاشق ماه رمضونم چون ماهیه که دست شیطان توش بسته است حتی گناهکارا هم بخاطر روزه دارها حیا میکنند و کمتر گناه میکنند..😰🙂 من عاشق ماه رمضونم چون ثانیه به ثانیه اش پر از خیر و برکته و حتی خوابم 😴 هم عبادته حتی بوی دهان روزه دار، پیش خدا عزیزه☺️ 🌺 من عاشق ماه رمضونم چون روزه ماه ، بدن رو پاک میکنه رمضان از «رمض» گرفته شده، یعنی سوزاندن. 🔥 سوزوندنی که خاکستر نداره و توی ماه رمضون، آلودگی های آدم خووووب میسوزه هم سموم و بدن میسوزه هم سموم تا این جسم و روح، توی آتش جهنم نسوزه.. 💥 آخر ماه رمضون که میشه، پاک و پاکیزه شدیم پر از عطر خدا 🍃 🌹☘کانال شهید احمد مشلب☘🌹 🆔 @AhmadMashlab1995
🌸🍃✨💫 🍃✨💫 ✨💫 💫 . . زمانی زیباست که با عجین شده باشد.... . حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند... . . . حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔 . . به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈 چون میداند من این کار را نخواهم کرد... . میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده.... میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد.... میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد.... میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد... . میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار... طوری که دوست داری صحبت کن... بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل... . و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥 و امان از روزی که حیا برود....😭 . حیا نباشد حجابی نخواهد بود 🆔 @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#جرعه_اےمعرفت
🌸🍃✨💫 🍃✨💫 ✨💫 💫 . . زمانی زیباست که با عجین شده باشد.... . حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند... . . . حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔 . . به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈 چون میداند من این کار را نخواهم کرد... . میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده.... میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد.... میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد.... میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد... . میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار... طوری که دوست داری صحبت کن... بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل... . و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥 و امان از روزی که حیا برود....😭 . حیا نباشد حجابی نخواهد بود @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
#تلنگر ⭕️⭕️ كفر، سبب خوددارى از انفاق است.  🌸👇باهم ببینیم: 🌐💠⚜⚜💠🌐 🌴 آیه 47 سوره یس 🌴 🕋 وَ إِذ
🔻وسوسه‌ی شیطان🔻 ⚠️ هی نگو هیچکس نمیتونه رو من تاثیر بد داشته باشه. 👈 پیامبرِ خدا با اون همه عظمت هم، از اینکه شیاطین در کنارش باشن، نگران بوده. 🌴سوره مؤمنون آیات ۹۷ و ۹۸🌴 💟 وَ قُل رَّبِّ أَعُوذُ بِكَ مِنْ هَمَزَاتِ الشَّيَاطِينِ. 💟 وَ أَعُوذُ بِكَ رَبِّ أَن يَحْضُرُون. 💢 ای پیامبر! بگو: «پروردگارا! من از وسوسه‌های شیاطین به تو پناه می‌برم! و از اینکه آنان نزد من حاضر شوند نیز -ای پروردگار من- به تو پناه می‌برم!» 📛 جائی ﻛﻪ پیغمبرِ خدا، ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦِ ﻣﻘﺎم ﻋﺼﻤﺖ، ﭼﻨﻴﻦ ﺗﻘﺎﺿﺎﻳﻰ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ میکنه، دیگه ﺗﻜﻠﻴﻒ بقیه روشنه. 🙏 باید همیشه از خدا بخواهیم که ﻟﺤﻈﻪ‌ﺍﻯ و کمتر از لحظه‌ای، ما رو ﺑﻪ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩمون ﻭﺍگذار نکنه. 🙏 باید همیشه از شرّ شیاطین انس و جنّ، به خدا پناه ببریم. 🔔 چون این آیات نشون میده که شیاطین، حتّی ﺩﺭ ﺍﻧﺒﻴﺎء الهی هم ﻃﻤﻊ ﺩﺍﺭﻧﺪ، چه برسه به ماها... 👈 و حتّی ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﺍﻥ هم ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﭘﻨﺎﻩ ﺑﺒﺮﻧﺪ. ⚠️ رو دست کم نگیریم⚠️ @AHMADMASHLAB1995
روزی چند جوان از نوجوانی پرسیدند: ←علت اینکه نمیکنی چیست؟ نوجوان پاسخ داد: نمی خواهم (چشم در چشم ➩) شوم! چشم در چشم شیطان که شدی، چشم در چشم امام زمان(عج نمیشوی) @Ahmadmashlab1995
🍃 دفاع واژه‌ای است از ترکیب و ، که دنیا و لذت هایش نمی‌تواند مفهوم آن را عوض کند، و مرد با غیرتی است که به عشق ارباب، برای دفاع از حریم راهی می‌شود.✊💪 . 🍃 خوش تیپ BMW سوار، ثروت و رتبه ۷ را فدای ایمانش کرد. امام زمان شد و با دعای مادرش راهی سوریه... . 🍂 همه او را با نام «غریب طوس» می‌شناختند؛ این نشان از علاقه‌ی مدافع به بود.😍 . 🍂 آرزوی قلــ❤️ــبی اش بود که برآورده شد. . 🍂 اقتدا به کرد. (ع) شهید شد اما نگران خیمه‌ها بود و احمد شهید شد اما نگران مردم بود. . 🍁 نگران دخترانی که پیرو هستند، اما هایشان با حضرت مادر بر روی خوش رقصی می کند.😔 . 🍁 نگران حجاب هایی که این روزها رنگ و بوی مدگرایی به خود گرفته اند.😞 . 🍁 نگران دنیای این روزها که ممکن است اعتقاد به محرم و نامحرمی با سرگرمی هایشان فراموش شود.😔 . 🍁 نگران اعتمادی که این روزها به واسطه برنامه های مجازی از دختران و پسران سلب شده است.😞 . 🌼 مدافع شد تا (ع) نگران نگاه حرامی سوی نباشد. کاش ما هم مدافع ایمانمان باشیم تا او هم نگران تیرهای بر قلب هایمان نباشد. . ✍ نویسنده : . 🌿به مناسبت شهادت معروف به شهید Bmw سوار لبنانی . محل تولد: نبطیه کشور لبنان . محل شهادت: منطقه الصوامع إدلب سوریه . 📆 تاریخ تـولد:1374/6/9 . 📆 تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۱۲ . 📅تاریخ انتشار: ۱۳۹۸/۱۲/۱۰ . 💑 وضعیت تأهل: مجرد . 🥀محل دفن: گلزارشهدای نبطیه-لبنان .
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍️ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_یازدهم احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم
✍️ حتی روزی که به بهای وصال سعد ترک‌شان می‌کردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس می‌کرد که "تو هدیه ، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم. حالا در این دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم می‌زد و سعد بی‌خبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونه‌ام می‌کنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس می‌کشید و باز هم مراقبم بود. در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«می‌خوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمی‌خوام با هیچکس حرف بزنی، نمی‌خوام کسی بدونه هستی که دوباره دردسر بشه!» از کنار صورتش نگاهم به تابلوی ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری می‌رود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمی‌دانستم کجاست، ترسیدم. چشمان بی‌حالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشاره‌اش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمی‌خوام حرف بزنی که بفهمن هستی!» و شاید رمز اشک‌هایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و بودنت کار رو خراب میکنه!» حس می‌کردم از حرارت بدنش تنم می‌سوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم می‌خواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!» از ضبط صوت تاکسی آهنگ تندی پخش می‌شد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگی‌اش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم می‌مونی یا می‌کُشمت! تو یا برای منی یا نمی‌ذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد. تاکسی دقایقی می‌شد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت پرید و بی‌اختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم! اگر حرف‌های مادرم حقیقت داشت، اگر این‌ها خرافه نبود و این رهایم می‌کرد، دوباره به تمام مؤمن می‌شدم و ظاهراً خبری از اجابت نبود که تاکسی مقابل ویلایی زیبا در محله‌ای سرسبز متوقف شد تا خانه جدید من و سعد باشد. خیابان‌ها و کوچه‌های این شهر همه سبز و اصلاً شبیه نبود و من دیگر نوری به نگاهم برای لذت بردن نمانده بود که مثل پشت سعد کشیده می‌شدم تا مقابل در ویلا رسیدیم. دیگر از فشار انگشتانش دستم ضعف می‌رفت و حتی رحمی به شانه مجروحم نمی‌کرد که لحظه‌ای دستم را رها کند و می‌خواست همیشه در مشتش باشم. درِ ویلا را که باز کرد به رویم خندید و انگار در دلش آب از آب تکان نخورده بود که شیرین‌زبانی کرد :«به بهشت خوش اومدی عزیزم!» و اینبار دستم را نکشید و با فشار دست هلم داد تا وارد خانه شوم و همچنان برایم زبان می‌ریخت :«اینجا ییلاق حساب میشه! خوش آب و هواترین منطقه !» و من جز فتنه در چشمان شیطانی سعد نمی‌دیدم که به صورتم چشمک زد و با خنده خواهش کرد :«دیگه بخند نازنینم! هر چی بود تموم شد، دیگه نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره!» یاد دیشب افتادم که به صورتم دست می‌کشید و دلداری‌ام می‌داد تا به برگردیم و چه راحت می‌گفت و آدم می‌کشت و حالا مرا اسیر این خانه کرده و به درماندگی‌ام می‌خندید. دیگر خیالش راحت شده بود در این حیاط راه فراری ندارم که دستم را رها کرد و نمی‌فهمید چه زجری می‌کشم که با خنده خبر داد :«به جبران بلایی که تو درعا سرمون اومد، ولید این ویلا رو برامون گرفت!» و ولخرجی‌های ولید مستش کرده بود که دست به کمر مقابلم قدم می‌زد و در برابر چشمان خیسم خیالبافی می‌کرد :«البته این ویلا که مهم نیس! تو آینده سوریه به کمتر از وزارت رضایت نمیدم!» ردّ خون دیروزم هنوز روی پیراهنش مانده و حالا می‌دیدم خون مصطفی هم به آستینش ریخته و او روی همین می‌خواست سهم مبارزه‌اش را به چنگ آورد که حالم از این مبارزه و انقلاب به هم خورد و او برای اولین بار انتهای قصه را نشانم داد :«فکر کردی برا چی خودمو و تو رو اینجوری آواره کردم؟ اگه تو صبر کنی، تهش به همه چی می‌رسیم!»... ✍️نویسنده: @AhmadMashlab1995
شهید احمد مَشلَب 🇵🇸
✍ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_پانزدهم صورت بزرگ مرد زیر حجم انبوهی از ریش و سبیل خاکستری در هم رفت و به
قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... ✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد @AhmadMashlab1995